325

« بابا گريه كرد و هيچ نگفت» ترافیک سنگینی بود، خسته گرسنه از دفترروزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی نا به هنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق میزد، از گرانی میگفت و از اینکه شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد، دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را، پك عمیقی به سیگارش زدو …

همه وجودش را پر از دود کرد .مثل اینکه با خودش دشمنی داشت ،بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به طرف بیرون حواله داد. پشت چراغ قرمز کنار یک خودروی گران قیمت البالوئی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه  چسبانده بود. هق زدم  دلم  بالا امد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم ،نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود با غیض دندان هایش را به هم سائید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد.از چراغ قرمز گذشت. یه زن دیگری کنارم از بس لند هور بود همینطور فشارم میداد کلافه شده بودم از بوی  سیگار از بوی نا به هنجار داخل تاکسی داشتم بالا می اوردم. دلم میخواست بال در بیارم و برم داخل خانه ام سر سفره غذا بشینم و یک شکم  بخورم و بخوابم.راننده همینطور غر غر میکرد و  سر نشینان داخل تاکسی مدام نق و نوق های مرد راننده را با تکه کالام بریده شان به نشانه تائید سر می جنباندن.رادیو داخل تاکسی  یک مرتبه اهنگ  دیگری که بوی جنگ را میداد  گذاشت. من که چیزی از جنگ نمیدانستم  یعنی  بعد از جنگ بدنیا امده  ولی  زیاد در  باب  حماسه هشت سال دفاع مقدس چیزی  سرم نمیشد ولی با  نوای رادیو خودم را به  جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها  ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که بطور نعل اسبی  به طرفم می امد. نگاه میکردم تشنگی  و گرما ، یاد خاطرات  پدرم افتادم که وقتی  تلویزیون جنگ را نشان میده یه مرتبه بلند میشه و داد میزنه ها ها  اینجا  تو این نیزار ها  من  بچه ها اهمینجا  زخمی شدم  همینجا دست هام قطع شد همین جا توی همین نیز ار ها سی تن از بچه های گردان ما شهید شدن . چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود  شهدا رو لای پتو پیچاندن رادیو  خیالم را برید. شنودگان گرامی امشب وداع با شهیدان .پنج شهید گمنام . تو دلم گفتم ای بابا چند تکه استخوان حتما همانا که بابا م تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن حا لا بعد سی سال  چند تکه استخوان ، تو دلم داشتم با خودم  غر میزدم و مجادله میکردم که دوباره راننده شروع کرد  رفتن  جوان های مردم و به کشتن دادن  من خودم ششماه جنگ بودم حالا چی باید شب تا صبح پشت این قار قارک هی رجز بخوانم و گدائی کنم  هی نق زد و غر زد و بعد یک مسافر ی داخل ماشین گفت بنده خدا حتما تو عقب افتادی وگرنه ماشالله  هی میخورن این جانبازان مال دولت، نوش جانشان بخورن  از شیر مرغ تا جان ادمیزاد  هی اینا که رفتن زیر یک من خاک . ناگهان دلم فرو ریخت وقتی گفت این جانبازان همینطوری دارن پول نفت و می لو نبو نند . میخواستم با  همان گوشی تو  دستم بزنم توی دهن زنه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده که دیدم رسیدم سر کوچه خانه ما . از تاکسی پیاده شدم رفتم  زنگ اپارتمان  زدم طبقه اول و تا چهارم هر روز  این شصت و چهار پله  را میشمردم ولی امروز فرق میکرد یادم به حرف های داخل تاکسی افتاد که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال و میخورزن  ولی ما که  مستاجریم و اینم طبقه چهام و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش هر روز باید دویست پله  رو بره و بیاد.تازه گاهی میره  میگه  تا عصر نمیام برام سخته هی برم بیام  ولی خوب خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم بابا و مامان دور سفره منتظر من بودن . سلام،  تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که  تا  دست و صورت  شستم و امدم  کنار بابا ،بابا  رفته بود تو متن خبر  کار هر روزه اش  بعد نشستم  اولین لقمه را زدم  دیدم باز دارن از  شهدای گمنام میگن که  بابا  رخ پراند و  سکوت کرد . بابا نویسنده دفاع مقدس و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو مینویسه ولی هنوز نتونسته روی ما  تاثیر بزاره  بعد گفتم بابا  راستش مگه اینا یه مشت استخوان نیست . دیدم اشک از گوشه چشم بابام در امد و هیچی نگفت من خیلی خجالت کشیدم  ازش عذرخواهی کردم ولی هچی نگفت رفت تو خلوت همیشگی خودشو  من  پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم .همینطور گیج وبیتاب بودم  ناراحت شب خوابیدم نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم  سر مزار شهدا  هستم پنج نفر بسیجی خیلی زیبا با چفیه  نورانی دارن همیطور به طرفم  می امدن  کمی دور تر  یه جای بلند  که دورش کلی پرچم های یا زهرا و یا حسین سبزو سرخ و  و درخت های بید لرزان ،صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم .پنج شهید کفن  سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود پیش خودم گفتم اینا که میگن همه یه مشت استخوان ، ولی اینکه انگار تازه شهید شده  همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم اون پنج نفر که داشتم طرفم می امدن و چفیه داشتن جلوم ایستادن به اسم صدام زدن و گفتن فلانی  حال بابا  چطوره تو دلم گفتم اینا اسم من و از کجا میدانند اصلا بابا رو از کجا میشناسن ، گفتم شما همرزم پدر من بودید . گفتن ما همه با هم همرزم هستیم. بعد یه نفرشان  که از بقیه بلند قد تر بود با دست به جای شهدا رو نشانم داد دلم هوری ریخت ،جنازه ها نبودن و  جاشون خالی بود گفتم پس این  شهدا چی شدن . گفت ما همان  پنج شهیدی هستیم که تو گفتی یه مشت اسخوان .حالا هر چه دلت میخوالد از ما بخواه ما از خدا برات میگیریم.

نوشته : غلامعلی نسائی

منبع ” امتداد شماره چهل و يك

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید