is11

فقط برای تو مینویسم که مرز های غربت ودلتنگی مرا خوب میشناسی و مدام در دل و جانم پرسه میزنی رفیق شهیدمن . گاه دست و دلم را رها میکنی درین پهن دشت تشنگی ها ؛درین هیاهوی هزاره نیرنگ ها ، درین روزهای بی انتها، تنها  با  یاد و نام شما لحظه های دلم را سپری میکنم

این روز های بیقراری این پنجره های غبار گرفته ، این دل من این همه بیقراری،درد راستی بچه ها ؛ درد ، شما چه میکنید. با دلدادگی هایتان در کوچه پس کوچه های بهشت.ما را اینجا درین بست کوچه های پر هیاهوی سیاست زدگی ها رنگ میزنند و دین میفروشند.

 برای ریاست طلبی هایشان ما را نردبان میکنند .بالا میروند و ما چون نمیخواهیم نردبانشان شویم میشکنند سقوط ، میدانند که ما از شکل و هویت غربزدگی هایشان بیزاریم و ای بچه ها به خدا دلمان گرفته دست ودلمان را بگیرید بی معرفت ها؛ اگه جای من بودید. من جای شما بودم، راستی از سیاست چه خبر میدانم آنجا مثل اینجا شیشه ها غبار نگرفته دل و زنگار؛ میدانم و خوب با خبرید از حال ما غربت زدگان زمینی ؛ نه دل در گرو دنیا دارید. نه در حب جاه ؛اینجا پر از دل زدگیست دنیا زدگی در جان و دل ما نیست چیزی به نام آرمان فرموشمان شده اینجا گریه میکنند تا زنده بمانندنماز میخوانند بی درد بمانند راستی شما میدانید بی دردی چیست من که ماکه فراموشمان شده تندرستی بی درد خوابیدن چیست نه چپ نه راست درد که شب ها بیاید رازی میشود میان ما و شما هی بچه های بی معرفت بهشت چرا سری به خانه های خاموش ما نمیزنید .
چرا نیم نگاهی به زخم های می نمیکنید . به غمنامه های ما نامه ای نمیدهید. هی شما هم دلتان میگیرد . اصلا گریه هم میکنید. دلتان هم میگیرد . وقتی کنار هم هستید . یادی از ما هم میکنید. قصه غمنامه های مان را در بهشت منتشر میکنید .درد نامه هایمان را چه ؟ سرفه های خون ؟ ش م ر یادش بخیر ماسکت را بزن برادر حالا اینجا همه ماسک میزنند. نه برای اینکه شیمیائی نشوند . میترسند شناسائی شوند عینک های دودی مد شده است ……حالا از گذشته بگویمتان ، گاهی فکر میکنم چه شد این خمپاره شصت بی محبت اصلا بین من تو مگه چقدر فاصله بود فقط پنج سانتی مترحتی کمتر از خمپاره شصت ولی نصفشو من خوردم نصفشو تو نوش جان کردی رفتی بهشت من موندم تو این جمهوری زمستان بیقراری ها . شدیم قصه دلمردگی ها امشب با یکی از خودی های نصفه نیمه موجیه طرف هی میزد تو سرش خواب دیده بود دوباره خمپاره خوردیم اتفاقا منم همین خواب و دیدم وقتی خمپاره خوردم یه درد شدیدی تو تنم پیچید .انقدر گلوله میزدند .اتش میریختن تنم از درد میلرزید گفتم خدایا باز دوباره من خمپاره خوردم نمیدانم کجا بودم دستم و چسبیدم فریاد زدم یا زهرا انقدر محکم داد زدم که خانواده ام از خواب پریدن بیدارم کردن داشتم ناله میکردم میلرزیدم به خودم می پیچیدم تا چند دقیقه تو حال خودم بودم داشتم از شدت ترکش های که خورده بودم میلرزیدم ارامش نمیامد تو تنم . بعد یه نفس راحت کشیدم که این ها همه خواب بوده . اره رفیق تو خواب هم این خمپاره های لعنتی رهامون نمیکنه خوشا به حالتون رفتید بهشت نه یادی از ما میکنید نه نشونی از بیقراری های ما میگیرید باشه یه روزی بهم میرسیم اون موقع حالتون میگیرم….

تا سايه كي در رسد و  افتاب كي رخ پنهان كند و من با شما  ….. غلامعلی نسائی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید