441

در گروه تخريب انسان زودتر خودش را نشان ميدهد و امتحانش را نزد خداوند پس ميدهد وقتي ميگويم،خودش را نشان ميدهد، اين نيست ،كه خود نمايي كرده باشم، نه فرمانده حرفم اين است كه از خود گذشتگي خودش را بيشتر خداوند نشان ميدهد. من خيلي مشتاق شهادت هستم .تخريب آخرش مرگ است.

قسمت اول

كتاب هاي خود را جمع كرد و توي كمد گذاشت. دست برد و  يكي را برداشت  شناسنامه اش را لاي آن جا داد . مهم نبود چه كتابي فقط ميخواست وقتي از جلوي چشم مادر  رد ميشه زير بغلش باشد . نيم نگاهي به دور بر انداخت و مادرش را ديد كه لاي در ايستاده  و نگاه ميكند . از جا پريد و مقابل مادر،  با دستپاچگي گفت سلام مامان داشتم دنبال كتاب درسي ام ميگشتم، آ ها  اينو…  شناسنامه سرخورد و پايين افتاد نگاهش را به مادر دوخت. خم شد شناسنامه را برداشت .گفت راستش مامان،  مادر خيره به چشمان فرزند گفت راستش چي؟  توهم  حبيب جان  ؟  من چي مامان ؟! مگه من كاره بدي كردم مادر  گفت: نه چه كاربدي پسرم !  ولي ته دلم ميگه همون كاري را ميخوايي بكني كه داداش حجت انجام داده شناسنامه را بر سر پنجه هايش گرفت و خودش را د رآغوش مادر گره زد مثل دوران كودكي هاي هاي گريه كرد .اشك ها شانه مادر را خيس و گرم كرد  مادر  دل آشوبه و پريشان دستهايش را در گونه هاي فرزند كشيد و فشار داد و پيشاني اش را بوسيد هق هق گريه هاش در فضاي كوچك خانه پيچيد. حبيب ا  كه باعث پريشاني دل مادر شده ناراحت و غمگين خودش را از آغوش مادر كند و پا پس  كشيد.مادر را به فاطمه زهرا قسم داد كه گريه نكند. ناراحتي نكند. مادر با گوشه چارقد اشك هايش را پاك كرد و به طرف آشپزخانه رفت خودش را سرگرم كرد تا آشفتگي دلش را به آب روان بسپارد مادر است مگر ميتواند دل از  جگر گوشه خود  بكند . حبيب تو دهنه در گاه ايستاد و از مادر خداحافظي كرد .مامان اگه چيزي نياز داري برات از مغازه بابا عزيز بيارم يك سر ميرم بابا رو ببينم مادر هيچي نگفت . حبيب سكوت مادر را نشانه و رضايت دانست واز خانه خارج شد و به طرف مغازه راه افتاد خانه تا مغازه فاصله چنداني نداشت جلوي در مغازه ايستاد و سلام گفت و با احترام به پدر نزديك شد پدر پشت ميز نشسته بود قرآن كوچكي با جلد چرمي زيب دار جلوي دستش زير لب زمزمه ميكرد .  به احترام حبيب از جا بلند شد قران را بست و با احترام بوسه اي زد و روي سينه اش نگه داشت و گفت سلام بابا جون چه خبر ؟  خير است انشا الله ؟ حبيب كه هميشه اين مدرسه بوده . پدر با نگراني گفت خبري شده پسر جان ؟ حبيب  خودش را جابجا كرد و دلش را به دريا  زد من من كنان  و بريده بريده و گفت چه بگم بابا جون   چي ؟  نه  چه خبر ي  ؟ راستش را بخواي   اها  اين برگه    يه  امضاي  مبارك   بابا جون و كم داره  . پدر گفت  چي هست اين   . هيچي بابا جون رفتم بسيج ثبت نام كنم برا جبهه گفتن رضايت نامه پدر  شرط اول رفتن جبهه است .  پدر  گفت خوب  جان پسر  اگر اين پدر شرط اول را رد كرد . بعد چي  ؟ حبيب گفت  اها بابا جوني  ؟ گرد كرد و رفت پشت ميز  كنار پدر  دست  به گردن پدر شد و سر پدر را بوسيد و در گوشش گفت    حالا يادم امد . اينم گفته بودن كه اگه بابا تون اجاز ه ندادند خوب ديگه نميشه  ولي   ازشون اجازه بگيريد  ولي بابائي ماماني كه حرفي نداره  دوباره وسه باره سر بابا رو بوسيد  و گفت  بهشت  بابا بهشت كربلا حسين  زينب  اصلا بابا خودت مگه هزار بار  ،  وقتي  روضه اقام حسين كه ميشه   هي مگين  اي كاش  ما  هم كربلا بوديم و اقا جون در ركابت ميجنگيديم يادت رفت بابا  نه ياد رفت.  از بچگي هروقت  منو مسجد و رضه اقام حسين بردي  اين و شنيدم .   برگه را جلوي پدر گذاشت و گفت  اينم   تذكره كربلا  بسمالله  اقام حسين  منتظر ماست.    دست برد و  و شروع كرد به نوحه سرائي  كربلا  كربلا  ما داريم مي ائيم    امام اين با با عزيزم گير داده ميگه تو  نيائي  اره اقام  نيام  من !  بعد با صدائي لرزان گفت  هل من ناصرآ ينصرني
دوباره در گوش بابا  خواند : هل من ناصرا ينصرني  … بابا  بابا  شنيدي دارن منو ميخونن
پدر رنگش  سرخ شد    خدايا  اين بچه ها چيس ديدن ما  حس نميكنيم
پدر كه در بهت حيرت پسر نوجوانش  بود. گفت امان از دست  برو بچه هاي امروزي  من نميدانم  امام خميني  چي در گوش  شما بچه ها خوانده  … بيا  بيارش تا  محاكمه ام نكردي امضاه كنم  و امضاكرد و گفت در پناه خدا   برا ما هم دعا كن .حالا كي انشالله لااقل ميزاشتي داداش حجت بر ميگشت از جنگ   كه مامان هم اين همه تنهايي رو حس نكنه حبيب برگه را گرفت و گفت تنهائي يعني  ميگي  مادراي شهدا    مادر نبودن  پسر نداشتن دلشان نميخواست پسراشون بر دلشان باشن   نه بابا   مامان كه تنها نيست  دلش و بده به مادراي شهدا   پدر  ديگر هيچي نگفت  سكوت كرد  و  حبيب  پا پس كشيد واحترام گذاشت   و گفت حاج اقا    ببخشيد  اين  اشاره به كنج ديدار كرد وگفت : اون تابلو و    عكس  پسرت تون     تو جنگ شهيد  شد      خدا خيرتون بده خوشب حالتون چه سعادتي  ، پدر از جا پريد    ..پدر است ديگر   و فرزند را    آخرين ابتلا  ادمي قتل فرزند  به دست پدر انجائي كه ابراهيم  فرزند خويش را به مسلخ ميفرستد ….  رنگ از رخساره باباي  حبيب رفته بود   ميليرزيد  انگار حس كرد  چنين اتفاقي بيست سال پيش افتاده است .  شل شد  روي  صندلي  نشست  حبيب  با شوقي بي پايان  وذوقي بيكران  به طرف مسجد محل دويد فاصله خانه تا مغازه و مسجد زياد نبود روي سر در مسجد با رنگ سبز نوشته بود پايگاه بسيج مسجد عسگريه حبيب جلوي در مسجد ايستاد نگاهي به تابلو كرد و پا به درون مسجد گذاشت صداي نوحه آهنگران فضاي خاصي به محل داده بود جوانان و نوجوان زيادي گوشه كنار مسجد با برگه هاي درست مشغول نوشتن بودند جلو رفت و سلام كرد بار اولش نبود همه اهل محل همديگرو را به خوبي ميشناختن فرم ثبت نام و اعزام به جبهه را گرفت و مثل بقيه گوشه اي خلوت مشغول پركردن شد .
۱- خودتان را معرفي كنيد
اينجانب حبيب الله صالح المومنين فرزند عزيز شماره شناسنامه ۱۱۳۱۵ صادره از گنبد متولد ۱۳۴۲ در يك خانواده كارگري ديده به جهان گشودم
۲- چه هدفي براي اعزام به جبهه داريد ؟
.ما فرزندان امام خميني هستيم مگر ميشود فرزند امام بود فرمانش را ناديده گرفت از اين رو به فرمان امام خودم را براي رفتن به جبهه آماده نمودم و تمام آرزوهايم را دريك چيز متمركز كردم و آن شهادت در راه رضاي خداوند است . به همين منظور براي رفتن به جبهه لحظه شماري ميكنم چون در اين شرايط حساس كه دين مقدس اسلام مظلوم واقع شده است وظيفه هر فرد مسلمان است كه به دفاع از اسلام و مسلمين بپردازد و من نيز براي چنين دفاع مقدسي خود را مهيا ساخته ام با لطف پروردگار و ياري او هر چه سريعتر به جبهه اعزام شوم و پس از جنگيدن تا آخرين قطره خون و نفسم اگر لياقت شهادت را به درگاه خداوند متعال داشته به شهادت برسم چون پيروزي را توپ و خمپاره و تانك نمياورد.  بلكه پيروزي را خون شهداي گران قدر مي آورد  و ما نمونه اش را در كشور خودمان زياد ديده من نيز منتظره پيروزي هر چه سريعتر رزمندگان اسلام  هستم .   صلوات  امضاء حبيب صالح والمومنين اسفند سال ۶۰
برگه اعزام را تحويل داد به طرف خانه رفت  مادر سرگرم كارهاي خانه بود سلام گفت  و  مادر را در اغوش كشيد و خودش را در بغل مادر شيرين كرد  مادر گفت  بابات چه كرد. هيچي گفتم اگه امضاء نكني برات   شكايت ميكنم   مادر گفت  كجا   عجب همينطوري  به بابا عزيز گفتي ناراحت نشد ؟ نه مامان  كلي هم خنديد .   حبيب  پس از گفتگو با مادر به اتاقش رفت و كيف و كوله اش را جمع كرد .مادر  گفت انشالله كي ميري .؟ حبيب نزديك مادر شد و  گفت فردا مادر جون يكماه آموزش منحيل بعد ميريم جبهه ناراحت نباش مامان مارا چه به سعادت شهادت مادر سرش را چرخاند گفت و هواي خودت را داشته باش ؟  فردا به سرعت باد رسيد و حبيب وسط حياط ايستاده بود پدرو مادر روبريش سه تن ازعضو خانواده مثلثي را ساخته بودند.  كه حبيب راس آن ايستاده بود . پدر قران را روي دست نگه داشت و مادر كاسه آب .حبيب چند بار جلو رفت و قران را بوسيد مثلث را بهم ميريخت و دوباره  به ان شكل ميداد .  پدر را مادر را بوسيد و در آغوش گرم  مادر فرو رفت مادر نيز خاموش ! بي كلام ، بي نجوا ، در خيلي هم راه مي پيمودند . هر چه ميگذشت در درون بود
آينه در آينه فرو رفته بود بي تو پسرم چقدر نگاه كنم به اين همه ستاره به اين آسمان چقدر در درگاه به انتظار تو خواهم نشست چقدر فكر خواهم كرد. چقدر بي تو
مادر است مگر ميتواند دل را از پاره تن به راحتي بكند آغوش مادر حالا قفسي تنگ  شده فرزند را دمي به زندان خويش كشانده است . مادر دل از پسر رها نميكند پسر خودش را ؛  فرزند   ناگهان مثل اينكه   گير افتاده باشد  خودش را از آغوش  رها و لحظه اي به چيزي گير ميكند .قدمي به عقب  ميگذارد تسبيح مادر به دكمه پيراهن پسر پيچيده يك طرف ديگر ش در مچ دست مادر قلاب شده است جلوي درب حياط همه ايستاده تسبيح پاره ميشود و دانه هايش مثل دانه هاي دل مادر ميگريزد و هر گوشه ايي پنهان ميشود مثل شكستن يك آيينه در قلب مادر حبيب خم ميشود و يك يك دانه هاي تسبيح را جمع ميكند همه آدم هايي كه ايستادند دست به كار ميشوند .يكي از دانه هاي تسبيح آب شده و اين همه آدم نميتوانند پيدا كنند مادر به دلشوره مي افتد حبيب مادر را به آرامي نگاه ميكند و براه مي افتند مادر گنگ و آشفته به دنبال فرزند حركت ميكند مادر هرگام جلو بر ميدارد به پشت سر چشمانش به دور دست ميدوزد تا شايد دانه گم شده دلش را پيدا كند اين چه حكمتي است كه در اين آخرين لحظه دانه دلش گم ميشود.دوباره به دانه اي تسبيح نگاه ميكند همه توي ماشين نشسته اند و به طرف محل اعزام ميروند مادر دانه هاي تسبيح را ميشمارد حبيب آخرين وداع را با خانواده انجام داد و در ميان جمعيت گم شده بچه ها  پا درون اتوبوس كشيدند جمعيت جلوي سپاه فشرده بود حبيب و خانواده در ميان جمعيت گم شدند. اتوبوس ها با پرچم هاي بر افراشته ميان جمعيت زياد استقبال كننده ، بوي دود اسپند همه جا را پر كرده و  داخل اتوبوس  هم نيز پيچيده . نواي گرم آهنگران ، رزمندگان  نوحه سرائي ميكردن ، بعضي ها هم تا نيم تنه خودشان را  اويزارن ،  اتوبوس  در  دلواپسي ها  گم شد نتظار را پشت سر گذاشت  باد را ميشكافت و از شهر دور ميشد  مسافراني بي دلواپسي  بي انكه دل در گرو خانه و زندگاني خويش داشته باشند پاسي از شب گذشته و  در اولين مقصد پياده شدند  .پادگان منجيل  اردوگاه آموزشي عقيدتي سياسي نظامي با كلاس هاي فشرده آزموني بود تا رزمندگان قبل از پا گذاشتن به ميدان نبرد .  آنچه تحمل و صبوري در  رزم آوري  است  خود را به عرصه نمايش بگذارند و اين چنين نيز شد حجت نيز هنوز در پادگان دوران آموزشي  تخصصي رزمي خود را ميديد در آخرين روز بچه ها در مراسم صبحگاه حاضر شدند و فرمانده گردان حدود ۲۰۰ نفر را براي تخريب به اسم فرا خواند و بقيه را به گردان كه حجت در آن بود هدايت نمود حبيب نامش در گروه تخريب نبود. دلگير و ناراحت وقتي بچه ها پراكنده شدند به چادر فرماندهي رفت و گفت علت اينكه مرا در گروه تخريب قبول نكرديد چه بود توانايي كمتري از بقيه دارم يااينكه آدم …حرفش را قطع كرد سرخ شده بود فرمانده ابتدا گمان نميكرد يك رزمنده اين همه براي رفتن به گروه تخريب به هم ريخته باشد گفت برادر چه فرقي ميكنه هر جا باشي هدف كه براي رضاي خداوند باشد چه تخريب چه پشتيباني چه نگهباني چه آشپزخانه حبيب گفت فرق ميكند فرق ميكنه فرقش همينه برادر فرمانده ،  همين خطر كردن /ادمه دارد

نوشته غلامعلي نسائي

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید