معذرت میخواهم که فریاد میکشم
روزگاري نه چندان دور، افسانه نيست، قصه هم نيست. در همين سرزمين در پيروي از امام خميني رزمآوراني دل به خطرزدند که چشم جهانيان را خيره کردند. دشمن تا دندان مسلح راشکستند. بزرگترين ارتش دنيا آمريکا درآستين صدام حسين معدوم اين قدرت پوشالي را متلاشي ساختند.
اولین زخمی اخرین مسافر
اصلا خودم هم نفهمیدم چه شدکه ماندم ، ما این چند نفر به اتفاق حبیب که درین عکس نیست.با هم بزرگ شدیم.ناگهان دوران کودکی برهنه پا در کوچه ها دویدن ، یکی دنبال گوسفند دویدن، یکی چوپانی ،یکی بقالی یکی دنبال درس و برق کشی ،شهید اصغر عبدالحسینی
مخم باز تاب برداشت
مخ مان تاب برداشت، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیمچی شود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگه حرف نمی زد. یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد. همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین یک لحظه اورا دیدم که بی سیم روی کولش نیست و روی زمین خوابیده
سرفه هاي آسماني
سرفه ميكند. سرفه ميكند. راه ميرود سرفه ميكند. نگاه ميكند سرفه ميزند. ايستاده ، نشسته ،خوابيده ،خواب وبيداريش به هم آميخته ، باز سرفه ميكند . در تكرار اهنگ هاي ملايمي كه جنجره اش ميسرايد (۲۱۱ ) روز از سال را روزه است. روزي سه بار غذا تناول ميكند و روزي چهار بار بالا مي آورد
دردي براي وطن
رضوان گریه نکرد فرو ریخت.اشک زیر مردمک های خسته و کم خوابش،بر کبودی گود صورتش نشست.اشک هایش اشک نبود که خنجری بود به تلنبار درد هایش می نشست و روح خسته و سر سختش را خراش میداد .بی صد فرو می ریخت.دریا به طوفان نشسته بود، دریا دل رضوان بود و طوفان صدای شوهرش
باید که مجنون بود
میگفت: وقتی شما را صدا زدم، بزنید توي دل خطر. نگویيد «کفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم»، «برای زنم نامه بنويسم»، و… بايد مجنون باشيد كه به دل خطر بزنيد. میخواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتی نپرسه کجا. من مجنون میخوام.
فرمانده گریه زاری نکن لو میریم ها
فرمانده ، نمی گذاشت بیاید عملیات،میگفت خیلی کوچک است.میترسد بقیه را لو میدهد و موجب درد سر بچه های دیگه می شود.بهتر که بماند و برای بچه ها بعد عملیات چای درست کند. اصلا بیاد براش مرخصی رد کنم بره خانه ، اینطوری هم برای خودش بهتره ، هم خیال من راحت تر میشه
سواد شرط تحول نیست
گوشه گمنامي اش را به هيج قيمتي نمي فروشد.حاضرنيست سينه پراز رازش را شكافته و سخني از خود بگويد.ازخود نگفتن را در ۴۴ ماه درجبهه ها رزميدن، بيشمار معرفت از همرزمانش آموختن،خاك جبهه را وجب كردن،از مين و كمين گذاشتن،بسيجي بسيمچي گردان مسلم، همپاي فرمانده لشكر ۲۵ كربلا سردار«مرتضي قرباني » دويدن ،خبرهاي تلخ و شيرين ! شكست و پيروزي را مخابره كردن
نامه اي به بهشت
فقط برای تو مینویسم که مرز های غربت ودلتنگی مرا خوب میشناسی و مدام در دل و جانم پرسه میزنی رفیق شهیدمن . گاه دست و دلم را رها میکنی درین پهن دشت تشنگی ها ؛درین هیاهوی هزاره نیرنگ ها ، درین روزهای بی انتها، تنها با یاد و نام شما لحظه های دلم را سپری میکنم
عجب سعادتي بود
تو گودال گیر افتاده بودیم و دشمن پیدرپی آتش میریخت. دل رو زدیم به آتش و از دهانة گودال بیرون آمدیم. کمی که رفتیم منورهای دشمن هوا را روشن کرد. چند لحظه گذشت. ما به زمین چسبیده بودیم. کمکم تعداد منورها بیشتر و بیشتر شد. خستگی و تشنگی شب قبل از عملیات و بیخوابی، خواب خوشی زیر نور منور برامون تدارک دیده بود