77

گوشه گمنامي اش را به هيج قيمتي نمي فروشد.حاضرنيست سينه پراز رازش را شكافته و سخني از خود بگويد.ازخود نگفتن را در ۴۴ ماه درجبهه ها رزميدن، بيشمار معرفت از همرزمانش آموختن،خاك جبهه را وجب كردن،از مين و كمين گذاشتن،بسيجي بسيمچي گردان مسلم، همپاي فرمانده لشكر ۲۵ كربلا سردار«مرتضي قرباني » دويدن ،خبرهاي تلخ و شيرين ! شكست و پيروزي را مخابره كردن

« حاج محمد علي قندهاري » بسيجي روستائي  شيميايي جبهه هاي نبرد. معلم دبستان ابتدايي ، مي خواهد چون روزهاي جنگ همان بسيجي بي رنگ و ساده باقي بماند. مي خواهد در گوشه  گمنامي خويش و در حاشيه جنگل انبوه به ياد بلند قامتان ؛ زير سايه سروهاي سبز جنگلي ، كه حالا براي او نمادي از سرو قامتان به خون خفته، همرزمان شهيدش هستند.در كنار جنگلي با درختان انبوه كه سر شاخه هاي خود را به ديوارخانه اش پهن كرده و حالا به همسايگي هم در آمده اند. در خلوت خاموش دلش به ياد شب هاي سنگر روزگار بگذراند.« تا سايه كسي در رسد آفتاب كي رخ پنهان كند.  بار ديگر با همرزمان خويش در عالمي ديگر چوب شب حمله به آغوش هم در آيند »

اي كاش ميشد كه او را در گوشه گمنامي اش برهانيم، به سينه پراز رازش سرك نكشيم، كه خود نيز چنين ميخواست. اما چه سود كه ما را با زخم هاي بسياردراين را از قافله باز رهانيده اند. تا به رسم روزهاي عاشقي بار ديگر در نبردي ديگرقلم را به جاي قناسه به كف گرفته و بر سينه سر به مهر همرزمان خود بتازيم، اي برادر ميدانم كه تو نيز چون مني ، تو اجرت در  كتمان كردن، و من اجرخود در  افشا كردن؛ باشد كه تاريخ در خود بجوشد و در افق وجود تو و همرزمانت قله هاي بلند تكامل انساني را به نظاره بنشيند.
با صداي شكستن درب چوبي اتاق از خواب پريدم نور كم رنگي از شيار كوه از لاي جنگل انبوه چشمانم را ميرد . مردي با سبيل هاي كلفت و صورت پهن در مقابلم ايستاده بود و كله گنده اش مانع از نور تيز خورشيد به چشمانم ميشد. مانند پلنگ جنگلي نعره ميكشيد. ۴ نفر ديگر دوره ام كردند يكي از ساواكي ها  سيلي محكمي به صورتم زد و مچ دستهاي ناز كم را در پنجه هاي زمحنش فشرد تنم به لرزش افتاد و دلم به تپيدن،  مرد ساواكي يك روند مي غريد و دوستانش خانه را بهم ميريختند. رختخواب ها را با تيغ تيزي جر ميدادند . بالش هاي كه مادرم در طول عمرش از پر مرغ براي زير سرمان پرداخته بود . مرد گنده سبيلوي ساواكي پر ها را هوا ميداد مثل گربه  زوز ميزد . پس اين اعلاميه هاي خميني را كجا قايم كردين از جا بلند شد با كفش هاي نوك تيز گربه ايش محكم به ساق پام كوبيد .پدر … شيخ قربان كجاست .ناگهان به خودم آمدم تازه فهميدم شيخ و دوستانش شبانه چرا به جنگل ميروند. و نيمه شب باز ميگردند .هميشه در اناق را از پشت جفته اش را ميبندند و با هم ساعت ها حرف ميزنند به ياد چند روز پيش افتادم كه از روزنه شيشه كوچك پنجره اتاقشان دزدكي ديد ميزدم و انها چيزي را توي لوله بخاري هيزمي قايم ميكردند و رويش را با گل مي بستن ، شيخ كجاست پدرمادرت كجاهستن ، سيلي ديگري به گوشم نواخت . نوجوان دوازده  سيزده ساله اي بودم بچه هاي جنگل دل شير دارند مچ دستش را گاز گرفتم محكم و با حرص فشار دادم . دهانم مزه بدي گرفت اوجيغ ميكشيد و من ميفشردم . ناگهان برادرم شيخ قربانعلي پريد وسط اتاق نميدانم از كجا سبز شد . دلم ريخت مگر او نميدانست كه براي چه خانه را قرق كرده اند مردم نومل پشت در خانه ما جمع شده بودند. هيچكس  حتي خودم هم نميدانستم كه شيخ قربانعلي قندهاري ۱۷ ساله عليه شاه به مبارزه برخاسته مبارزه اي كه صداي فريادش تا دل پايتخت رفته حالا آنها فقط شيخ قربانعلي قندهاري را ميخواهند دستم را به دستهاي شيخ دستبند زدند واز ميان مردم انبوهي كه حالا تو كوچه هاي خاكي پيچ در پيچ نومل به تماشا نشسته اند . عبورد دادند شيخ هيچ نميگفت و مثل من نميلرزيد نميترسيد .

يكراست ما را به يك زير زميني مخوني بردند به ديوارهاي سخت بتوني فضاي نميه تاريك مثل شب هاي جنگل بي اسمان بي مهتاب تاريك ! يك نفر با كت و شلوار و يك چيزي از گردنش آويزان بود و من تا آن روز نديده بودم سيگار گوشه لبش را بر داشت چوبي مثل تركه انار كه توي آب نمك خوابانده باشد. تو دستش ميچرخيد و مي غريد.ده  نفر خرس گنده رو فرستادم برين شيخ قربان  را بياريد يك هفته رفتيد گور پدرتان حالا دو تا بچه فسقلي را براي من آورديد. جواب سرهنگ و چي بدم چشم اميد اعليا حضرت « شاه وطن فروش خائن » به ساواكه است. او مثل اينكه رئيس شان بود محلم با تركه به پاي يكي از لباس شخصي ها زد. مامور انگشت اشاره اش را به سوي ما دو نفر برد و گفت جناب سر گرد اين همان شيخ قربانعلي و اين نيم و چي هم دستم را گازگرفت اها اينجاش برادرشه .اسمش چيه محمد علي سرگرد دو قدم جلو آمد صورتش مثل گربه بر افروخته شده بود. نعره كشيدشيخ قربان شيخ قربان كه ميگن  همينه ،  شيخ يك قدم جلو رفت و منو با خودش كشيد . گفت  قربانعلي  اقاي ساواك  مرد ساواكي با چوب زد تو صورت شيخ و گفت خفه شو ….همين يك سال خواب خوراك از ما گرفته اين پسر فسقلي  گمشيد گمشيد از جلوچشم ها زود دو تا فسقلي را هم ببريد. ..شيخ قربانعلي يك قدم جلو گذاشت و گفت بله من همان شيخ جوانم جناب من هم قربانعلي قندهاريم اين برادرم را ول كنيد كاره ايي نيست من اعلاميه هاي امام خميني را توي شهرپخش كردم . مرد ساواكي با نام امام خميني بر آشفت امام خميني  خميني  ، شيخ پريد وسط حرفش و گفت : امام خميني
ناگهان چيزي وجودم را پر كرد . امام خميني … مانند شعله اي در وجودم زبانه كشيد همه وجودم را تسخير كرد . عاشقش شدم . اين خميني كيست كه برادرم برايش جان ميدهد . كم كم به من هويت بخشيد. در وجودم دم به دم رشد كرد . امام را شناختم مبارزه عليه فساد و ظلم و تباهي را هر روز كه رشد ميكردم در گذر اين رشد امام نيز در وجودم بيشترشكل ميگرفت رد پاي امام تا ابد به سينه ام نقش بسته است.

امام كه آمد . انقلاب كه هويت اصلي اش نمايان شد. بسيج كه به فرمان امام خميني تشكيل شد. با درايت به آن پيوستم و عنوان بسجي را بر گزيدم جنگ در گرفت و  مهر امام مرا ،  مهرماه سال شصت بودشانزده سالگي را تجربه كرده بودم . و در وراي ان پاي به عرصه نبردگذاشتم .

از طريق  بسيج روستاي نومل گرگان براي  آموزش يك ماهه به منيحيل اعزام شديم . آموزش سختي هاي خودش را داشت و بايد توان تحمل مان را به آزمون مي گذاشتم و فرصتي بود تا  خودمان را به ازمون بكشيم و به درون مان سرك ، من ميتوانم از خودم  از وجودم از دلبستگيم رويا هاي كودكانه جنگل  دست بكشم  بايد تاون رزمي مان به عرصه ازمايش كشيده ميشد و درين راه با تحمل سختي  وفشرگي  اموزش رزم و در كنارش  اموزشعقيدتي سياسي  و مبارزه با نفس درون  پادگان اموزش جائي بود  صد درصد متوجه ميشدي بعد اينجا بر تو چه خواهد گذشت . وسپس انان كه از سر شهرت و نام   البته انگشت شمار چنين بودند ميبردند و از همان پادگان ميگريختن. در دفاع از آرمان ها بايد كه با پاي دل قدم به عرصه گذاشت نه عقل،  اولين بار به كردستان اعزام شديم و در جاده بانه و سر دشت سه ماه تجربيات بسياري آموختم. دومين بار پس از ده روز بازگشت از  كردستان به منطقه شرهاني اعزام و همان جا  مستقر شديم يك ماه گذشته بود هنوز سير تكاملي خودم را دنبال ميكردم و روزهاي سنگر را با همرزمانم. به صورت پدافند ولي گاها براي شبيخون به دشمن تا عمق  ميرفتيم . در هر كمين  دوستاني را از دست ميدادم .

صبح يك روز آرام يكي از همسنگرانم صدايم زد از سنگر بيرون رفتم قربان مراد لقبي بود كه بچه هاي جلين گرگان به  او داده وصداش ميزدند . نميدانم چرا ، گفتم خبر انشاله گفت محمدعلي  جان ميخوام برم سنگر فرماندهي يك هفته مرخصي بگيرم اگه تو هم مياي بريم گرگان  با هم برگرديم گفتم رفيق يكماه بيشتر نيست كه آمديم تازه اگر مرخصي بدن نه من نميام اين همه راه برم و برگردم گفت حالا با هم بريم تو فرماندهي  دنبالش راه افتادم ولي سنگين راه ميرفتم  دو قدم كه رفت برگشت دستم وگرفت وكشيد بيا ديگه  نون نومل نخوردي ؛ سنگرفرماندهي  خلوت بود فرمانده گردان  و دونفر ديگه يكي درزي هم محل خودشان فرمانده گروهان  قربان مراد جلو رفت و سلام كرد گفت يه هفته مرخصي ميخواهم همه نگاش كردند خودم را كمي عقب كشيدم فرمانده دسته ما بلند شد و گفت ميخواهي چكار چند روز ديگه تحمل كن انشالله رفتني هستيد.قربان گفت  اوه بريم جلين برا چي  دور جلين خندق بكنيم بشينيم تا عراقي بيان ، قربان پايين محلي پافشاري ميكرد كه همين امروز همين حالا بايد برود. زديم زير خنده  و گفتيم.ميخواي بري خندق بكني ،قربان گفت خندق نا دادا  ميخوام برم با زن وبچه هام خدا حافظي كنم.شرمنده شديم سرم پائين افتاد . فرمانده راضي نبود.  قربان تير بار چي ماهري بود و من خد مه اش بودم هيكل درشتي داشت ولي تند راه ميرفت . وقتي كه براي پاتك به عراقي ها تا عمق  ميرفتيم. قربان با تمام تجهيزات و خود تير بار  تازه ميگفت بچه ها هيزماتانه بزارين رو كول من به آساني بدوش ميكشيد و ميرفت .

فرمانده به اصرار قربان براي خداحافضي راضي شد و ازش پرسيد ميشه بگي دليل رفتن عجولانه چيست.  گفت انشاله تا برگردم، از فرماندهي بيرون امديم نميدانم چه شد كه قربان به من ديگه گير نداد . اصلا فراموش كرد كه من با هاش هستم از من جدا شدو   به هم سنگرها سرزدو نامه هاي بچه ها ي گرگان را جمع كرد و رفت پنج روز بعد برگشت با چهره اي شاداب و خندان ؛ نشست تو سنگر و  يك سفره با خودش نان محلي اورده بود  نان ها را تكه تكه كرد تا بين بچه ها تقسيم كنه  يه تكه داد به من و گفت محمد بگير نيامدي  رفتم يك خداحافظي با حال كردم و برگشتم بخور نون جلين  اگه ته ام ميامدي  اوه نومل با خدت مياوردي  زدم زير خنده  تا تكان ميخوردم  ميگفت : تو وچه  اوه نومل نخوردي از سنگر رفت و نيم ساعت بعد برگشت دست خالي برا خودش نان نمانده بود . گفتم چه شده قربان برا خودت  گفت من جلين خوردم  بچه ها  كه نخوردن ، لبخندي زد و قرآن كوچكي از تو جيبش بيرون آورد دستم را گرفت از سنگر بيرونم برد  رفتم يك گوشه خلوت نزديك غروب بود آسمان خسته و دلگير  تك تك صداي زوزه گلو.له   مي امد .  سينه كش خاكريز نشستيم مثل ساحل  دريا  دست برد تو جيبش  يك قران كوچك در اورد .  جلوم گرفت گفت يادم بده گفتم قربان آخه تو سواد  نداري حرفم را بريد و گفت قندهاري تو شروع كن بقيه اش با خودش گفتم كي گفت   تو برام بخون نگاش كردم لبخندي زد من شروع كردم به خواندن چند صحفه كه خواندم قرآن را از دستم گرفت و گفت نه نشد با حال بخوان اينطوري نشد …قرآن را گرفت  و از جا بلند شد و رفت يكي از بچه ها را كه اهل گرگان بود صدا زد با هم رفتند من هم رفتم وضو گرفتم براي نماز مغرب بعد از نماز گير داده به فرمانده كه تير بارش را كه  وقت مرخصي  رفتن تحويل داده به او بدن فرمانده با تعجب پرسيد قربان چند وقتي يه جورايي شدي ها مرخصي غير مترقبه ميخوايي تير بار غير مترقبه ميخواي ،  نكنه داري كنتاك بالا ميزني  فرمانده گفت حالا برو سنگرت شامت بخور بعد بيا رفتيم سنگر خودمان گفتم چيه اسلحه هم غصه بيا اسلحه من مال تو گفت چي كلاش  مخوام چخوك بزنم  گفتم  برو با عراقي عوض دگش كن  خنديد و رفت يه گوشه سنگر قران كوچكش را بيرون آورد و زير لب يك چيزهايي زمزمه ميكرد گذاشتم تو حال خودش باشه وقت شام بود كه برادر رجب درزي فرمانده دسته اهل جلين گرگان آمد داخل سنگر و قربان را صدا كرد گفت شام خوردي ساعت ۱۰ جلوي سنگر فرماندهي  عمليات داريم ميخوايم بريم كمين  يه مرتبه از جا بلند شدم و گفتم آخ جان منم هستم . قربان آرام بود هيچي نگفت پيش خودم گفتم اين قربان هم آدم عجيب غريبي هست ها گفتم قربان خوشحال نيستي  هاي ميخوايم بريم عمليات مثل اينكه من خدمه  تو هستم . قربان گفت تا خدا چه بخواد ساعت ۱۰ جلوي سنگر فرماندهي به خط شديم بيسيمجي آرپيچي زن ، تير بار چي ، يكي يكي بچه ها را به اسم ميخواند نوبت به قربان كه رسيد خوشحال شدم همراه قربان از صف بيرون رفتم تا تو گروه ضربت به قرار بگيرم  فرمانده گفت  خدمه ها نه  فقط  همين ها كه خواندم  اسم من نبود قربان رفت با گروه ضربت براي توجيه عمليات به سنگر فرمانده من نااميد برگشتم به سنگر خودم خوابيدم صبح بلند شدم  دورو برم را نگاه كردم ديدم قربان نيست گفتم تا حالا بايد برگشته باشند نماز خواندم و صبحانه خوردم ديدم خبري نشد گفتم برم فرماندهي ببينم چرا بچه ها برنگشتن رفتم ديدم فرمانده گروه برادر درزي سرش را پايين انداخته و تو خودش بچه ها هم همه دورش نشستن  سلام كردم  گفتم پس كو قربان  هيچ كس حرف نزد . درزي گفت قربان و با قناسه زدن تو گردنش همانجا دردم شهيد شد گفتم پس جنازه اش كو گفت همان ديشب برگشتيم مستقيم بردند به معراج  و اعزام به گرگان قربان به من آموخت كه آگاهي كامل از شهادت خود پيدا كرده بود

اين رويداد ها مرا دم به دم متحول تر ميكرد اما نه آن تحولي كه قربان به آن رسيده باشد شايد از همين روست كه الان از بچه ها ي كه چون شهيد قربان پايين محلي بدون سواد خواندن و نوشتن به تحول عظيمي دست يافته بودند آنها رفتند و من ماندم شب و تاريكي خاك و خاكريزصدايي صوت خمپاره وزوز گلوله ، غرش تانك خسته و خواب آلوده در سپيده دم گنگ و تار بايد به خودم سري ميزدم …فردا و دشواري راه دشوار تر ميشود. بار خاطره رفيقان رفته فرداي سنگين اين اول راه و رسم عاشقي است. منطقه عملياتي جفير شلمچه عمليات فاو كه كربلا يك كربلاي ۴ كربلاي ۵ تك عراق در شلمچه و مجنون سه بار شيميايي شدم دوبار موج انفجار …همراه گردان مسلم به منطقه عملياتي مجنون رفتيم منطقه ابي پوشيده از نيزار جاده اي باريك،  لشكر۱۷اهواز جاي خود را به   لشكر ويژه ۲۵ كربلا گلستان و مازندارن داد.
گردان مسلم به فرماندهي سردار  عيسي تراچالي و حاجي تقي ايزد معلم و جانباز شيميائي ،  در ميان سنگرها مستقر شديم گردان مسلم حدود ۳۰۰ نفر بوديم . سمت راست ما ارتش و سمت چپ نيروي زميني ارتش بود دو طرف نيروهاي ارتشي و ما بين اين دو لشگر يك گردان از بچه هاي لشگر ويژه ۲۵ كربلا « گردان مسلم » مستقر بوديم .حدود هشت صد متر با عراقي ها فاصله داشتيم كه بيشتر آب خيز  و نيزاربود. چند روز به حالت  پدافند و بچه هاي اطلاعات عمليات منتطقه را شناسايي ميكردند حاج عيسي تك تك بچه ها را سر ميزد و دستور ميداد تا ميتونيد  جان پناه درست كنيد

حاج عيسي فرمانده تيز و چابكي بود . درايت و لياقت  خود را  هم چون شهيد صادق مكتبي  و حاج تقي براي فرماندهي اثبات كرده بود.  از بچه ها جدا نميشد اگر كسي تازه وارد بود نميتوانست او را به خوبي بشناسد. .گاهي كلاش داشت آرپيچي ميزد پشت تير بار ميرفت فرياد ميكشيد خيلي كار آزموده بود

فرمانده امروزي در آن وقت نبود. از ابتداي جنگ وارد جبهه ها شده بود عمليات هاي  زيادي را فرماندهي نموده بود  بردارش رضا   به شهادت رسيده بود.

شهادت صادق مكتبي دوست و همرزمش  او را كم گفتگو كرده بود. ولي پر تلاش گمان كنم بعد از جنگ جانشين لشكر بود . جعفر نظري ، عباس سلامتي ، سيد احمد حسيني كه تا چهار تن از برادرانش به شهادت رسيده اند. احمد مومني ومن همراه بچه هاي دسته ۳ به طرف مجنون رفتيم . روز بعد كل گردان درين منطقه مستقر شد. يك كاميون كيسه خالي آورده بودند تا شب بچه هاي گردان كيسه ها را پر از خاك كرده و بصورت يك خاكريزه پشت سنگرها بصورت هلالي شكل ساختيم كار سخت و طاقت فرسايي بود هو كم كم داشت تاريك ميشد كه حاج عيسي  گفت زود تمام كنيد خودش دست به كار شد  يكي دهان كيسه را نگه داشته عيسي بيل ميزد خاك ها را تو كيسه ميريخت  نمينشست كه حالا چون من فرمانده گردان هستم .

براش بيشتر بسيجي بودن مهم بود تا يك فرمانده . وگفت امشب خيلي هوشيار باشيد احتمال پاتك سنگين عراق دور از انتظار نيست ساعت ۲ نصفه شب بود كه كار چيدمان كيسه ها تمام شد من به بچه ها گفتم پس تا الان كه خبري نيست  كساني كه خيلي خسته شده اند يه دم  بخوابند تا صبح توان سر پا ماندن را داشته باشند. هوا آرام بود و باد ملايمي مي وزيد خاكريزكيسه ايي كف  جاده شوسه  بود كمي كف زمين را در حاشيه جاده كنده بودند نه ميشد گفت كانال  كه خودت را   نشسته از تركش  در امان بداري ولي به صورت دراز كش ، كيسه ها محافظ خوبي بودند.

بچه ها خسته  و عراق هيچ گلوله ايي شليك نميكرد بر خلاف شب هاي قبل هيچ منوري  نميزد خط خاموش و آرام بود آرامش قبل از طوفان فرمانده گردان را بهم ريخته بود مرتب با بيسيم حرف ميزد كف زمين دراز كشيدم خيلي خسته بودم اصلا نفهميدم كي خوابم برد.* نيم ساعتي گذشته بود از جا پريدم اول حس كردم كسي به پاهام لگد زد به نيزار ها نگاه كردم چند لحظه گذشت كه نوري از دور دست مشاهده كردم يك دقيقه نگذشته بود كه كل خط را آتش فرا گرفت. تير بارچي شروع به تير اندازي كرد  به پشت خاكريزه كيسه ايي رفتم عراق پاتك سنگيني را آغاز كرده بود. كل منطقه را مي كوبيده ناگهان ذهنم به دور دست سفر كرد . دنبال تراكتر دويدن .

زمين را عمقي شخم زدن . خدايا دشمن زبون چه ميكند . زمين را دارد شخم ميزند . اگر روستائي باشي متوجه شخم زدن ميگردي . تكه تكه را ميزد . اسمان داشت دلش پاره ميشد . فرشتگان اسماني فرودشان اغاز شده بود تا دمي ديگر مسافران خودش را به عرش همرائي كند . كدام يك از ما  را به بال هاي خويش خواهد بست وبه اسمان لايتناهي  خواهد برد . من  …  هنوز نتوانسته ام نرفتنم را نپذيرفته شدنم را .. چه بگويم …

رفتيم تو سنگر كمين كه كنار آب بود دو تا از دسته ها با قايق وارد آب شدند آب جان پناه خوبي داشت تنها گلوله هاي مستقيم ميتوانست بچه ها را به شهادت برساند وگرنه تركش و خمپاره توي آب كار ساز نبود ۲ ساعت گذشته بود كه بچه هاي اين دو دسته از طريق بيسيم اعلام كردند. كه ما رفتيم « خور عبدالله »يعني اينكه ما تو محاصرعراقي ها قرار گرفتيم. اين نام رمز بود . شما خط رو ول كنيد پريد عقب وگرنه كل گردان  متلاشي ميشه ،  هميشه همينجا بود كه عراق كم مياورد بچه ها مقاومت ميكردند  و او با نامردي  شيميايي زد . تو اون هول ولا كسي به فكر ماسك  نبود  مهمتر از ماسك مقاومت بود

تا جائي كه بعضي ها خون بالا مي اوردند و روي زمين مي افتادند ….  شرم بر تاريخ باد اگر ان لحظه ها را به فراموشي سپرده باشد .  فرمانده گردان همه بچه هاي كه  سر پا هستند  در وسط معركه  در يك جنگ تن به تن  ؛  حالا ديگر عراقي ها به ما نزديك شدند و يكروند ميكوبيد از سمت راستمان دور زده بودند و ميخواستند از پشت غافلگيرمان كنند . عقبه  ما كه  توپ خانه بود و خط دو  را كاملا از بين برده و  تا اهواز هيچ كسي نبود .  بايد از روي تك تك جنازه هايمان عبور ميكردند تا به  اهواز برسند .

عيسي و چند نفر ديگر از خاكريز كيسه ايي خارج شد ه وتن به تن جنگيدن و ما به صورت عقبه دو خط آتش ساختيم جعفر نظري عباس سلامتي سيد احمد حسيني احمد مومني تو سنگر كمين به شهادت رسيدند و پيكر پاكشان هم جا مانده تا صبح مقاومت كرديم خيلي مجروح و شيميايي شدند نزديكي هاي  صبح بود كه از سمت چپ به كمك ما آمده بودند و خط محاصره دشمن را شكستند ولي خط سوم كسي پشت سرمان نبود .خودمان را به طرف راست كشيديم ولي متوجه شديم عراق خط آتش جهت راستمان را خيلي زياد كرده و بچه هاي سر ستون را گرفته داره مياد وسط ستون به يكي از بچه ها سر ستون عقيل عرب  همانجا اسير شده بود از بچه هاي گردان مسلم بود

بعد از اسارت  ميگفت تركش خورده بودم و كف نيزار افتاده بودم يك افسر بعثي روي سرم آمد چشم هام و بسته بودم و زير چشمي نگاش ميكردم هوا تاريك بود و متوجه نبود كه من زنده ام چهار گلوله تو  شكم و پهلوهام زد آخر سر آمد رو سرم و با پوتين محكم كوبيد و من با نوك پوتين يك تكاني داد فكر كرد   تمام كرده ام دستور داد جنازه ها را جمع كنند . ما راجمع كردند به عنوان جنازه به عقب بردند داشتند حرف ميزدند صدا شونو ميشنيدم يكي فارسي حرف ميزد  ميگفت نبايد از بچه هاي گردان مسلم  اسير اورد همه را بكشيد .

تقي  تقي تقي  دنبال حاج تقي ايزد بودن  توي عراق وقتي جنازه ام را روي زمين انداختن ناخوداگاه گفتم آخ كه دورم جمع شدند وبه اسارت بردند بيشتر دنبال حاج تقي ايزد ميگشتند هر كسي از اسرا كه ريش داشتند ميگرفته ميگفتن تو تقي هستي خيلي بچه ها را كتك ميزدند  حاجي تقي ايزد پس از سالها جنگيدن و دفاع از خاك پاك كشور و چند بار زخمي و مجروح شميايي شدن الان يك معلم ساده و…صبح حالم بد شده بود و شيميايي نفسم را گرفته بود افتادم و مرا به عقب بردند حالت تنگي نفس داشتم  از بيمارستان  كه مرخص شدم  يك دوتا اسپري داده بودن اسپري تنفسي نه نقاشي و مدتي را استفاده كردم كه كمي بهتر شدم شش ماه از دفاع باز ماندم تو روستا خيلي تنها بودم بيشتر بچه ها يا شهيد شده بودن يا در جبهه ها بودند يك روز عصر يكي از بچه هاي سپاه به نومل آمد و گفت اگه دوست داري ميتوني فردا بيايي سپاه عراق قراره شلمچه و باز پس بگيره دنبال بچه ها هستيم كه تو مرخصي هستند اگر مشكلي نيست و دوست داري ميتوني حركت كردم حالم بهبود پيدا كرده بود . حدود پنجاه نفر بوديم كه با يك اتوبوس از سپاه مستقيم به اهواز رفتيم بچه هاي كه همه براي بار سوم و چهارم يا هر كدام ماها تو جبهه  ورزيده بودن اهواز يك ساعتي استراحت كرديم ويكراست رفتيم خط و به گردان به گردان يا رسول ملحق شديم در همان ابتدا توجيه شديم كه بايد دفاع كنيم و دفع پاتك سنگين عراق در منطقه شلمچه خط اول مستقر شديم من بيسيمچي گردان بودم و برادر دودانگه جانشين گردان بود در اولين شب عراق پاتك سنگيني كرد .
عراق مارا درگير كرده واز طرفي نيروهاي اصلي خودشو به طرف جاده اهواز خرمشهر برده متوجه شديم كه عراق قصد باز پس گيري خرمشهر را دارد .بيشتر نيروها را به طرف جاده اهواز خرمشهر هدايت كرده  بودند   شب را تو منطقه خوابيديم خيلي آرام بود شب راحت خوابيديم ولي عراق هيچ تحركي نداشت . صبح از خواب بيدار شديم كه ديدم از سمت عراق غبار * غليظي بلند شد و من چون بيسيمچي بودم بايد از همه هوشيار تر بوده ناگهان متوجه شديم كه تانك ها پطور مستقيم به طرف ما حركت ميكنند مي غرند و پيش مي آيند آسمان را نور افشاني كرده بودند اما خط اول را نميزدند احتمال بر اين ميرفت نيروهاي عراقي پشت خاكريزه هاي ما باشند براي همين هم عقبه ما را به شدت ميكوبيدندتوپخانه ما از كار افتاد و بچه ها به شهادت رسيدند

فرمانده لشكر از قرارگاه پشت بيسيم بود وضع خط را توضيح دادم مرتضي قرباني گفت بي اطلاع نيستم گفتم برادر مرتضي حاجي جان ما فقط يك آرپيچي  اينجا داريم كلي تانك  راست گرفته اند و به طرف ما مي آيند بچه ها همه شهيد شدند گردان گروهان شده گروهان به كلي متداشي  شده خيلي از بچه ها پريدن خيلي از جمله ۲ تا از دسته نه حدود  ۵۰ نفر رفتن سفر ،  مرتضي را به هم ريخت به اسارت گرفتن نيروهايش توسط دشمن براش سخت تر ازشهادت بچه ها بود گفتم عراق لشكر زرهي رو كشيده رو خط ما بچه هاي كه تو جاده سمت راست بودند دارند تن به تن با بعثي ها ميجنگيدند با كلاش و يك تانك ما چطوري ميتونيم اونا رو بكشيم عقب دارند آسمان را روسرمان خراب مبكنند بچه ها زير آوار آسمان ماندند نيم ساعت بعد خود مرتضي آمد توي خط  يه تانك ،  لودر ، آرپيچي و مهمات زيادي به خودش وارد منطقه كرد .دستور داد بچه هاي كه تو دل عراق رفتند و از خاكريز گذشتن بر گردن پشت خط كلي تخريب چي آورده بود ظرف يك ساعت زير آتش سنيگين كل خط را مين گذار كرديم و عقب تر كشيديم مستقر شديم عراقيا پشت ميدان مين و با گلوله تانك مستقيم ميكوبيدند خود مرتضي تو خط همراه ما بود دنبالش ميدويدم هدف اصلي لشكر ۱۷ زرهي خرمشهر بود پشت بيسيم بودم كه پيام امام بطور مستقيم از تمام بيسيم ها به اطلاع رزمندگان ميرسيد گوينده گفت اكنون امام در حال شنود بيسم ها و پيام مهمي براي شما دارد و سپس را وي پيامي ا مام را مخابره كرد امام ميگويند« سلام مرا به رزمندگان برسانيدبدانيد جنگ امروز بين اسلام و كفر است. اگر پيروز شويد براي هميشه پيروزيد و اگر شكست بخوريد براي هميشه شكست خورديد بجنگيد خدا با شماست و من شما را دعا ميكنم » مرتضي نيروها را همراه نيروهاي تازه نفس سازماندهي كرد و سپس بعد از پيام امام دستور حمله را صادر كرد با آتش سنگين عراق كمي عقب تر نشست لودر ها ر خاكريز را شكاقتند و مين ها را با لودر جمع كردند تانك ها از جلو و به دنبالش عراق داشت ميگريخت گردان شجاعتي را از خود به ظهور رساند كه مرتضي داعم ميگفت لشكر …گفتم گردان هم نميشيم برادر مرتضي گفتند گردان با اين شجاعي كه خط را نگه داشت كار يك لشكر را انجام داد عراقي ميگريختندو ما به دنبالشان ميدويديم خيلي از بچه ها ي گردان  به شهادت رسيدند .ساعت ۵ غروب عراق شيميايي زد ولي عراقي ها را تا پشت رودخانه دنبال كرديم و عراق عقب نشست و ما پشت رودخانه مستقر شديم اگر مرتضي قرباني وارد خط نميشد

عراق همه ما را درو ميكرد .چون نيروهاي رزمي گردان دلاورانه جنگيدند و و از خاك اسلام دفاع ميكردند شايد اگر آن عصر مرتضي قرباني با نيروهايش ما را نجات نميداد عراق تا پشت در وازه هاي خرمشهر پيش رفته بود مرتضي در آخرين مخابره هنگام بازگشت  گفت خداوند بار ديگر خرمشهر را نجات داد عصر دلگيري بود .نيروهاي پشتباني باز گشتند و ما به پادگان شهيد بهشتي هدايت شديم …غروب بود و پادگان شهيد بهشتي مثل غروب عاشورا هر يك دنبال همرزم گمشده اش ميگشتند خيلي از بچه ها در آن غروب دلگير باز نگشته بودند چه آنها كه به اسارت رفتند چه رخمي و چه شهيدشهدايي كه پيكرمعطرشان سال ها در آن نيزار ها در موج گرداب ها جا مانده و كساني كه هرگز باز نگشتند در همانجا به سفري بلند رفتند .گوشه ديوار پايگاه شهيد بهشتي  تكيه داده و چيزي شبيه يك موج هر دم  خاطره همرزمان را در من مي كوبيد خسته و نا اميد  ما را  وا رهانيدند درين دشت بلا ديده اما چه سود كه سينه ام را پر كرده ام از انتظار…

 

نويسنده : غلامعلي نسائي

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید