2

فرمانده ، نمی گذاشت بیاید عملیات،میگفت خیلی کوچک است.میترسد بقیه را لو میدهد و موجب درد سر بچه های دیگه می شود.بهتر که بماند و برای بچه ها بعد عملیات چای درست کند. اصلا بیاد براش مرخصی رد کنم بره خانه ، اینطوری هم برای خودش بهتره ، هم خیال من راحت تر میشه

رزمنده کوچگ گریه و زاری می کرد ، می نالید ، خواهش میکرد ،من باید بیام فرمانده ، از کجا معلومه که بترسم تو مگه تو دل منی ، نه من نمیترسم ، نه قسم میخورم ، به  فاطمه زهرا نمی ترسم ، من بزرگ شدم

پدرم  کلی من را امتحان کرد .اونم اول میگفت تو خیلی بچه ای میترسی ، برای همین نصف شب من و فرستاد سر زمین برم براش توی شالیزار آب ببندم ، تا صبح همانجا تو بیابان ، سه شبانه روز بخوابم ، منم رفتم خوابیدم کار کردم ، سه تا  نان هم با خودم برده بودم ، بعد ننه ام گریه افتاد آمد دنبالم . بابام راضی شد بیام جبهه

باز اینجا تو گیر میدی ؟ فرمانده توجه ای نکرد و بچه ها را به خط کرد. برای عملیات پسرک جیغ میکشید.داد میزد .روی خاک می غلطید.اگر نیام … وای به حالت فرمانده ،برات شکایت میکنم.برات پیش فاطمه زهرا شکایت میکنم.میدم خدا زندانیت کنه

بچه ها دورش جمع شده بودند. فرمانده حیران بود . کوتاه هم نمی امد. آرپیچی زن گردان جلوی فرمانده ایستاد فرمانده گفت به من مربوط نیست «مسئولیتش با خودت » آرپیچی زن پسر را  از روی خاک بلند کرد. لبخندی زد. پسراشک هایش را که با گرد و غبار صورت نو رسته اش را گلی کرده بود با سر آستین پاک کرد هنوز هق میزد .

بچه ها دل به خطر زدن رفتند و بر دشمن یورش بردند. خط شکست

فرمانده زخمی روی دوش پسر « پسر میگفت : فرمانده نترس ، میبرمت، می رسا نمت عقب. گریه  زاری نکن لو میریم ها ،  پسر میگفت فرمانده من مسئولم شما را برسانم یه جای امن »

 

 (قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان)
*لشکر خط شکن ۲۵ کربلا*
پایگاه دیاررنج