ka-223

فاو بود،عمليات، گرادن خط شكن از لشكر ۲۵ كربلا،بچه هاي بسيجي منتظر رمز عمليات ،رمز كه خوانده شد بچه هادل به خظر زدن،توي معبر خوردن به مانع ،سيم خار دار ،حلقوي به هم پيچيده،نه فرصت باز كردنش بود نه ميشد تحملي براي فكر كردن نيز  وقتي نبود ، همهمه اي بود.در دل ها ،شوري در سر

چه  بايد كرد . فرمانده  فكر ميكرد بيسيمچي ذكر ميگفت  بچه هاي دعا ميخواندند . هر دم خيلي در پندارشان ميدويد . بايد كه در لحظه تصميم گرفت .يكي از رزمنده ها با پشت خوابيد روي سيم خاردار بچه ها روي شكمش را لگد ميكردن و رد ميشدن نفر آخري خودش بود رزمنده از تنش خون ميريخت . پل شد رزمنده بسيجي تا رها شوند از خصم دشمن زبون .

‌ديروز پل ميشديم از سر دلدادگي براي رهاي ؛ امروز نردبانمان ميكنند براي خود نمائي

عمليات بود

– عمليات بود. بيسيم بود. فرمانده بود. او را ميخواست گفتيم خوابيده عصباني شد از پشت بيسيم داد زد گفت : حالا توي اين آتش و گلوله چه وقت خوابيدنه . زود بيدارش كنيد. گفتيم حاجي جان حواست كجاست داريم ميگيم خوابيده حاجي انگار يادش افتاد كه خوابيدن يه رمز بوده كه گفت : انالله وانا اليه راجعون

يك خاطره از گذشته

– لاغر  و شكسته و تكيده  روي تخت افتاده نخاهش قطع شده بود  پسر جواني رفت جلو سلام كرد  ضبظ را گرفت جلو يش لطف ميكنيد حالا كه جنگ تمام شده از روز هاي دفاع مقدس از گذشته تان براي ما  يه خاطره بگيد ؟جانباز  نگاهي كرد و گفت : گذشته كه گذشته چي بگم از چيزي كه گذشته و فراموش شده!

يه خاطره خاطره از جنگ بگيد ؟ خاطره!؟

 من هجده  ساله كه روي اين تخت با زخم بستر تو اين بستر هستم

  جوان شرمگينانه سرخ با چشمي پر از اشك خدا حافظي كرد و رفت …

چه از خود راضي

– يكي دو روز قبل از عمليات حضور و غياب كردند  اسم هر كسي را كه ميخواندن ميگفتن الله بعضي ها هم ميگفتن شهيد يه سري هم از بچه ها ميگفتن مجروع بعضي ها هم ميگفتن مردود من خودم مشكوك بودم و حيرت زده تاز كار بوديم و بوي خيلي چيز ها را حس نميكردم تو دلم ميگفتم چه از خود راضيند اينها خودشان را از حالا شهيد ميدانند از عمليات كه برگشتيم به خط شديم با حيرت نگاهم به گردان كه گروهان شده  بود خدايا چه ميبينم آنها كه گفته بودن شهيد شهيد شده بودن آنها هم كه گفته بودن مجروح مجروح شده بودن و ما هم كه حاضر بوديم مردودي هاي گروهان

عمليات محرم بود لشكر ۲۵ كربلا شب بود سكوت و تاريكي مطلق بچه ها بايد حدود پانزده كيلومتر راه ميرفتن تو دل تاريكي بيصدا تا خطوط اول دشمن كمي كه رفتن صداي خش خش سنگلاخ ها سكوت شب را مي شكست فرمانده دستور داد همه سرجاي خود بنشينن فرمانده با چند نفري  نشستن تا راه چاره اي پيدا كنند .اگر همينطور پيش برن عمليات كه لو ميرفت هيچ كه همه بچه هم قتل عام ميشدن قرار شد كل مسير رفت را پتو پهن كنند . پانزده كيلومتر راه رفتن را تا سنگها صدا ندهند بچه هاي بسيجي نشسته زير لب دعاي توسل ميخواندند. فرماندهان حيران مانده بودن از كجا تو وقت كم اينهمه پتو بياورن بچه ها اشك غربت مي ريختن و از فاطمه زهرا مدد ميخواستن ناگهان هوا بهم ريخت همه بچه بسيجي ها از جا كنده شدن باران سرازير شد. اشك چشم بچه ها به آب زلال باران در هم آويخت يا حسين زير لب گويان براه افتادن امداد الهي بود باران عمليان آغاز شد لشكر ۲۵ كربلا بر دشمن تاخت پيرورمندانه و باران ميباريد و زهراي اطهر همراه بچه بسيجي ها

آن روز ها وقتي ميمانديم به زهراي اطهر متوسل ميشديم ما و رها ميشديم از بن بست ها

امروزي ها وقتي گير ميكنند به كجا متوسل ميشوند.اينها ؛ اينجا در اين دنيا زدگي ها دلمردگي ها

بعضي ها ميگويند اگر دولتمردان سنگين وزن با ما نباشن ما شكست ميخوريم  اقتصاد دنيا دست سرمايه داران است تا وقتي امريكا با ما نيست ما  همين بيچاره ايم

اين ها چون با خدا نيستن دلشان غوغاي غرب است

خدا با ماست و زهراي اطهر

يا علي  التماس دعا

غلامعلي نسائي

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید