k39

مخ مان تاب برداشت، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیمچی شود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگه حرف نمی زد. یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد. همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین یک لحظه اورا دیدم که بی سیم روی کولش نیست و روی زمین خوابیده

  فکر کردم از ترس آن را انداخته زمین  زدم توی سرش و گفتم « بچه بی سیم کو »

با دست زیر شکمش را نشان داد و گفت:« اگه من ترکش بخورم  یکی دیگه بی سیم را بر میداره

ولی اگر بی سیم ترکش بخوره  عملیات خراب میشه » مخم باز تاب برداشت .

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید