K-557

بایدقانونی درونی را اطاعت میکردم قانونی به نام تقدیر‌ به راه تقدیر رفتن پرورش من حقیقی هر کس است شکست و پیروزی را تجربه کردن با زخم و درد و همننشین شدن ،من از جنگ هیچ ندارم که بگویم ظاهرش اینگونه هست که به همراه تعداد زیادی از همرزمانم درشبهای سنگر در میان دخمه های تنگ و تاریک و باریک زیسته ام یا درتونل های تو در توئی که بی شبا هت به لانه خزندگان نیست

ولی در پس این ظاهر چه انسان ها که به چشم خود دیدم از همین نقطه به رفیع ترین درجات عالی متعالی نائل شدند و به آسمان لایتنهائی اوج گرفتند.گاه دلم میخواهد دمی به آن لحظه های پاک و بلند باز گردم میان راز های که در زبان هیچ سیاستمداری نگنجد و حتی کلمه ای از آن را در کتاب هیچ مورخی نخواهی یافت جز آنان که خود اهل رازند. تنها کسانی به زندگی معنا میدند که خود اهل راز هستند.آنان که میتوانستند هشت سال دفاع مقدس تجربه کنند ولی خود را در پهنای آرامش و آسایش حیات دنیائی خویش پنهان کردند ،بدانند که چیز مهمی را از دست داده اند و خوب میدانند اما دل دنیائیشان راه را بر آنان بست. من ازین بابت که در عنوان نوجوانی زندگیم درین مسیر قرار گرفت و به درجه  جانبازی نائل ، این مسیر برایم مفید بود . فرزندانم با سربلندی زندگی میکنند، این مسیر برای چون منی دست آورد های عظیمی را به همراه داشت. نمیتوانم در مورد خودم رآی بدهم چه پدیده حیات بسیار عظیم است فقط میدانم که آمده ام و روزی برده خواهم شد. هنوز چيز هاي زيادي از زيستن با همرزمانم مرا دنبال ميکند.دردي که نشان از حقيقتي ديگر دارد فراق با انسان متولد ميشود وتاابد همراه انسان باقي ميماند. غمي توام با شادي ؛ کم کم هوا رو به تاريکي ميرفت و من هر لحظه آشفتگي هايم بيشتر ميشد . چيزي مدام دردل و جانم زمزمه ميکند. بدا به حالت که اگر جز اينگونه بميري ؛ خدايا بر من چه آمده و باز ندائي مرموز در گوشم؛ بدا به حالت اي مرد اگر دلت بلرزد و پا يت درين رفتن بلغزد . ثابت قدم محکم دل را که محکم کني هرگز نيايد رخنه اي در آن راه يابد و آسوده و سبکبال رها خواهي شد. درين همهمه فرياد ها براي رفتن يکي داد ميزد نخل ها ما ميرويم يکي ديگر خيره به زمين . زمين که چقدر دلم برايت ميسوزدو آن ديگري فريادي از سر عشق به آسمان که اي آسمان آماده باش مرا دمي ديگر با تو سخن بسيار است و آن يکي حرف از ماندن ميزد و زيستني سخت درين سياره رنج و من در سکوتي عميق فرو رفته بودم وقتي به چهره همرزمانم نگاه ميکردم ميدانستم که فردا جمع زيادي از همين بچه ها در پايان زندگي خود به تولدي ديگر خواهند رسيد و سرنوشت زيبائي که اغلب همرزمانم از وقوع آن آگاه بودند وگرنه اينگونه با شهامت با آسمان سخن نميراندند در چهره آرامشان ذره اي ترس و ترديد يافت نميشد رفيقاني که با هم انس گرفته بوديم زمان زيادي را با هم بوديم چه آنها که همبازي کودکيم بودند و آنهائي که همرزم و هم کلامم بودند. يکباره براي آنهائي که فردا به تولدي دوباره خواهند رسيد دچار بغض و اندوه دلتنگي و فراق شدم آيا من نيز همراه آنان خواهم رفت آيا من نيز به تولدي ديگر خواهم رسيد چه ميتوانستم بگويم من خود مشكوك بودم رازي که توان بازگويش را نداشتم ترس من از ماندن بود نه از رفتن در دل خطر و اينکه فردا به نظاره آفتاب بنشينم غمي سنگين بر تن و جانم نشست چگونه فردا بر پيكر رفيقانم درين دشت سوزان به نظاره بنشينم خدايا تو با من چه خواهي كرد . ميمانم يا ازين غم و اندوه و فراق رها خواهم شد. قادر به حرکت کردن نبودم ناگهان دستي بر شانه ام مرا از خلوت درونم بيرون کشيد آرام کنارم نشست دستم را گرفت گفت دلت گرفته از ماندن ؟ ميترسي بماني ؛! با سر به آسمان اشاره كردم نميخواهد تو بگو ميخواهد گفت ميخواهد ميخواهد تا چه در دل نهفته باشيم سرم را دست كشيد . از كنارم برون شد موج نگاهش خبري از رفتن نبود زمين را خيره بود و مرا دوباره و دمي به آسمان . شبي دگر بر آمد و در ميان نبرد هميشه در كنارش بودم وقت وداع رسيده بود وقتي به شهادت رسيد آخرين باري كه صدايم زد نيمي از نامم در جنجره اش محو شد و با خود به آسمان برد وآخرين دوران رنج بر زيستي اينچنين.

غلامعلی نسائی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید