ميزباني شهدا رو به عهده داشتيم “محمد علي بود جانباز  “غلامعلي من بودم جانباز”بيت الله بود جانباز از زير زانو هاش پا هاش قطع شده بود تو عمليات محرم باباش مياد بالا سرش اون موقع دست کم شانزده سالش بود

 تو خط زير آتش اسم باباش سعدالله بود پسر بر زانوي پدر پدر آشتفته دل تر دلداري ميده فرزند خود را که از درد هاش کم بشه از زير زانو پا هاش قطع شده حالش خيلي وخيمه سعدالله بلند ميشه نميخواد تانک بياد از روشون رد بشه پشت خاکريز دستور ميده بچه ها شما اين پسر پسر من ببريدش عقب برام سخته دست و بالم و گرفته بر گونه هاي فرزند بوسه گران مينهد ميرود با دشمن درگير ميشود آرپيچي رو ميگيره ميزنه آتش دشمن سنگين ميشه بيت الله که به هوش مياد ميفهمه پاي راستش از زانو قطع شده براش مهم نيست دلداده امامه عاشق امام حسين وقتي رفت ميدونست با پدرش با هم رفتن تو عمليات او زخمي پدر زخمي بيت الله منتظره از پدرش خبر بياد خبر دير مياد سعدالله اسير ميشه به اسارت دشمن ميره تو اردوگاه عراقي ها بيت الله تو بيمارستان متوجه ميشه دير شده نميتونه بر گرده که حالا ميگنش حاج سعدالله مکه هم رفت خانه خدا اون جا هم کتک خور دستش شکست زخمي شد رفتم ديدمش بيت الله کنارش نشسته بود الان راننده تاکسي يک پاش که تير ميخوره عراقي مياد رو زانو ش با لگد محکم ميزنه زانوش ميشکنه بيت الله هم تا همين چند وقت پيش موتور داشت چون سخته پياده که نميشه همه جا رفت پدرش هم موتور داشت الان حاج سعدالله يه پاش ازون ديگري کوتاهتره هموني که عراقي ها تو اسارت لگد زدن شکستن بعد محمد علي کرمي دستش از کتف قطع شده بود مسلم برادرش پا هاش از بالااي زانو قطع بود
دو تا برادر اين دو نفر يکيشون با ما بود محمد علی   دو   سال پیش تو یک سانحه تصادف به شهادت رسید ولی اینجا رو قبرش نوشتن مرحوم جانباز حقش نبود نامردی کردن *محمد علی بود رفتیم نشستیم ما سه نفر من و بیت الله و محمد علی هر سه جانباز قرار شد معراج شهدای شهر خودمون گرگان را ما سه نفر دو نفر دیگه بودن   اما  ما سه نفر لندور داشتیم تو برف بخاری نداشت سرد بود یه روز محمد علی عصبانی شد کلاشینکف هم داشتیم گفتم چه خبرته مگه اسیر عراقی گرفتی گفت تو تو گفتی بریم گیر کردیم تو برف میرفتیم سر کشی از خانواده شهدا میرقتیم خبر بدیم به خانواده شهدا گاهی هم سه نفری میرفتیم سرکشی از خانواده رزمندگان حال و احوالی از کمبود ها کمبود کجا بود هیچ جا نشد بریم بگن ما نداریم همه سفره هاشون پر نان بود کم قانع بودن مثل حالا توقعات بالا نبود دلشان با امام بود هر جا میرفتیم اول حرف از سلامتی امام خمینی بود بعد خبر از فرزندشون شب که میشد ما سه نفر یکی مون توی پایگاه یه اتاقی داشتیم نسبتآ بزرگ بود شکل مستطیل بود سقفش هم کوتاه بود . هر شب یکی از ما میموندیم تا مهمان بیاد * ما میزبان بود یم شهدا جنازه شهدا مهمان بودند * شب که میشد یکی از ما میموندیم * میموندیم تا شهدا رو بیارن کانتینر شهید که می اومد جناز شهدا رو میبردیم تو اطاق تا صبح رو سرش بودیم میرفتیم یه سبد داشتیم میرفتیم بیشتر این کار من بود نماز صبح که تمام میشد میرفتم با سبد تو شهر گلهای زیبا رو جمع میکردم خیلی باید خوشگل و خوشبو بشن مهمانه نکنه ازمون دلخور بشه گلاب نابی میزدیم خوشبو خودشون فرشته بودن فوجی از فرشته ها همراشون بودن من خودم دیدم که میگم فرشته بودن زمینی نبودن مهمان که میاد غذا میخواد آب و چائی امانه اینها این ها  دنیائی نبودن آسمونی بودن آسمانیان هم که میلی به غذای دنیائی ندارن ما هم نمیخوردیم تو اتاقی که شهدا بودن نمیخواستیم لباسمان هم عوض میکردیم هرکه با شهدا بوده میدونه برید وبلاگ نشانه اون میدونه میگم وقتی میزبانی شهدا میفهمه چی میگم باشهدا که باشی حال غریب پیدا میکنی سبد پر از گل همه باغبان های شهر فهمیده بودن این سبد ازون سبد های معمولی نیست منم گل فروش معمولی نیستم گل های که جمع میکردم خیلی زیبا و خوشبو بودن بعد تابوت شهید که تزئین میشد محمد علی که می اومد بیت الله هم که می اومد ما سه نفر با هم قرار چیه بریم به خانودش خبر بدیم نه تو خودت تنهائی برو اینجاش دیگه سخته کار گره میخوره گیر میکنه مثل میدان مین میمونی باید دلت … خدایا من نه تو خودت محمد جان تو بهتر حرف میزنی بلدی بیت الله بره قشنگ تر حرف میزنه نه هر سه با هم میریم به خانوده شهید خبر بدیم بیان شاید هم از بچه های هم رزمش تلفن کرده باشن اصلا از کجا معلومه خودشون از ما زودتر بدونن نه این درست نیست اگه اینطوری پس چرا این جا این وقت صبح اینهمه خلوته دلم شور میزنه درسته پس خبر ندارن به شهید متوسل میشیم کار سختیه نه اینطوری که نمیشه بریم در بزنیم بگیم سلام و بعد بگیم پسر تون شهید شده دیشب آوردنش الان پیش ماست دیشب گل هم گلاب هم پرچم نه همین طوری مگه میشه پس با هم میریم یا علی برف میاد سرده این لندور هم بخاری نداره مال عهد بوقه دستکش کلاه گرم بپوشین  راه رو بلدی  برف میاد سرده  گنجشکی گوشه خیابان  افتاده  سردشه بالش وا نمیشه  محمد میزنه  رو ترمز دستش  گیر میکنه میرم تو برف ها  بیت الله میگه آخه دیوانه  تو رو چه به رانندگی  محمد میگه حالا دستم و بکش بیرون  بیت الله تو برف یه لنگی  میدود   گیج و حیرانم نمیدانم من که  رانندگی بلد نیستم  محمد میگه  بشین نه من نه   بیت الله میاد میشینه  من  وسط میشینم  به من ترزمزش با تو  نه تو گاز بده    هرچه تلاش میکنم پاهاش کنار نمیره   این دیگه چیه  میرفتی  یه   لمسیشو میگرفتی که وقتی  پام خورد بهش  خم میشه تو رانندگی  پا هاش رو در میاره پرت میکنه  میافته رو دست محمد  یه دست و پای  بی جان عقب صندلی افتاده  میگم نگه دار  بنده  خدا بزار روش یه چیزی بندازم بریم تو روستا مردم  میگین این چیه دیگه این دست  این پا  راضی میشن میرم  عقب  من از دوتایشان  چابک ترم  محمد  آستینش را لوله میکند میبرد توی  شلوارش  نمیخواهد توی راه تکان بخورد  راستی بیت الله تو  تو  با این پا یه لنگی میخوای چطوری از ماشین بیائی پائین بعد کو عصا وای عصا  ندارد  داد  نه  کلاش را  نمیشود آبرو ریزیه  این که نمیشود   بهتر من میشینم شما برید کارو تمام کنید خبر  یادمان رفته  برا چی اینجائیم  بچه های محله دور ماشین جمع شدن محمد خم میشه پشت صندلی با دستش گنجشکک را میگذارد توی  دهنه پای بیت الله هم جائی گرم و نرمه بزارلا اقل حال بیاد  بچه ها  محله همینطور  به  همه سوی ماشین  سرک میکشند حیران یک پا و دست مصنوعیند  نشانی خانه  رزمنده ائی را میپرسیم  محمود  ؟   محمود   پسرک  با سر اشاره میکند  بیا  بیا خودشه  بسیجیه  رفته  جنگ    به کوچه تنگ و باریک   هدایتمان میکند   هر چند  راه طولانی نیست اما  دلمان همینطور شور میزند دل تو دلمان نیست   پیرزنی سر راهمان را میگیرد  به لباس  سبزمان قسمان میدهد که برویم خانه اش  چائی و ناشتائی بخوریم  وقت خیلی تنگه  باشه ننه همینکه گفتی  خوردیم   نه  ننه جان نمیشه با عصا  به ما نشانه میرود  مانع راهمان میشود  . عکسی را  نشانمان میدهد میگوید  این  پسر من  بسیجی  نصرت  رفته جنگ  میگه  فرمانده است  میشناسی  جا  میخوریم   گیر کردیم این کوچه تنگ این معبر  خدایا  تو کمک مان کن  دل این مادر رزمنده را که نمیشود شکست  اصلا با خودمان ببریمش خانه محمود  دارد ظهر میشود نه نمیشود   پس یکی از ما    مادر رزمنده  قول و عهد میگذاریم که بار دیگر باز گردیم و  از خم کوچخ میگذریم در  حریم خانه محمود زن ها  گرد  هم سخن از  هر دری میرانند و ما را به اشارت به خانه محمود حواله میدهند . حدسشان درست است  مهمان خانه محمود هستیم  کاش  میدانستند که محمود خود مهمان همه ماست .درب خانه را   میزنیم  دربی چوبین دو لنگه دارد   در   وسط در  دربی کوچک  راه را بر ما  میگشاید  سلام میگویم گوئی  همه منتظر ما هستند  خواهران محمود  ما را  به  خانه دعوت میکنند مادر محمود  در حاشیه  پله ها  کمرش را با  چادر شب سرخ  به  رنگ های سبز و بنفش بسته است  با لبخندی ما را  به اندورن  میخواند  سماور گوشه ائی میجوشد   به دیوار ها  نگاه میکنم آنها به  محمد  و اینکه  یک دست دارد  بیت الله را  و من به دیوار ها   تصویری زیبا از  امام خمینی  و در کنارش خامنه ائی  محمود  کلاشینکفی در دست چفیه اش را به کمرش بسته  و  بر قلبش  تصویری از امام خمینی به چشم میخورد  مادر محمود به اشاره محمود را به ما  نشانه میدهد و من از سر شرم  صدایش میکنم  و از او استمداد  میطلبم خواهر ها  مینشینند  و من در انتظار  پدر محمود هستم   مادرش میگوید  پدر محمود  حرف را به  مشکلات میکشانم خواهر  محمود  از پدرش میگوید  که مادر  میگوید الحمدالله  حال محمود خوبه  گفته میاد  سال پدرش که بشه حتما میاد  میگویم  مشکلی  دشواری زندگی در  نبود محمود    مادر از  عشق به امام خمینی میگوید    نه  ننه جان چه مشکلی  مگه  ما  محمود را برای  مال دنیا فرستادیم خودش  رفت  گفتم  دلت  با  آقا  هست  برو  رفت  یک ساله پیش  که رفت  پدرش  بود  .  الان هم که نیست  همین زهرا  با دو تا بچه  شوهرش  رفت  میگن  پشت لودر  نه نمیدانم   سنگر  درست میکنه  یا  جهادی دیگه   همین زهرا  دو تا  النگو  داد  برا جبهه گفت حالا که  خودش  نرفته   بعد این مرضیه  دختر کوچک منه نامزد داره    گوشوارشه داده   ما  هنوز هم  به بچه های رزمنده  همه  بچه ها که  تو جبهه هستن  شرمنده  اونا هستیم  ما  حرف را  میشکنیم  زمینه را بسازیم  خبر خبری که  دلمان را    جانمان را سنگین کرده  بعد  اینها  اروم نشستن  برای بچه های  مثل  محمود  حرف میزنند  اصلا یادشان رفته از  حال  محمود بپرسن   مثل اینکه  تمام بچه های  جبهه  با این خانه نسبتی عمیق دارند  .  درب خانه  صدا میکند  مادر محمود  را   صدا میکند  ننه رقیه است  حتما   نامه داره میخواد  شما  بفرستین  براش  بچه  ننه رقیه پسرش   اسمش  قدرت دو تا پسراش  هر دو رفتن جنگ   یکیش  پارسال  شهید شد  ننه رقیه  سلام میکند گوشه ائی مینشیند  حرف نمیزند  دستش  پاکتی  دارد  هی  از زیر چادرش  بیرون میدهد  میخواهد نشانمان بدهد که نامه دارد مادر محمود  ننه رقیه را دلداری میدهد  ببین  این برادرا خودشان   جانبازند  گفتم که نامه داری  نمیدانم از کجا میدانست که قرارست ما بیائیم  با نامه اینجا نشسته  بروز نمیدهد   در برابرش  شرم داریم مادر شهید و یک رزمنده  خدایا  چگونه  خبر بدهیم  چائی سرد میشود  نمیتوانیم  دستمان  نمیرود  که  نعلبکی  را بلند کنیم  میگویم  ببین   مادر جان  مادر محمود  محمود  حالش..    می آید وسط حرفم  میگوید  چه  حالش  خوبه  نگفته کی میاد  میگم  نه  اینطوری نیست   ننه رقیه انگار  فهمیده باشد  تجربه دارد   نامه اش را قایم میکند  نگاهش را به زمین میدوزد  . گاه سری بلند میکند  عکس محمود را  زیر لب زمزمه میکند  میخواهد حرفی بزند   انگار  چیزی  در  دلش  پنهان دارد   خودش را    نگاهی  به مادر محمود  می اندازد  از جایش بلند میشود  گوشه  دستمالش را  به  لبه  چشمانش  میبرد  اشک  را  نمیگذارد  متوجه  بشویم   خدا حافظی میکند  فهمیده چه خبر است   این پا و این پا میکند  نگاهش را میخوانم خبر را دانسته  سرش را خم میکند  از  درگاه رد میشود  هنوز  یک پایش  داخل  خانه است و یک پایش  را  از درگاه  بیرون  در  وسط در گاه  نیمه  چشمش  را به ما  می اندازد  نگاهی غریب و سنگین دارد  مادر محمود  حیرت زده  صدایش میکند  او  میرود  مادر محمود  خشکش زده  خواهر ها همه به هم نگاه میکنند  من  میگویم  میگویم چاره ائی نیست   مادر  محمود  به  من  خیره شده  میگویم  محمود زخمی شده  خواهر ها  های های  میگریند  مادر حیران  نگاه میکند  ننه رقیه  انگار منتظر  گریه ها بوده  وارد میشود  مادر محمود را بغل میزند  مادر محمود بغض کرده  ما سه نفر  وسط این زن ها  بلند میشویم  لیوان و استکان چائی و قندان  ها  وسط  خانه  پایم  میخورد   چائی میریزد  گیج و حیران نمیدانیم  حالا چگونه خارج شویم  ناگهان  سیل  جمعیت  اتاق و حیاط را فرا میگیرد  زن ها  به  شیون زاری   مرد ها  هر یک گوشه ائی از حیاط  چمباتمه زده اند دست در  پیشانی  های های میگریند  خدایا  ما  چه قاصد  های  …  محمد علی  را میگویم  بیت الله  بر دیوار تکیه داده  میگویم  بگرد  ببین مسئول  پایگاه بسیج اینجا  کیه  هماهنگی کن  بیان تعاون  برای  مقدمات تشیع  شهید  سیل  جمعیت  در  همه روستا  ریخته اند  انگار  همه پشت دیوار ها  منتظر ایستاده بودند.

 

 نوشته/ غلامعلي نسائي

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید