شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” تگرگ
من تيربارچي دسته بودم و حسينعلي آرپيجيزن. غروب بود كه نيروها را به طرف منطقة عمليات حركت دادند. پس از ساعتي، داخل يك كانال مستقر شديم. مانده بوديم كه اين مثلثيها چي هست كه اينهمه دربارهاش حرف ميزنند. داخل همان كانال، نماز مغرب را به جماعت خوانديم. تهِ كانال هم معلوم نبود كجاست
هوا تاريك شده بود. منتظر رمز عمليات بوديم. ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از پيش تعيين شده حركت كرد. بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك ساعت پياده رفتيم تا رسيديم پشت معبر. به يك ستون، زديم به معبر و تا نزديك خاكريز دشمن رفتيم. فرمانده و بيسيمچي جلوي ستون بودند. ما به زمين چسبيده بوديم. صداي ضربان قلبها شنيده ميشد. تا ساعاتي ديگر معلوم نبود كدام يك از ما شهيد و زخمي ميشوند. همه آمادة شهادت بودند. آيا من ميمانم كه بدانم يا ميروم و ديگران خواهند دانست و خاك عزا بر سر خواهند ريخت. صداي بيسيم، سكوت شب را شكست و بچهها نيمخيز منتظر دستور شدند. اصغر زانو زده بود و پيوسته تكرار ميكرد: «بسم الله الرحمن الرحيم. لاحول ولا قوه الا بالله. يا صاحب الزمان، ادركني!»
ستون از زمين كنده شد. ديگر متوجه نشدم. تيربار را روي خاكريز دشمن كاشته و به طرف نيروهاي عراقي نشانه گرفتم. اصغر فرياد ميكشيد و مرتب خاكريز را پاكوب ميكرد و دستور ميداد: بچهها مراقب باشيد! بزنيد. اون تانكو بزن! آرپيجيزن، تو كجايي؟ بزنش داره درميره! محمدتقي! پس تو چه كار ميكني؟ اون كالبير لعنتي رو خاموش كن! من كه گوشم نميشنيد و تيربارم لحظهاي خاموش نميشد. او فرمانده بود و مجبور به فرياد كشيدن. گاهي پشت تيربار مينشست و دقايقي كلاش برميداشت؛ آرپيجي روي كولش، روي شانة خاكريز. آنجايي كه هيچ كس جرئت سر بلندكردن نداشت، زانو ميزد و به دل دشمن، با فرياد «يا حسين(ع)» شليك ميكرد.
دقيقهها به سرعت سپري ميشد و زمان را از دست داده بوديم. وقتي در ميان آن همه آتش، يكي از بچهها اذان گفت، متوجه نماز صبح شديم. نماز را در شيب خاكريز ادا كرديم. جنگ هنوز ادامه داشت. وقتي از شيب خاكريز گذشتيم كه هوا روشن شده بود. نوبت رد كردن اسرا به پشت جبهه و پاكسازي سنگرها رسيده بود. صبح شده بود و بچهها خسته و خواب آلوده، دقيقهاي فرصت كردند تا چشم روي هم بگذارند، ولي ناگاه با فرياد فرمانده از خواب پريدند: برادر، الان وقت خوابه؟ الان كه دشمن بيداره، تو ميخوابي! بلند شيد. بعضيها داخل سنگرهاي عراقي بودند و بعضيها در پشت خاكريزي كه دشمن آنسوي آن در حال فرار بود و شايد هم در حال بازسازي قواي مجدد خود.
ـ پشت خاكريز، هر كي هر جا نشسته، يه سنگر و يه جانپناه براي خودش بكنه! مثل اينكه اينجا فعلا مهمانيم و منتظر پاتك دشمن.
سرنيزهها دل زمين را شكافتند. بعضيها پنچه به زمين ميكشيدند و رمل و خاك را بر روي تن خود ميپاشيدند. يك ساعتي نگذشته بود كه همه در حفرههاي خود جا گرفتند. بعضيها سنگرهاي دو نفره و بعضيها هم خصوصي؛ همين قدر كه چمپاتمه بزنند و سرشان را از تركشهاي خمپاره در امان بدارند، كافي بود.
هوا روشن شده بود. كُپ كرده بوديم. پشت سرمان از جايي كه عبور كرديم، همه ميدان مين بود؛ يعني واقعا ما از آنجا عبور كرديم؟ انگار اصغر چيزهايي ميدانست كه ما نميدانستيم. ناگهان هوا به هم پيچيد. خداي من! اين ديگه از كجا پيداش شد. ناگهان طوفاني بهپا شد. طوفاني از شن و خاك. دهانمان پر از خاك شده بود. چفيهها رو محكم دور سرمان پيچيديم، ولي بايد چشمهايمان ببينند. شن همه را كور كرده بود. هنوز چند دقيقهاي از طوفان نگذشته بود كه صداي شنيهاي تانك در ميان زوزة باد بههمپيچيد. فريادهاي فرماندههان، بچهها را ازحفرهها بيرون كشيد، اما منطقه در ميان طوفان شن گم و ناپيدا بود. دو متريِ خودمان را نميديديم. بچهها چون شبحي در ميان گرد و غبار بالا و پايين ميرفتند. زوزه خمپارهها، صداي كاليبر و كاتيوشا، دنيايي از آتش را ساخته بود. اصغر دستور داد تانكها را بزنيم. رفتم روي خاكريز، حسينعلي چند متر دورتر روي شانة خاكريز زانو زده بود. اصغر داد ميزد: بزنيدشان! گفتم: بابا، كجا رو بزنيم؟ آرپيجي را پرت كرد طرفم و گفت: بچهها، فقط بزنيد! كور بزنيد، كور. فقط بزنيد طرف صدايي كه ميشنويد. آرپيجي را برداشتم و زدم. كجا خورد، معلوم نيست. چند دقيقه بعد يكي از بچهها يك كيسه گلولة آرپيجي كنارم گذاشت و نشست. يكمرتبه متوجه بچههايي شدم كه از تهِ خاكريز به طرف پاسگاه زيد فرار ميكنند. اصغر كنارم نشست. گفتم: اينا دارند كجا ميرن؟ گفت: شما فعلا بزنيد. عراق از سمت چپ شما داره ميآد جلو. ميخواد دور بزنه. شما تانكها رو نذاريد جلو بيان. دستور عقبنشيني دادند. گفتم: حالا كه پانزده كيلومتر اومديم تو دل دشمن، همينطوري ول كنيم بريم عقب؟ گفت: دستوره و من و تو تابع؛ اطاعت و ديگر هيچ. گفتم: پس ما چي؟ بمانيم با عراقي دست بديم؟ گفت: نه. ما چند نفري بايد بمانيم تا بچهها همه برن عقب. ما بايد مراقب عقبه نيروها باشيم. نميتونيم بچهها رو زير شني تانكهاي اين نامردها بديم و خودمون در بريم. اين مردانگيه؟ پس بزن. موقع رفتن خبرت ميكنم با هم ميريم. حدود بيست نفري هستن كه موندن.
اصغر آدمي بود كه موقع عمليات هميشه جلوي ستون ميرفت و موقع عقبنشيني، آخرين كسي بود كه برميگشت. حتي راضي نبود يك رزمنده عقبتر از خودش باشه. تا ظهر مقاومت كرديم. تانكها حدود يك كيلومتري ما رسيده بودند. اصغر گفت: ميگن بدون معطلي خط را رها كنيد و برگرديد. آخرين گلوله را هم زدم و بلند شدم. دستة ما كه شامل دو تيم ميشد، هنوز مانده بود. دستور دادند بايد عقب بكشيم. ما به سرعت باد ميدويديم. همهاش توي فكر روبهرو شدن با بچههاي گردان بودم كه خدايا چند نفر شهيد و زخمي شدن. تمام بدن ما خاكي و به هم ريخته بود. همين كه وارد پايگاه شهيد بهشتي شديم، رفتم داخل حمام و بعد به اطاق بچههاي خودمان رفتيم. مثل اينكه همهشان دوش گرفته بودند و تر و تميز، لم داده بودند و چاي ميخوردند. تا رسيدم، اول از اصغر پرسيدند كه كجاست و چرا نيامده. گفتم: رفته دوش بگيره. بعد مثل اينكه خيالشان راحت شده باشد، دوباره لم دادند. نشستم و يكييكي بچهها را ورانداز كردم. يكي كم بود. پس محمد كو؟ حجت غلامي گفت: حتما الان سرگرم آمار شهدا و مجروحينه، ولي باز خيالم راحت نشد. اصغر هم كه نميدانست، وگرنه به من ميگفت. توي خيال محمد غرق بودم. اصغر آمد. همه بلند شدند و به فرمانده خود اداي احترام كردند. حجت كنار اصغر نشسته بود. ديدم دارند يواشكي و در گوشي پچپچ ميكنند. بعد حجت ليوان چايي را پايين گذاشت و حالش عوض شد و رنگش پريد. سكوت كرد. اصغر هم مثل اينكه يك راز را فاش كرده باشد، با خودش درگير بود. رفتم جلو. زانو زدم و دستم را گذاشتم روي شانة هردوشان. گفتم: راست و حسيني، چيزي توي چشم شما ديدم. بههم ريخته هستيد. بگيد محمد كجاست؟ انگار چيزي توي گلوي هردوشان گيركرده باشد، از جا بلند شدند و دستم را گرفتند و از اتاق بيرون رفتيم. گفتم: چيزي شده كه ما نبايد بدانيم؟ اصغر گفت: محمد زخمي شده. دلم ريخت. گفتم: خوب بعد چي؟ الان كجاست؟ حجت گفت: حقيقت اينه كه زخمي كه ميشه ميذارنش توي آمبولانس، ولي آمبولانس رو با كاتيوشا زدند. سست شدم. محمد كه توي خط نبود، قرار بود عقب بماند؛ تو بيمارستان صحرايي! پس چي؟ كجا شهيد شد؟ اصغر گفت: ميره توي يه گردان ديگه. همين.
عجب روزگاري! قبل از عمليات، از او پرسيده بودم: اينجا چه ميكني؟ گفته بود: ميخوام آمار شما رو وقتي شهيد و زخمي شدين بگيرم. كلي هم شوخي كرديم. لايق بود؛ هم جانباز شد و هم شهيد.
صبح روز بعد در صبحگاه اعلام كردند كه شما مرخص شديد. برايتان بليت هواپيما تا تهران گرفتيم. از آنجا هم بريد شهرتان.
نویسنده ” غلامعلی نسائی
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ کلبه قشنگ مصطفی فتاحی
متن آهنگ انتظار از کوروش صنعتی
متن آهنگ کجایی ببینی محمد بختیاری
متن آهنگ تو چه باشی فرزاد فرزین
متن آهنگ قدم های پاییز رضا شیری و مصطفی تقوایی
متن آهنگ دچارم کن به اشک عاشقونه محمد علیزاده
متن آهنگ عطرتو بابک مافی
متن آهنگ چه حس خوبی از آلبوم اکسیژن بابک جهانبخش
متن آهنگ تو اینجایی بابک جهانبخش
متن آهنگ زیر آفتاب امیر علی زمانیان و مهران عباسی
متن آهنگ تو شادی با اون احمد رضا شهریاری
متن آهنگ زیم زیم امید حاجیلی