قاصدين زخمي
ميزباني شهدا رو به عهده داشتيم “محمد علي بود جانباز “غلامعلي من بودم جانباز”بيت الله بود جانباز از زير زانو هاش پا هاش قطع شده بود تو عمليات محرم باباش مياد بالا سرش اون موقع دست کم شانزده سالش بود
قانونی درونی
بایدقانونی درونی را اطاعت میکردم قانونی به نام تقدیر به راه تقدیر رفتن پرورش من حقیقی هر کس است شکست و پیروزی را تجربه کردن با زخم و درد و همننشین شدن ،من از جنگ هیچ ندارم که بگویم ظاهرش اینگونه هست که به همراه تعداد زیادی از همرزمانم درشبهای سنگر در میان دخمه های تنگ و تاریک و باریک زیسته ام یا درتونل های تو در توئی که بی شبا هت به لانه خزندگان نیست
ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد
«ما با اسرائيل وارد جنگ خواهيم شد، هر كس با ماست، بسم الله، هر كس نيست خداحافظ.» همت آمد، قاسمي آمد، همه آمدند و هيچكس نپرسيد: اسرائيل با لبنان در حال جنگ است، نه با ما؛ به ما چه ربطي دارد كه بلند شويم برويم آنجا؟ راستي مگر آرمان اين عزيزان چه بود؟ مگر متوسليان كه بود؟
زخم هايم تا ابدالاآباد براي سرزمينم جاريست
قفسي تنگ به وسعت دنيا ، قراردادي بلند با تركش ها ، صبوري كنيد ! چون گلي ، به وقت شگفتن در طوفان صبرپاداشي که خداوند در برابر رنج به انسان بخشيده است،پس بکوشيم در آخرين دوران رنج در ديار رنج در سياره رنج در اين قفس تنگ دنيا ، صبور ترين انسان ها باشيم در درد و رنج جانبازي مان
ديروز پل ميشديم از سر دلدادگي
فاو بود،عمليات، گرادن خط شكن از لشكر ۲۵ كربلا،بچه هاي بسيجي منتظر رمز عمليات ،رمز كه خوانده شد بچه هادل به خظر زدن،توي معبر خوردن به مانع ،سيم خار دار ،حلقوي به هم پيچيده،نه فرصت باز كردنش بود نه ميشد تحملي براي فكر كردن نيز وقتي نبود ، همهمه اي بود.در دل ها ،شوري در سر
پذيرائي در پاتك دشمن
قبل ازعميليات رمضان،تازه وارد خط شده بوديم .همين كه مستقر شديم،طولي نكشيد.عراق پذيرائي جانانه اي ازما كرد.يك پاتك سنگين كه تو چند مرحله اي كه امده بودم همچين آتشي نديده بودم. بي انصاف هي ، محمد رضا گفت ،با مني ، گفتم نه بابا ، با عراقي ها هستم، توعراقي هستي ،گفت بريم، گفتم : كجا ،!
پروانه هاي سوخته
آخر پس چه وقت این شمع، مار ا به جمع پروانه های سوخته خود راه خواهد داد، این موانع چه زمانی برداشته خواهند شد. این ندا چه هنگام در گوش من خوانده خواهد شد كه ای عباس! موقع وصال فرا رسیده. وای چه خوب ، چه زیباست كاش خود آقا این ندا را به من بدهد
سردار شهيد؛ صادق مكتبي ،
اي پيروان صادق شهيدان، درين لحظه که قلم بدست گرفتم و مطالبي تحت عنوان وصيت نامه مينويسم، به هيچ عنوان اطمينان ندارم که شهيد شوم . خداوندا رحمتي کن که انچنان که تو دوست داري بميرم در لحظه مرگ مالامال از عشق به تو باشم
پس من كي شهيد ميشم ؟ ( قسمت سوم )
چشمها از گريه سرخ شده ، اشكها گونه هاي خاكي اش را شستند ، جانشان را صيقل داده است. پاها به نخي بند است.بي نياز از هرچه درين جهان است. بي نيازان ، پادشا هان قلمرو و عشقند و اينجا در دل تاريكي شب تنها نيازشان شهادت است.ميروند تا به دل هاي خاموش و ظلمت زده كفر بتازند
پس من كي شهيد ميشم ؟ ( قسمت دوم )
با زمزمه يا علي ابن ابيطالب يا زهرا يا زهرا و سرش را چسباندبه زمين و چند دقيقه همچنان در حالت سجده قرار گرفت و اشك ميريخت پلاستيك همچنان زوزه ميكشيد.تيربارچي عراقي متوجه پلاستيك شده و فرياد مي كشيد ايراني ايراني و شروع به تير اندازي كرد.انگار هدف مشخصي نداشت،