باور كنيد ” يك لحظة تلخ و از يادنرفتي از شب عمليات والفجر هشت
من فقط گفتم: «خب!» گفتم: «خب، پس…» نه، «پس» هم نگفتم. فقط گفتم: «خب!» همين. قرارمان همين بود. منور كه ميزدند آب ميشد مثل آينه. حتي جهيدن پشهها روي آب را هم ميشد ديد. نور منورها را برميگرداند. گفته بودم به همه. شرط كرده بودم باهاشان. نميشد كه به خاطر دو نفر همه را به كشتن بدهيم. زحمات چند ماهه را به هدر بدهيم. نه فقط ما؛ چند لشكر. صبح تا شب كارمان شده بود جزر و مد شط را اندازه بگيريم؛ با آن دستگاههاي عجيب.
بعضيهايشان شبيه دوربين بودند. بعضيهايشان مثل… مثل، چه ميدانم، امروزيها ميگويند پاركومتر… از پاييز شروع كرديم. بهمان هم نميگفتند اين كارها براي چيست؟ قرار است چه كار كنيم؟ آموزش هم ديديم. تمرين هم كرديم. روزي ده ـ دوازده ساعت… بيشتر… تا شب قبل.
كاش به شما هم ميگفتم: «نه.»
ميگفتم: «نياييد.»
ميگفتم: «شما نميتوانيد؛ بچهايد!»
مثل آن چند نفر كه گذاشتمشان كنار گفتم: «شما نميتوانيد با ما بياييد… داداش خودم هم بود. عصباني شد. عصباني شدند. اصرار كردند. التماس كردند. فحش دادند. گفتند نامرد.»
گفتند: «بيمعرفت، بيوجدان!»
گفتند: «نميبخشيمت.»
گفتند: «جلويت را ميگيريم.»
گفتند: «شكايتت را ميكنيم. ميگوييم تو نگذاشتي.»
اگر وسط آب يكيشان به هم ميريخت، كلك همه كنده بود. دوتايشان هم ضعيف بودند. نميكشاندند تا اونور آب. نفس نداشتند. اما شما… فكرش را هم نميكردم. البته فكرش را كرده بودم. براي همين هم شب قبل با همه شرط كرده بودم. يادتان هست؟ همه قبول كرده بودند؛ همه به جز رفعتي؛ غلام رفعتي كه گفت: «آخه…»
گفت: «اگر…»
گفت: «شايد از نظر شرعي…»
گفتم: «تو نميخواد بيايي!»
كاش همان موقع… من چه ميدانستم؟ ساعت درست يك بود كه زديم به آب. آرام آرام، يكي يكي فرو ميرفتيم توي آب. جلوي همه بودم. سر برگردانم. مثل دانههاي تسبيح با يك طناب به هم وصل بوديم. شما نفر چهارم و پنجم بوديد. موجها كوبيده ميشد به صورتهايمان، به سينههايمان، به پهلوهايمان. جلو ميرفتيم. عقب پرت ميشديم. به اين طرف و آن طرف پرتاب ميشديم. چند ده متر جلوتر از دژ به آب زده بوديم تا با بازي موج جلوي دژ به ساحل برسيم. منور كه ميزدند، آب نور منورها را باز ميگرداند و اروند مثل روز روشن ميشد. وسطهاي آب دوباره برگشتم به عقب. تا نصف ستون آمدم. منور زدند. لبهاي همه تكان ميخورد. اما صدايي از كسي درنميآمد. چشمم كه به شما افتاد، خنديديد؛ هر دوتان. دلم يك جوري شد. انگار يخ زد. فكر كردم نگراني از عمليات است. فكر نميكردم از لبخند شما باشد. اولين خندهتان بود. دومين خندهتان بدتر بود؛ چند لحظه بعد؛ چند قدم جلوتر.
با موجها آرام بالا ميرفتيم و فرود ميآمديم. نرمنرم قدم برميداشتيم. قدمهاي ده سانتي. به ستون با طنابي به هم وصل بوديم. هر چند لحظه منوري روشن ميشد. نزديك ساحل رسيده بوديم. هر چند لحظه يك بار آب را به رگبار ميبستند؛ بيهدف. نفهميده بودند، اگر فهميده بودند، اروند ميشد روز روشن. آن وقت آب را هم با تيربارهايشان شخم ميزدند. خندههاي شما يادم رفته بود. يعني از اول هم فكرش را نميكردم. يك رگبار بيهدف ديگر. و صداي «آخ» و بعد فريادي خفه. دو صدا بود. برگشتم. ستون ايستاده بود. محسن، نفر جلوي شما هم برگشته بود. آمدم به طرفتان. شنيدم يكيتان گفت: «ميسوزه». اون يكي گفت: «بد مصب، آخخخ!»
محسن گفت: «تحمل كنيد. داريم ميرسيم، تو رو خدا…»
پرسيدم: «چي شده؟»
منوري توي آسمان روشن شد. خون از كتف يكيتان ميزد بيرون. لب ميگزيد آن يكي. انگار پهلويش بود. خون، آب كنارش را تيره كرده بود؛ نالهاي خفيف كرد. آن يكي دوباره گفت: «ميسوزه، بدجوري.»
ستون ايستاده بود. نفسم بالا نميآمد. ميخواستم بگويم و نگويم. به ستون نگاه كردم و به شما. گفتم: «شرطمان كه يادتان نرفته؟»
گفتيد با هم: «نه.»
گفتم: «خب.»
و نگاه از نگاهتان گرفتم. به محسن گفتم: «حركت كن!»
حركت كرد؛ بقيه هم. دوباره نگاهتان كردم؛ به چشمهايتان. ميخواستم… چندشم شد. به خودم گفتم: «قسيالقلب!»
جواب دادم: «خفه شو!»
يكيتان دست انداخت دور گردن دومي. يك رگبار ديگر آب را شخم زد. حالا آرزو ميكنم كاش به شما دو تا خورده بود. آن يكي هم دست انداخت دور گردن اولي. همديگر را بغل كرديد. يك منور ديگر زدند. خنديديد؛ نه مثل خنده اول. صورت هر دوتايتان پر از چين و چروك بود. با دانههاي درشت آب يا عرق. سردم شد. يخ كردم. قلبم محكم ميزد. ميشنيدم و نميشنيدم: «ما… رفتيم… سلام… اگر… برسان… اومديم.»
و فرو رفتيد؛ با هم، تنگ هم، ذره ذره، لبخند به صورت. چندبار خواستم بگويم «نه». بگويم «بسه». بگويم «بياييد بالا». زبانم نميچرخيد. گلويم خشك بود.
منور ديگري روشن شد. دو سه حباب بالاي سرتان تركيد. به جاي خالي شما نگاه كردم. رگبار زدند. ستون ميلغزيد و جلو ميرفت. فاصله لحظات روشن بيشتر ميشد و رگبار، بيشتر و بيشتر. هر چند قدم برميگشتم تا ببينم آمديد يا نه، اما نيامديد؛ حتي وقتي به ساحل رسيدم. ايستادم روي شنها و نگاه كردم به آنجا… آنجا كه فرو رفته بوديد. باور كنيد خيلي نگاه كردم، اما شما نيامديد هنوز..
منبع ” مجله امتداد پر مخاطب ترین مجله فرهنگ و پایداری
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ ریکال احمد سعیدی
متن آهنگ فکر بکر از زانیار خسروی
متن آهنگ نفس کی بودی تو علیرضا طلیسچی
متن آهنگ آخرش قشنگه علیرضا طلیسچی
متن آهنگ حبس ابد سامان جلیلی
متن آهنگ عاشقترم نکن امیر یگانه
افلاکیان” شما اینجا مهمان یک شهید هستید!
متن آهنگ خوبه که تو خوبی نریمان
متن آهنگ یه راهی پیش روم بزار از گروه سون
متن آهنگ ای وای ایمان ثانی
متن آهنگ عقاب از شهر کلاغ ها پرید رضا یزدانی
متن آهنگ نگو از عشق یاسر محمودی