021152k

قبل ازعميليات رمضان،تازه وارد خط شده بوديم .همين كه مستقر شديم،طولي نكشيد.عراق پذيرائي جانانه اي ازما كرد.يك پاتك سنگين كه تو چند مرحله اي كه امده بودم همچين آتشي نديده بودم. بي انصاف هي ، محمد رضا گفت ،با مني ، گفتم نه بابا ، با عراقي ها هستم، توعراقي هستي ،گفت بريم، گفتم : كجا ،!

گفت جلوي كمين،هنوزسازماندهي نشده بويم و رسته ها نيزمعلوم نبود. آستينش را گرفتم و گفتم كجا،ميبيني كه شيرتو شيرشده،اصلا كجا هستيم ازجاش بلند شد ودويد.رفتم رو شيب خاكريز،محمد رضا هينطور  ميدويد.زيرگلوله، داد زدم برگرد. عراقي ها خيلي نزديك بودن كاملابا چشم به راحتي ديده ميشدن.

پشت خاكريزيك خاكريزمتلاشي شده اي بود.و بچه ها همينطور ازخاكريز اصلي ميپريدن و جان پناه ميگرفتن.آتش دشمن شديد شده بود.

كلاش داشتم .منم پريدم .فاصله تانك ها با ما دويست ، سيصد متر بيشتر نميشد. انگارمحمد رضا ميخواست بره زير شني تانك همينطورخودش راجلو ميكشيد.اصلا معلم نيست ارپيچي از كجا بر داشت. تو يك چاله ايستاد زد شني تانك اتش گرفت عراقي ها با تانگ يه فاصله ۱۰متردركنارهم آمدند.درگيري همچنان ادامه داشت.در بعضي ازنقاط جنگ با دشمن تن به تن بود.خيلي ازدوستان ما دركنارمان قطعه قطعه شده بودند.وچند نفرهم مجروح داشتيم .تا اينكه دشمن با مقاومت ما عقب نشيني كرد.

شب اول كلي از بچه ها شهيد و زحمي شدن. چند روزي گذشت تا عمليات رمضان شروع شد.درشب عمليات رمضان من تير بار چي  بودم و محمدرضا  كمك تيربارچي من بود حدود ساعت ۹شب بود. ستون حركت كرد. نزديك سرستون بودم. عمليات شروع شده بود.پشت ميدان مين زمين گيرشديم دشمن متوجه عمليات شده و ستون بهم ريخته بود و شديدا زيراتش بوديم .چند نفراز برادارن زخمي شدند .ناگهان به ميدان مين برخورد كرديم ۲  نفرازبرادارن تخريبچي ميدان مين را باز كرده بودند .

يكي ازاين تخريبچي ها خودش بالاي مين رفته بود ،و به شدت مجروح شد اما با اين صورت ايثارگري و شجاعت او آنقدرزياد بود ،كه يك سر طناب را خودش برداشت و آنرا محكم نگه داشت تا رزمندگان بدون هيچ مشكلي از معبر عبور كنند .دشمن كه اين مقاومت را ديد با سر صدا پا به فرار گذاشت و تانكهاي آنها هم توسط رزمندگان ما يكي يكي با نارنجك ها منفجر مي شدند .

صحنه زيبايي بود. محمد رضا يك دوربين از تو كوله پشتي در اورد و از مجروحين و شهدا عكس ميگرفت و ما تا كانال ماهي آنها را تعقيب كرديم كه ناگهان به كمين عراقي ها برخورد كرديم كه ۱۴ نفر درآنجا تير خوردند و به شهادت رسيدند. محمد رضا  كنارم  نشسته بود و  فشنگ ميداد و من ميزدم. داشتم گلوله ميزدم  كه ناگهان يك صدائي شنيدم  گفتم محمد رضا اصلا متوجه او نبودم همينطور دسته تير بار دستم بود و ميزدم ديدم جواب نميده نگاهش كردم ديدم سرش و گذاشته روي كيسه اول فكر كردم خستگي ديشب  خسته است و خوابيده  گفتم الان وقت خوابه بلند شو نوار بده ديدم جواب نميده ،  چه خواب سنگين هي ،  يك لحظه متوجه شدم  بغل گونه هاش سرخ شد و خون مي چكه دلم ريخت خدايا ، ارام خوابيده بود .قناسه زده بودن درست توي پيشاني محمد رضا حتي آخ هم نگفت كه من متوجه بشم.

 عراقي ها همينطور امدن و ما مجبور به عقب رفتن شديم و شهدا ماندن قبل از عقب رفتن بچه ها شهدا رو دفن كردن تا بعد اما نشد و محمد رضا  چهارده سال درين منطقه ماند. قبلش  محمد رضا در درگيري جنگل امل  در جنگ تن به تن با منا فقين از ناحيه سر و چشم زخمي شده بود  از بيمارستان ترخيص شده بود هرچه گفتم بريد خانه استراحت كنيد گفت تو جبهه  بهتر ميتونم استراحت كنم وقت براي خوابيدن زياده و او در آن صبحگاه  انجا به خواب رفت. خوابي كه فرشتگان اسماني بيدارش كردند  و ما همچنان خوابيم و او بيدار …

نويسنده :  غلامعلي نسائي