k-101

روزگاري نه چندان دور، افسانه نيست، قصه هم نيست. در همين سرزمين در پيروي از امام خميني رزم‌آوراني دل به خطرزدند که چشم جهانيان را خيره کردند. دشمن تا دندان مسلح راشکستند. بزرگ‌ترين ارتش دنيا آمريکا درآستين صدام حسين معدوم اين قدرت پوشالي را متلاشي ساختند.

شرق و غرب را به زانو درآوردند وحماسة دلاوري‌هايشان سينه‌به‌سينه در مام جهان گسترده شدبسيجي خاک خورد و بر تن به ذلت نداد. بسيجي دلداده دنيا نبود و نيست. بسيجي عاشق امام و رهبرش بود و در ادامه راهبردهاي امام براي استقلال و سرزمينش جان بر کف نهاد.

اکنون که ساليان درازي از آن حماسه‌ها مي‌گذرد بچه‌بسيجي خاک و خاکريز و خمپاره را در خشم بي‌امان دشمني قدرتمند يکجا تجربه کرده و گلوله را لمس نموده و مرگ را شرمنده ساخته.

آيا تاريخ قادر به ثبت اين همه حماسه‌ها خواهد بود؟ چه مي‌توانم بگويم؛ نه نويسنده‌ام نه مورخ. تحليل‌گر هم نيستم، سياستمدار هم نيستم هيچ‌يک ازين مقوله‌ها در ابعاد بلند دفاع مقدس نمي‌گنجد. تنها قادر به ثبت گفته‌هاي رزم‌آوراني هستيم که شب‌هاي سنگر را تجربه کرده‌اند.
حسن جانباز پانزده ساله بود که خاک و خمپاره را لمس کرده است. سرش را محکم بسته است گردنش را بر نمي‌گرداند دستانش را که ببيني پر از ريزه‌هاي آهن است که «تركش خمپاره» نام دارد. سردرد را مشق عاشقي مي‌پندارد. او مرد نبرد است.

اگر اکنون سرش را پي‌درپي به ديوار مي‌کوبد و تند تند قرص‌ها را در دهنش مي‌گذارد مي‌دانم که اين همه در تحملش سخت است اما او از اهل خانه خود معذرت‌خواهي مي‌کند فرياد مي‌کشد تا کمي آرام شود. چه بايد کرد شرمنده‌اش مي‌شوم و اما روز بعد او در بيمارستان است.

حالا ديگر حرفي براي گفتن ندارم. خداحافظي که مي‌کنم صدايم مي‌زند و مي‌خواهد با همان حالش از حماسه‌هاي دفاع مقدس بگويد. به همسر صبورش اشاره مي‌کند مي‌گويد موج گرفته. سرم را برمي‌گردانم. آرام و شرمگين سلامش مي‌گويم چه مي‌تواند بگويد

زيباترين جمله را عنوان مي‌کند: «رنج و درد و حيات انسان به هم متصل‌اند و صبر پاداش رنج است.» مگر نه اينکه خداوند صبر را در برابر رنج آفريده است؟ چه بگويم جز شرمساري در برابر اين همه ايثار؟

پانزده ساله بوده درس و مدرسه خانه پدر را آرامش و آسايش را دنيا را با تمام جذبه‌هايش رها مي‌کند و خاک نرم جبهه را برمي‌گزيند و اين‌چنين مي‌گويد:

پس از چهل روز آموزش نظامي رزمي در پادگان مرزن آباد چالوس عازم جبهه‌هاي غرب مي‌شود بيست‌سال پيش دستش را بلند مي‌کند تا خودش را براي فرماندة گردان شهيد پورکان مستقر در مريوان پاسگاه سرو اباد معرفي کند.

خوب به ياد دارد فرمانده او را به عنوان بيسمچي گروهان ضربت برمي‌گزيند و تمام خطراتش را به او گوشزد مي‌کند و او آمده تا در دل خطر با دشمن بجنگد. ترس از مرگ را نميفهمد. خود اين‌چنين مي‌گويد: فرمانده! من امروز که اينجا هستم مي‌دانم به استقبال مرگ آمده‌ام؛ پس از ترس برايم نگو. من جنگجو هستم و جان در راه آرمان‌هاي امام مي‌دهم و ۱۲۸ روز را به ياد دارد که در کمين‌هاي سختي با گروهانش همراه بوده. بيسيم‌چي نبض گروهان است و او خوب اين را با نيمچه سوادي که دارد مي‌فهمد. وظايفش را به خوبي انجام مي‌دهد. علاقه‌اش به جبهه‌ها دوچندان مي‌شود. خاک جبهه را وجب کرده و کوه‌هاي بلند مرتفع کردستان را تجربه و مي‌گويد: «ديگر نتوانستم رفيقان را تنها بگذارم.» و سپس به لشکر بيست‌وپنج کربلا مي‌رود. گردان حمزه سيدالشهدا را برمي‌گزيند و در عمليات‌هاي متعددي شرکت مي‌کند. مي‌گويد: عشق به امام و ادامة راه شهدا و دفاع از سرزمين بهانه‌اي مي‌شود تا در جبهه‌ها بماند.

از عمليات والفجر ده اين‌چنين مي‌گويد: ابتدا راهي طولاني را تا خطوط دشمن پياده رفتيم و بنا شد پشتيباني گردان خط شکن باشيم. بعد از پيروزي گردان خط شکن خط را تحويل گرفتيم. عراق پاتک سنگيني زده بود. جاده خرمال را گرفته بوديم. فرمانده ما به شهادت رسيده بود. يکي از بچه بسيجي‌ها لباس پلنگي لباس عراقي‌ها مي‌پوشيده، تو جاده خرمال گشت مي‌زديم که ديدم يک نفر کف جاده خوابيده. نزديک شدم فکر کردم همان رفيقم هست و شهيد شده. رفتم تا چند نفر را بيارم. ناگهان ديدم همين رفيقم که لباس پلنگي پوشيده، توي سنگر است. با تعجب پرسيدم: پس کف جاده کيه؟ با سرعت برگشتم ديدم از کف جاده بلند شد و به طرف نيزارهاي عراقي‌ها مي‌دود. تازه فهميديم که او عراقي بوده، ولي دنبالش کرديم در نيزارها گم شد. از حماسه‌هاي ديگر مي‌گويد در محور سيد صادق بچه‌ها آنقدر خسته بودند که هنگام کندن سنگر به خواب مي‌رفتند و درين هنگام خمپاره شصت بچه‌ها را به شهادت مي‌رساند. با شوق فراوان حرف‌هايش را دربارة دلاورمردي‌هاي رزمندگان توضيح مي‌دهد و مي‌گويد با تيپ زرهي عراق درگير شديم و با آرپيچي تانک‌ها را مي‌زديم. آنقدر خسته بودم پشت خاکريز نشستم که ناگهان گلوله تانک نزديکم منفجر شد و موجش مرا پرت کرد و در هوا بودم که فرياد زدم يا زهرا(س) يا مهدي(س) بر زمين افتادم.

اکنون بيست‌واندي سال از حماسه‌هايش مي‌گذرد. مدت زيادي را در جبهه گذراند. ترکش‌هاي زيادي در دست‌ها و گردنش از يادگار جنگ در تنش نهفته است.

سردردهاي حالا مزد عاشقي روزهاي حماسي دفاع مقدس است که او به ارمغان آورده است. روزها از پي هم مي‌گذرد و او همچنان به گذشته فکر مي‌کند. آينده‌اش پر از درد و رنج است، ولي گذشتة شيرينش را در برابر رنج‌هاي امروزش او را به تحملي سنگين وامي‌دارد و آخرين دوران رنج را صبورانه مي‌گذراند

نوشته ای  از :   غلامعلی نسائی

 

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید