439

اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده نفس نفس‏زنان گفت: مجتبي مژده‏گاني بده!

با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آن طرف‏تر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بي‏سيم مي‏آمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه.

بعد، از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟

اكبر كه نفسش‏ چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!

قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟!

اكبر گفت: بچه‏ها دارند مي‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست كه ببرش عقب؟

ـ يك ماشين پر از مهمات دارد مي‏آيد. جان من راست راستي رحيم مجروح شده؟

ـ دروغم چيه؟ الان مي‏آورندش و مي‏بيني. چه خوني هم ازش مي‏رود!

رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عمليات‏هاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم مي‏زد و حتي پرندگان بي‏گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي‏شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز مي‏داد كه من نظر كرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏هاي باباقوري‏تان ببينيد!

و ما چه قدر حرص مي‏خورديم. همه لحظه‌شماري مي‏كرديم بلايي سرش بيايد تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه‏اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‏اي بعد چهار تا از بچه‏ها در حالي‌ كه يك برانكارد را حمل مي‏كردند از راه رسيدند.

رحيم خوني و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه مي‏خنديدند!

رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.

اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت مي‏خورد معجزه!

اكبر و بچه‏ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله مي‏كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم مي‏كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. راننده‏اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا مي‏شود.

تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏اي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره مي‏خواهيد ببريد؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏ها را خالي كنيم.

با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبه‏هاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را مي‏برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده مي‏خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار مي‏شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟

با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!

و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار مي‏داد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روي چاله‌چوله‏ها پرواز مي‏كرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال مي‏رفتم. فرياد زدم: بابا كمي آهسته‏تر. چه خبرته؟

بنده خدا كه گريه‏اش گرفته بود گفت: من اصلاً اين كاره نيستم. راننده قبلي مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم.

و حسابي گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر مي‏شد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس مي‏خورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چي شد؟

و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته مي‏شد و خبري از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روي زمين. با ناراحتي گفتم: چنان با سرعت آمدي و از چاله چوله‏ها پريدي كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم!

تا آمد حرفي بزند به‏اش چشم غره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكي وسط جاده افتاده. خودش بود. آقاي معجزه! از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بيهوش وسط جاده دراز شده بود. هر چي صداش كردم و به صورتش سيلي زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستي؟ بيا ببين چه‏اش شده، همه‏اش تقصير توهه!

بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعره‏اي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغي كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتي گفتم: تو كي مي‏خواهي آدم بشوي؟ اين چه كاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟

رحيم كه هنوز مي‏خنديد گفت: خب با آمبولانس!

ـ من كه رانندگي بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشي!

ـ اما من كه پاهام…

ـ به جهنم. تا تو باشي مردم را نترساني.

زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان مي‏رساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غش كرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را به جدّت آهسته برو. من هم عقب مي‏نشينم. پرتمان نكني بيرون‏ها!

رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمي مي‏گويد: مرده بلند شده مرده شور را مي‏شويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر!

و آمبولانس را گاز داد!
حتي پرندگان بي‏گناه هم تو آن سوز و بريز، مجروح و كشته مي‏شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز مي‏داد كه من نظر كرده هستم و چشمتان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏هاي باباقوري‏تان ببينيد!منبع امتداد

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید