خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشم‌هایم از حدقه می‌زد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم.

قسمت دوم
حدود ساعت دوازده ما را صدا زدند برای باز کردن معبر. کارمان وقت معینی نداشت. هر لحظه صدامان می‌زدند آماده بودیم. حبیب که کنار در سنگر می‌خوابید، اولین نفر حاضر می‌شد. فقط پنج نفر، من، حبیب، مهدی، احمد و دو نفر دیگر. توجیه کار این‌گونه بود؛ گفت: شما همراه بچه‌های سپاه می‌روید برای باز کردن معبر. نزدیک پادگان حمید، کار شما فقط اینه، آنها مین خنثا می‌کنند و شما چاشنی‌ها را از دستشان بگیر و لاشة مین‌ها را جمع کن. تجربة خوبی بود برای ما که آموزش فشرده را گذرانده بودیم. چهار ساعت کار باز کردن معبر تمام شد و برگشتیم به کاترپیلا. فردای آن روز متوجه عملیات وسیع بیت‌المقدس شدیم. چند روزی گذشت. هیچ کس سراغ‌مان را نگرفت و تا بیستم اردیبهشت، شب ساعت دوازده ما را جمع کردند و بردند ده کیلومتری پادگان حمید، جادة اهواز ـ خرمشهر. عراقی‌ها آب بسته بودند و باتلاق درست کرده بودند. تا سه راهی جفیر تانک‌ها همه توی گل ولای گیر کرده بودند و ما شب و روز فقط راه رفتیم. سه روز و سه شب، نه گلوله‌ای بود نه جنگ بود؛ فقط سکوت مطلق بود. تانک‌های سوخته، جنازه‌های باد کردة عراقی‌ها. تا اینکه رسیدیم به نزدیکی یک دژ که هنوز دست عراقی‌ها بود. دژ محکمی بود. شاید بچه‌ها چندین بار عملیات کرده بودند، اما نتوانسته بودند دژ را فتح کنند. منطقه را نمی‌شناختیم. می‌دانستیم در محدودة پادگان حمید هستیم.
عراقی‌ها محدودة سه کیلومتری دژ را مین‌گذاری کرده بودند. منطقه به هم ریخته بود. سرباز‌های ارتشی توی کانال در گل ولای در حال پدافند بودند. وضع عجبیبی بود. از همان اول کار ما شروع شد؛ جمع کردن مین عراقی‌ها. با ترفند مین‌گذاری کرده بودند. شب سوم بود که گفتند قرار است خرمشهر آزاد شود. دو تن از بچه‌های اطلاعات عملیات آمدند. حتی صورتشان را با چفیه بسته بودند و ما را به دنبال خودشان به سمت معبر بردند. رفتیم توی کانال. یکی از آنها بلند قد بود، شروع به حرف زدن کرد. لهجة شیرین شیرازی داشت. نمی‌دانم چرا اسمشان را نپرسیدیم. شاید هم به لحاظ امنیتی جوابمان را نمی‌دادند. ما پنج نفر بودیم و آنها هم دو نفر. می‌گفت: «باید این معبر ظرف دوساعت باز شود. وقتی می‌گم باید، یعنی باید باز بشه، فهمیدین برادرا؟» حبیب به شیوة همیشگی کمی بلند‌تر گفت: الله‌اکبر. زدم تو پهلوش، گفتم: آرام بابا، مگه نمی‌دونی کجا هستیم؟ کم‌کم رسیدیم به انتهای کانال و از کانال آمدیم بیرون. گلوله مثل باران می‌بارید. تازه شده بود دوازده و نیم شب. صدای موسیقی عراقی‌ها راحت به گوش می‌رسید. هوا خیلی تاریک بود، ظلمانی. گلوله‌های رسام رنگ عجیبی به آسمان داده بود. چپ و راست از هر طرف صدای ویزویز گلوله‌ها در گوش می‌پیچید.
رسیده بودیم به چند متری معبر که یکی از بچه‌ها به نام هادی که بچه مشهد بود، خاکریز عراقی‌ها را دید. با هراس گفت: این همه به ما نزدیک‌اند و باید تو دهان دشمن معبر بزنیم! خودش را انداخت روی زمین و غلطید و شروع کرد ناله کردن که برادر سپاهی پرید و دهانش را گرفت و گفت: برادر می‌خواهی کل عملیات را لو بدی؟! تنش می‌لرزید. راستش این ترس از مرگ گاهی آدم را اگر با خودش تسویه حساب درونی نکرده باشد، از پا درمی‌آورد. این بنده خدا هم بریده بود که ناگهان یک آدم تنومندی از یک گودال بلند شد و ما را کشید توی گودال. رفتیم توی گودال که یک ارتشی بلندقامت و یک نفر دیگر نشسته بودند. مثل اینکه منتظر ما بودند. آنها شدند چهار نفر و ما پنج نفر. افسر ارتشی خیلی تنومند و بلند قامت بود و اصلاً از گلوله نمی‌ترسید. راست راست تو گلوله‌ها راه می‌رفت. گفتیم سرت را بدزد. گفت: تا این گلوله‌ها سهم من نباشه، نمی‌خوره؛ پس هنوز وقتش نرسیده. دست هادی را گرفت و جوری که خجالت نکشد از پیش ما بردش و برگشت و گفت: بندة خدا حالش خیلی بد بود. دیگر نیازی به او نداریم. با همین چند نفر ان‌شاءالله به حول و قوة الهی راه باز شود. از توی گودال بیرون آمدیم و نشستیم. آرام متوسل به خانم فاطمه زهرا(س) شدیم. حدود ده متر عرض میدان مین را تا چند متری که رفتیم، فرمانده ما، همان بچة اطلاعات عملیات در گوشمان گفت: ببینید پشت سرتان یک گروهان نیرو‌های بسیجی جانشان دست شماست. عرض را کم کنید و سریع تا دشمن متوجه نشده کار باید تمام شود. حدود سیصد متر تا خاکریز عراقی‌ها، مانده بود. رسیدیم صدمتری خاکریز دشمن که دیدیم پشت سرمان یک گروهان بچه‌های بسیجی سینه‌خیز خودشان را جلو می‌کشند.
دیگر چیزی به پایان کار نمانده بود که اتفاق عجیبی رخ داد و ما حیران نگاه کردیم. خیلی عجیب بود. یک نایلون پلاستیکی از وسط میدان مین بلند شد. باد افتاده بود توی دهنة پلاستیک و آن را بلند کرده بود. آورد در چند متری ما، سمت چپ، به یک شاخ تله انفجاری گیر کرد، باد که می‌زد پلاستیک را حرکت می‌داد و شلپ شلپ صدا می‌داد. فقط دو سه متر بیشتر به آخر میدان نمانده بود. البته هرچه به عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم، مین کمتری بود. خدایا این پلاستیک دارد عملیات را لو می‌دهد. حبیب از جایش بلند شد برود سمت پلاستیک که عراقی‌ها شروع به زدن کردند. اول فکر کردیم ما را دیدند، ولی دیدم شروع کردن به سمت پلاستیک رگبار زدن. حیبب گفت اسماعیل، باید تا دو دقیقة دیگر راه باز شود که ناگهان این رگبار گلولة عراقی‌ها به سمت ما رفت. مثل باران گلوله می‌زد. پشت سرِ ما یک گردان نیرو منتظر دستور حمله بودند که درگیری شروع شد. حبیب با سر افتاده بود و یک گلوله خورده بود توی گردنش. در جا شهید شد.
در چند متری من همان افسر تنومند ارتش بود که گلوله خورد به سینه و صورتش. تا رفتم نزدیکش باران گلوله بود که توی تنش ریخت. خدای من! با تیربار می‌زدنش. حدود صد تا گلوله توی تنش خالی کردند. هیکل درشتی داشت. مات او بودم که دیدم احمد دارد جیغ می‌زند. دهانش را چسبیدم تا داد نزند. رد کردمش طرف بچه‌ها.
رفتم سمت مین‌ها. دیگر کار داشت تمام می‌شد که گلولة تانک خورد نزدیکم. موجش من را چرخاند. از جا بلند شدم که یک گلوله خورد توی پهلوم. دویدم سمت کانال فکر می‌کردم دارم طرف بچه‌های خودی می‌روم. آنها توی معبر صد متری با ما فاصله داشتند. خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشم‌هایم از حدقه می‌زد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم. یک مرتبه چشمش افتاد به خون و زخم سمت راست پا‌هایم. پایش را برداشت و محکم با پوتین کوبید روی زخم گلوله. سه چهار بار محکم کوبید روی زخم. با تمام وجودم فریاد کشیدم «یا زهرا، یا حسین» که پا‌هایش را برداشت و محکم زد توی دهنم. دندانم شکست. داشتم زار می‌زدم و گریه می‌کردم و الله‌اکبر می‌گفتم. ناگهان صدای تکبیر رزمندگان را شنیدم. بعثی، کلتش را درآورد و گرفت سمت دهنم و زد توی گوشم. گلوله از پشت گوشم رفت و فکم را پاره کرد و دهنم پر خون شد. بدنم بی‌حس شد و عراقی از کانال پرید بیرون.ادامه دارد منتظر پنج قمست ديگر اين داستان باشيد يا علي

نويسنده غلامعلي نسائي

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید