k37

اینجا چشم به نگاه هر”جا مانده” که می دوختی به زبان سرفه سلام می شنیدی، حواست قدم به قدم درمیان دقیقه های سکوت و ثانیه های خس خس جا می ماند. اینجا میهمانی جامانده های آسمان است. آنجا که همه خواهش ها از امام زمان می رسد به شهادت ….

از درب فرهنگسرا که وارد می شدی چند قدمی راه داشتی تا سالن شهید آوینی، تا محل برگزاری مراسم صنوبرهای سوخته، هم مسیرانت به زبان خود به یکدیگر سلام می دادند. به زبان سرفه و خس خس، به زبان اشاره به یمن نداشتن نفس برای واژگان ….
پا به مراسم که می گذاشتی نگاهت گره می خورد به دست های پدری که تقسیم شدند برای فرزند و ریه های جایگزین، به همسری که دست به عصا کپسول اکسیژن که شاید از قد کم نداشت از او  را هل می داد، نگاه کودکی که چشم در چشم پدرش منتظر بود تا از پس نفس های کوتاه و سطحی و تقلا برای نفس کشیدن جوابی بشنود.
اینجا با تمام قربت آدم ها، دست به جیب که می شدی برای اسپری اکسیژن و ماسک، تا سرفه می کردی و بی تاب می شدی برای هوا لبخند می زدند برایت، لبخندی که معنی اش می شود “خوش آمدی همسفر”
اینجا مراسم صنوبرهای سوخته است، چهاردهمین مراسم تجلیل از جانبازان شیمیایی ۸ سال دفاع مقدس، میهمانی جامانده های آسمان، میهمانی کوله بار بسته ها …. منتظران …

برای مراسم، هزارنفری آمده بودند. سالن بزرگی بود. شلوغ بود. چشم که می چرخاندی در جمعیت، حال خیلی ها به خوبی چند دقیقه یکبار سرفه بود و بعضی ها هم تاب نمی آورند بدون ماسک های اکسیژن و با تمام این ها نگاه که می کردی فقط لبخند هدیه می بردی …. لبخندی که لبریز بود از واژگان …. از اینکه خوبم و نگران نباش، از اینکه عادت کرده ایم، نترس، از اینکه حالمان از خیلی ها بهتر است، از اینکه …..
مراسم هنوز شروع نشده بود، متولی، شهرداری منطقه ۱۶ بود، شهردار منطقه جانباز بود خودش.
تمام صحبتش از علت برگزاری برنامه می رسید به قدردانی، به یادآوری آنکه از یاد نرفته اند، به اینکه جانباز را اگر نشناسی نمی فهمی، به اینکه این کمترین کار ممکن بود ….
با وجود اینکه قرار بود مراسم با حضور شهردار تهران باشد، خبری از حضور دکتر قالیباف نبود.
از سرود و دکلمه، از جشن ولادت امام علی(ع) و سخنرانی ها که بگذریم، صدای سرفه مدام به گوش می رسید، صدای تقلا برای عمیق نفس کشیدن، درست مثل ثانیه ای که راه گلویت را بسته باشند.
در میان مراسم با چند جانباز شیمیایی هم کلام شدیم، با همسر و فاطمه زهرا، دخترش آمده بود. ماسک به صورت زده بود و اسپری اکسیژن را در دست نگه داشته بود. کپسول اکسیژن را چند دقیقه یکبار باز می کرد و اندکی نفس می کشید.
همسرش تمام مدت مراسم تا شوهرش دست به اسپری و کپسول می شد چشم برنمی داشت از او . نگران بود  ،اشتباه نمی کنم …طعم آن نگاه های مضطرب و پریشان فقط نگرانی بود. همین ….
برای توصیف واژه ندارم که بگویم چقدر سخت حرف می زد، کلمه به پایان نرسیده، آن ریه های از دست رفته، تاب از او می گرفت. هرچه قدر در میان آن هیاهو ریز می شدم به آنچه می گفت بیشتر صدای درمانده نفس هایش، تکان های ناگهانی اش از جامندش ، از هوا و صدای سینه اش به چشم می آمد.
با تمام آن حال نزار انگار خودش هم برای کمی درد و دل بی تاب بود. برای اینکه بگوید توفیق داشتم و همراه پدر و برادرم برای کشورم جنگیده ام و امروز با اینکه ۶۴ درصد ریه هایم از بین رفته شاکرم که خانواده خوبی دارم.
میان هر چند ثانیه ای که سخن می گفت، چند دقیقه سکوت اجبار بود. مثل من و تو نبود. سهمیه داشت برای کلام. می گفت: به خاطر عدم پرداخت وام های بانک اجاره نشین شدم اما این نگرانی ام نیست. تمام آنچه امروز از امام زمان(عج) می خواهم کمک به فرزندم است.
می گفت: سال آخر دبیرستان ،درس خواندن را رها کرد و شد کمک حال من و مادرش. کار می کند. با اینکه به خاطر گاز شیمیایی خردل، خودش هم از بدو تولد دچار بیماری های پوستی است.
گفتم گله نداری و گفت: تنها ناراحتی ام این است که خدا نظری کند تا فرزندم دوباره درس بخواند و دیگر هیچ …. نه پول می خواهم و نه خانه، نه دارو و نه تسهیلات …
روی دستش جای بخیه های زیادی بود. می گفت: دکترها برای قطع عضو حکم داده بودند. اما انگار تمام گره های زمینی به دست بندگان خدا فقط چاره ندارند. پابوس امام رضا که رفتم. جان جوادش که قسمش دادم، گله که کردم، شفا گرفتم.
به امام رضا گفتم من تمام دوران جنگ پشت لباسم نوشتم “آمدم تا انتقام جان مادرم زهرا بگیرم” و امروز شفا می خواهم نه به خاطر کارهای دنیوی ….
فقط در میان نفس های بریده یک جمله گفت و همسرش دستم را محکم فشرد که اگر بیش از این ادامه بدهیم سید راهی بیمارستان می شود و خواهش کرد تا ادامه ندهیم ….
خیلی ها مثل قربانعلی علیزاده در مراسم بودند حتی بد حال تر از او …
تمام مدتی که چشم در چشم این تکه های آسمان نگاه می دوختم یاد جمله آخراین جانباز بودم یاد اینکه از امام عصر خواهش شهادت می کرد … خواهش رفتن و نماندن ….

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید