بچه ها را ديدم كه به اسمان ميرفتند (۱)
گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای دِه و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن، فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود،
بچه ها را دیدم که به آسمان می رفتند
قسمت اول
گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای دِه و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن، فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود، نه میتواند نان را ببلعد و نه میتواند در کوچههای دِه جیغ بکشد. آخرین تیر خلاص را که افسر بعثی در میدان مین در دهانش شلیک کرد، قفلی بر دهانش زد.
در سال ۱۳۴۳ در روستای کفشگیری، در حوالی گرگان، پا به این جهان پرهیاهو گذاشت. بچة بازیگوش، کودکی را که گذراند، رؤیای غریبی در سر داشت، اما نمیدانست چه سرنوشتی دارد. تا اینکه انقلاب شد. امام که آمد، غربت رنگی دیگر گرفت، البته نه مثل این روزها که دیگر رنگ و رویی نداشته باشد. آن روزها غیرت رنگ مطلقی داشت و هر کس بویی از غیرت داشت پا به عرصة نبرد گذاشت.
اسماعیلها همان فرزندان دهة ۴۳ بودند که امام به آنها اشاره کردند و فرمودند: یاران من در گهوارهها هستند. قرار ما برای مصاحبه با اسماعیل در بیمارستان بود. حال جسمی و روحی او اجازه نداد که ماجرا را به پایان برسانیم. و باقی ماند، شاید وقتی دیگر.
در دوران نوجوانی به خود میبالیدم که فرزند امام خمینی هستم. برای اولینباری که به شهر رفتم در بسیج ثبت نام کردم. در روستا به رزم شبانه و آموزش نظامی میپرداختم و مسجد شد پایگاه بسیج محل ما. از همین نقطه کمکم اوج گرفتم و خودم را شناختم و امام را و مبارزه با ظلم و ستم را. و به دنیای دیگری که یکسره اخلاص بود و از خودگذشتگی پاگذاشتم و بسیج شد نامی که تا ابد همراه من باقی ماند.
هم کشاورزی میکردم و هم درس میخواندم. کلاس دوم راهنمایی بودم که به دنیای دیگر متصل شدم و از طریق بسیج گرگان به آموزش رزمی چهل روزه و سپس به غرب کشور رفتم. شش ماه کردستان بزرگم کرده بود. کوههای بلند و صخرههای مستحکم کردستان از ما انسانی سخت ساخته بود. مثل دانشآموزی بودیم که با آزمونی سخت و ناشناخته روبهرو شده بود. آنجا زمستان سرد و برف و انجماد، و جنوب دیاری غریب گرم و سوزان. کردستان که بودم از خرمشهر و ظلمی که به کودکان و زنانش رفته بود، دلم هوایی میشد. از صدای سوت خمپاره، از ترکشها، از سنگرها، از خاکریز، از زیبایی نخلها، از غربت شلمچه و خرمشهر و هویزه همه وجودم را به خود گره زده بود و این آرزو عاقبت در دهم فروردین سال ۶۱ محقق شد.
بار دوم بود که به جبهه میرفتم. جنوب را به خاطر اروند و زیبایی خاکریز و سنگرهایش خیلی دوست داشتم. کردستان انسان را فرسوده میکرد. به عنوان نیروی بسیجی در پادگان شهید بهشتی مستقر شده بودیم. هنوز لشکر ۲۵ کربلا پا نگرفته بود و ما در قالب گردان رزمی تیپ بیت المقدس بودیم. در یک صبح بهاری یک سپاهی به جمع ما آمد.
پس از کمی حرف زدن از مین و تخریب، گفت: چند بسیجی که برای بار دوم به جبهه آمده باشند را میخواهم برای گردان تخریب. هرکه اهل مین و معبر است یا علی. (شهید) حبیب صالحالمؤمنین بلند شد، من هم بلند شدم. احمد رضا رایجی، بچه محل ما دید من بلند شدم او هم بلند شد. پانزده نفر میخواست که ما شدیم بچههای گروه تخریب. «تخریب» نامی غریب بود و سرنوشت ما اینگونه به یک گروه تخریب گره خورده بود. اولین شب در مقری به نام کاترپیلا مستقر شدیم. بنا شد ظرف چهل روز، آموزش تکمیلی تخریب را ببینیم که شب دوم چهار نفر پاسدار آمدند و پانزده نفر را جدا کردند. حبیب صالحی، احمد رایجی و من و سیزده نفر دیگر در قالب گروههای پنج نفره تقسیم شدیم. فرمانده، گروه ما را در همان سنگر برای آخرین توجیهات فراخواند و گفت: ببینید بچهها، وضع تغییر کرده، شما باید تا شش روز کاملاً برای تخریب توجیه شوید. هرکس نمیتواند، همین حالا برگردد. اجباری در کار نیست. راهی که شما در آن قدم گذاشتید برگشت ندارد. همین حالا، همین امشب باید با خودتان تسویه حساب کنید. میمانید و با خطر همساز میشوید یا راه زندگی را در پیش میگیرید. یا شهید یا زخمی، در هر صورت اینجا آخر زندگی دنیایی است؛ چرا که اگر زخمی هم بشوید، این زخم جنگ تا آخر زندگی هم سلامت تن و هم خوشی دنیایی را از شما خواهد گرفت، پس اگر اهل دنیا هستید، از همین جا بازگردید. حبیب داد کشید: «شهادت و دیگر هیچ.» فرمانده گفت: انشاءالله که همه به مراد دلشان برسند، اما وظیفة من بود به عنوان فرمانده گروه شما را توجیه کنم. خود دانید، از دو ساعت دیگر کار شروع خواهد شد.
گروه پانزده نفرة ما هیچ تغییری نکرد. اولین روز گذشت. هر روز قرار شد یک نفر شهردار باشد. حبیب صالحالمؤمنین روز اول سفره پهن کرد و غذا درست کرد و دوغ بامزهای را درست کرد. مادرم هم نمیتوانست چنین بانظم و ترتیب از ما پذیرایی کند. عصر که شد همه خوابیدیم. وقتی از سنگر بیرون آمدیم دیدیم حبیب نیست، اما تمام چفیههای ما را شسته و پوتینها را واکس زده و لباسهای چرک بچهها را هم شسته. غروب که شد و چون روز اولش بود، گفتیم شاید از سر ذوق به جبهه باشد و به رویش نیاوردیم. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم صبحانه را حاضر کرده و نشسته منتظر ماست. پرسیدم: صبخانه خوردی؟ گفت: نه، منتظر شما هستم. توی دلم به او خندیدم و گفتم این دیگه چقدر با حوصله است! ظرفها را شست و دوباره سنگر را تمیز کرد. وقت نهار باز دوباره نهار را حاضر کرد و شب دوباره شام. آخرش داد بچهها درآمد. گفتیم مؤمن تو خسته نمیشی؟! درست نیست ما همه اینجا در مقابل همدیگه وظیفه داریم، بنا نیست همة کارها به گردن تو باشد. با التماس گفت میخوام نوکری شما را بکنم. میخوام خادم شما باشم. شما را به فاطمه(س) نگید نه! شروع کرد به زار زار گریه کردن. همة بچهها متعجب بودن و ما هنوز به اخلاص او نرسیده بودیم. مگر ما کی بودیم که بخواهد نوکری ما را بکند! تا نیمه شب بحث ما با حبیب به خاطر کارهایش طول کشید.
ادامه دارد …منتظر باشيد … پنج قسمت ديگر باقيست !! غلامعلي نسائي
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ لج کردی احمد صفایی
متن آهنگ بنویس امیر خلوت
متن آهنگ صدات تو گوشمه شهاب رمضان
متن آهنگ عشق یک طرفه مهدی احمدوند
متن آهنگ دوست دارم از علیرضا طلیسچی
شهید سیزده ساله ائی که برای رفتن جبهه، دست به اعتصاب غذا زد
متن آهنگ گریه نکن امین نیکو
متن آهنگ رویا حمید عسکری
متن آهنگ استرس امید جهان
متن آهنگ ای وای ایمان ثانی
متن آهنگ تویه مه بهزاد لیتو و پایا
متن آهنگ محمد علیزاده به نام دلت بامنه