شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” باران
روز اعزام رسيد. چون دفعات قبل، بدرقة گرم مردم روستا ما را و مخصوصاً آنهايي را كه براي بار اول همراهمان بودند، ذوقزده كرده بود. از گرية مادران و نگاه صبورانة پدران گذشتيم. ولي امان از خواهران كوچكتر! گاهي آدم ميان نگاهشان گير ميكند. انگار تو را ميكشند. قدري سستي كني، واميماني،
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” تگرگ
من تيربارچي دسته بودم و حسينعلي آرپيجيزن. غروب بود كه نيروها را به طرف منطقة عمليات حركت دادند. پس از ساعتي، داخل يك كانال مستقر شديم. مانده بوديم كه اين مثلثيها چي هست كه اينهمه دربارهاش حرف ميزنند. داخل همان كانال، نماز مغرب را به جماعت خوانديم. تهِ كانال هم معلوم نبود كجاست
امروز تفنگ من قلم است
جنگ که پایان گرفت، سازندگی که آغاز شد، رزمندگان بسیجی که به خانه های خویش باز گشتن، براین پندار بودیم که برای همیشه دشمن رفته است و ما در آرامشی عمیق زندگی خواهیم کرد. کم کم زندگی زدگی آغاز شد. شکم های سیر، خواب عصر همه را ربود. غفلت زدگان، غفلت زده تر شدن، خواب ربودگان خواب زده تر دشمن اما نخوابیده و در پشت دروازه های دل جوانان ایرانی به کمین نشسته است.
روایتی از “جانباز” ؛ واژه ای از جان گذشته
جنگ بود و خون، ناله های شبانه مادری که از داغ فرزند ۱۵ ساله اش می گریست.درد بود و تاولهای گره خورده بر لبان نوزادی که در آغوش مادر انتظار نوازش و مهر مادری را می کشید.خاک بود و نمازهایی با سجده گاه سنگر گاه…این روایت واژه از جان گذشته است ، رزمندگانی که شب هنگام جسم را تا صبح به هور می سپردند تا نکند غواص، دژخیم لشکریان عشق را بی تاب کند…
باور كنيد ” يك لحظة تلخ و از يادنرفتي از شب عمليات والفجر هشت
من فقط گفتم: «خب!» گفتم: «خب، پس…» نه، «پس» هم نگفتم. فقط گفتم: «خب!» همين. قرارمان همين بود. منور كه ميزدند آب ميشد مثل آينه. حتي جهيدن پشهها روي آب را هم ميشد ديد. نور منورها را برميگرداند. گفته بودم به همه. شرط كرده بودم باهاشان. نميشد كه به خاطر دو نفر همه را به كشتن بدهيم. زحمات چند ماهه را به هدر بدهيم. نه فقط ما؛ چند لشكر. صبح تا شب كارمان شده بود جزر و مد شط را اندازه بگيريم؛ با آن دستگاههاي عجيب.
اعتکاف ، بندگی ، عبودیت
واژه «اعتكاف» در معناهايى همچون: خود را باز داشتن، در جايى ماندن، گوشهنشينى براى عبادت و… آمده است و در شرع مقدس عبارت است از ماندن در مسجد به قصد بندگى خدا و عبادت. اين عمل به خودى خود مستحب است و به واسطه نذر و قسم يا عهد و اجاره و… واجب میشود.
اینجا میهمانی جامانده های آسمان است
اینجا چشم به نگاه هر”جا مانده” که می دوختی به زبان سرفه سلام می شنیدی، حواست قدم به قدم درمیان دقیقه های سکوت و ثانیه های خس خس جا می ماند. اینجا میهمانی جامانده های آسمان است. آنجا که همه خواهش ها از امام زمان می رسد به شهادت ….
مرده و مردهشور
اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده نفس نفسزنان گفت: مجتبي مژدهگاني بده!
اين داستان واقعي است
« بابا گريه كرد و هيچ نگفت» ترافیک سنگینی بود، خسته گرسنه از دفترروزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی نا به هنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق میزد، از گرانی میگفت و از اینکه شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد، دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را، پك عمیقی به سیگارش زدو …
قصه فيل و بيسيجي
يك فيل ازيك باغ وحش بزرگ در هند فرار ميكندو ازقضا بر سر چهار راهي پر رفت و آمد درنقطه اصلي شهر بر زمين مي نشيند.فيل عظيم الجثه راه را بر خودرو ها مي بندد و رفت و آمد مردم را با مشكل مواجه ميكند.اقدامات پليس براي راندن فيل از آن مكان نتيجه نميدهد.حتي متخصصان زبده باغ وحش هم نمي توانند