پس من كي شهيد ميشم خدا ؟(۱)
در گروه تخريب انسان زودتر خودش را نشان ميدهد و امتحانش را نزد خداوند پس ميدهد وقتي ميگويم،خودش را نشان ميدهد، اين نيست ،كه خود نمايي كرده باشم، نه فرمانده حرفم اين است كه از خود گذشتگي خودش را بيشتر خداوند نشان ميدهد. من خيلي مشتاق شهادت هستم .تخريب آخرش مرگ است.
بسیچی چیست ؟
پنجم آذر ماه سال روز تشکیل نهاد بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) است و همین ایام بهانه ای شد تا بار دیگر نظری بیندازیم به نقش مسؤولیت های سنگین این نهاد که محدوده آن را همه کسانی تشکیل می دهند که دل در گرو تحقق اهداف و آرمان های بلند امام راحل(ره) و عملی شدن شعارهای نجات بخش انقلاب اسلامی دارند
بسیجی شجره طیبه
“بسيجي” از جمله واژه هايي است که به لطف انفاس قدسي امام تنها در لغتنامه و دايره المعارف انقلاب اسلامي يافت مي شود. “بسيجي” فرد عاشق سراز پا نشناخته اي است که لحظه لحظه زندگي خويش را وقف اسلام و قرآن و ولايت و انقلاب اسلامي کرده است.
قناسه تا قلم، بخوانيد قصه نيست
روزهاي بسيار سختي بود. هر لحظه انتظار ماموريت جديدي را از طرف فرمانده لشكر مرتضي قرباني داشتم. دشمن فاو را پس گرفته بود.شلمچه زير آتش دشمن بچه هاي سر سختانه مقاومت ميكردند.فرصتي نبود. فرصت ها غنيمت بود .گردان گروهان شده بود . بازسازي گردان به سختي انجام گرفت.
گريه خوش يمن
سربالایی را آرام آرام بالا می آمد،هر چند قدم می ایستاد، نفسی تازه میکرد،چادرش را مثل بادبزن تکان می داد تا کمی خنک شود و دوباره راه می افتاد. ظهرِ تیر ماه بود و انگار از آسمان آتش می بارید و پیرزن،انگار که مجبورش کرده باشند، داشت دامنه کوه را بالا می آمد.چند هفته ای می شد که ۵ شهید گمنام را آورده بودند
كاش همسايه خدا ميشدم
کاش همسايه خدا ميشديم . از زمين ازين تن خاکي خود جدا ميشديم؛ ميرفتيم وهمنشين سيدالشهدا ميشديم .در آن نيمه شب ؛ شب حمله بود خداوند مشتاق ديدار يک رزمنده بود منم داشتم همسايه خدا ميشدم از خودم ازين تن خاکيم جدا ميشدم باورم شده بود که همنشين سيداشهدا ميشدم
استقبال شهادت
یك روز قبل از آخرین سفرش دست هایش را حنا گذاشت و گفت: حنای آخر است مقداری از آن را روی دست راست و مقداری روی دست چپش قرار داد و گفت : یكی برای حضرت علی اكبر(ع)، دیگری هم مال حضرت قاسم(ع)، قرار بود آن سال محرم در تهران بماند و نوحه بخواند اما آن روز یكباره از خواب بلند شد،
بچه ها را ديدم كه به اسمان ميرفتند (۱)
گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای دِه و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن، فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود،
بچه ها را ديدم كه به آسمان ميرفتند (۲)
خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشمهایم از حدقه میزد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم.