گاليله در اردوگاه اسرا
پس از آن ماجرا، عراقيها راه به راه به حسن گير ميدادند که بايد به امام توهين کني. مرتب ميگفتند که امام شما خوب نبود. نه به حسن، که به بيشتر بچهها گير ميدادند که بايد به امام توهين کنند.
P.W
امتداد
نویسنده: غلامعلي نسائي
يک عراقي فرياد کشيد: آهاي ايرانيها! آهاي بسيجيها! امامتان مُرد، امامتان رفت.
پريديم پشت پنجره. سروان بود يا سرباز، نفهميدم. يک عراقي خبر آورده بود؛ خبري که داغ بزرگي بر دل همة اسرا نشاند. ما که باور نداشتيم. بچهها سرشان را کردند لاي نردهها و داد کشيدند: دروغه، دروغه. عراقي دروغ. . .
بعد آن عراقي، آن سرباز، شايد يک ستوان رفت بهسمت آسايشگاه ۸٫ من آسايشگاه ۷ بودم. از پشت پنجره حسن را صدا کردند.
– حسن رفسنجاني! تعال، تعال!
معروف بود به حسن رفسنجاني. بچة رفسنجان بود، به همين خاطر عراقيها اينطور صدايش ميزدند.
– بيا جلو، هي حسن! من الحسن روي.
فارسي و عربي را قاطي ميكرد.
– حسن تعال، حسن روي…
نه ميتوانست خوب فارسي حرف بزند، نه همهاش را به عربي ادا ميکرد. حسن آمد مقابل پنجره و روبهروي عراقي ايستاد. حسن چهرة معصومانهاي داشت. بسيجي و عاشق آخر خطي امام بود. قدش نسبتا بلند بود، اما بهشدت نحيف و لاغر بود. با اين حال نشان ميداد که خيلي قدرتمند است. ۲۶ سالش بود، ولي اسارت شکسته بودش. بهظاهر خموده، پير و افتاده شده بود، با اين همه هنوز همان حسن رفسنجاني سنگر و تانک و خاکريز و کوچههاي کمين بود.
سرباز عراقي گفت: حسن! آهاي حسن!
اسرا دلدل ميکردند كه سرباز آمده است چه به حسن بگويد. حسن با آرامش گفت: بله!
سرباز خودش را جمع کرد و گفت: حسن! امام فوت. امامتان ديگر فوت، فوت.
حسن با طمأنينه و بدون اينکه واكنشي از خود نشان بدهد، يکراست و بدون حاشيه گفت: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصيبُوا قَوْمًا بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمينَ»؛
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، فورى تحقيق كنيد. مبادا بهخاطر زودباورى و شتابزدگى تصميم بگيريد و ناآگاهانه به قومى آسيب رسانيد، سپس از كردة خود پشيمان شويد.
حسن آية شش از سورة حجرات را براي سرباز عراقي خواند و خيره شد توي چشمهايش. سرباز عراقي برآشفت، ولي چيزي نگفت. چهره درهم کشيد، اخم كرد و رفت. انگار حسن يک تشت آب جوش ريخته بود روي سر سرباز؛ آتش گرفته بود، تند گام برميداشت. توگويي حسن خبر ناگواري را با رمز به او گفته بود. ما نيز حيرت کرديم.
سرباز عراقي فردا صبح با يک برگ روزنامه در دست برگشت. صدا زد: حسن، حسن! روي، تعال!
حسن يک کنجي کز کرده و در خلوت خود به عزا نشسته بود. همة بچهها، نگران و ناراحت توي حال خودشان بودند.
سرباز عراقي وارد آسايشگاه شد. رفت پيش پاي حسن؛ مثل کسي که بدهکار باشد. براي اولين بار يک عراقي، شکسته و خرد شده آمده بود که خودش را، حرفش را ثابت کند. آمده بود كه از خودش دفاع کند.
حسن از جايش جم نخورد. سرباز عراقي روزنامه را مقابل حسن نگه داشت. بعد چرخي زد و آن را به همة اسرا نشان داد و گفت: حسن، نگاه کن! اين سند، اين خبر.
تکه روزنامه را که عکس امام رويش بود، نشان حسن داد و گفت: انه حسن.
رو کرد به همة اسرا و داد زد: انه خبر، امام فوت.
بعد انگشت روي سينهاش گذاشت و داد کشيد: أنا صادق.
يعني اين خبر مرگ امامتان. من دروغ نگفتم. حسن بلند شد. رو كرد به سرباز و داد زد: کلکم فاسق. از روزنامهنگار عراقي تا همة شما، سران حزب بعث و نوکران صدام، همه فاسقيد.
نه اينکه حسن يا ما فوت امام را قبول نکرده باشيم، نه. فقط حسن ميخواست که جلوي عراقيها کم نياورد. آنها آمده بودند كه با خبر فوت امام، ما را بشکنند، خرد كنند و روحيهها را ضعيف نمايند.
سرباز عراقي مفهوم حرف حسن را نفهميد، براي همين رفت و يک برگ روزنامه که خبر درگذشت امام را چاپ کرده بود، با خودش به داخل آسايشگاه آورد.
سه روز در همة آسايشگاهها عزاي عمومي بود. بچهها نگران بودند: خدايا! سرنوشت ما چه خواهد شد؟
تا اينکه متوجه شديم، آيتالله خامنهاي به رهبري و جانشيني حضرت امام برگزيده شده است. جاي خالي امام تو دل بچهها پر شد و نگرانيها از بين رفت.
پس از آن ماجرا، عراقيها راه به راه به حسن گير ميدادند که بايد به امام توهين کني. مرتب ميگفتند که امام شما خوب نبود. نه به حسن، که به بيشتر بچهها گير ميدادند که بايد به امام توهين کنند. بيشتر هم دنبال آدمهاي شاخص بودند که آنها را بشکنند و از چشم بچههاي ديگر بيندازند. حسن سرآمد بود و بچهها حسابي قبولش داشتند. بعد از آن ماجرا هم بيشتر گل کرد و افتاد سر زبان بچهها و عراقيها. يک روز توي حياط، هنگام هواخوري، عراقيها همه را جمع کردند. وسط محوطة اردوگاه ۱۲ يک حوض آب بود. عراقيها يک طرف حوض، ما اسرا طرف ديگرش جمع شديم. هيچ اطلاعي از برنامة عراقيها نداشتيم.
يک افسر ارشد عراقي صدا زد: حسن! حسن تعال! ما نگران شديم. حسن بلند شد. همه ميدانستيم که عراقيها خيلي دوست دارند حسن در برابر اسرا و عراقيها به حضرت امام توهين کند. يعني حسن دست به چنين کاري ميزد؟
به سختي ميشد به اين باور رسيد؛ مگر اينکه اتفاق ميافتاد.
حسن خيلي آرام بهطرف لبة حوض رفت و بدون مقدمهچيني گفت: آن قديم نديمها يک دانشمندي بود به نام «گاليله».
اسرا و عراقيها از اين گالية حسن خنديدند. حسن تلخندي به عراقيها و لبخندي به بسيجيها زد و گفت: گوش کنيد! گاليله آمد و گفت، اي مردم! اين زمين گرد است و به دور خورشيد ميچرخد. طولي نکشيد که اين خبر به دربار رسيد، به قصر پادشاه، به گوش دانشمندان، به حکام. همهمهاي برپا شد. خبر دهان به دهان، گشت و همه مردم آن سرزمين گفتند، آهاي مردم! چه نشستهايد كه دانشمندي به نام گاليله کشف کرده كه زمين گرد است.
عراقيها حيرتزده حسن را نگاه ميکردند. ما پر شده بوديم از دلشوره که عاقبت سرنوشت حسن به کجا خواهد رسيد. ما نيز کمتر از عراقيها حيرتزده نشده بوديم.
حسن حركت كرد و کنج ديگر حوض، روبهروي ما ايستاد. گفت: اين خبر که به حکام آن سرزمين رسيد، همه آشفته و نگران شدند. دانشمندها پيش حکام رفتند و شکايت گاليله را کردند. پادشاه آن سرزمين يک مرتبه از تخت شاهياش بلند شد و گفت، گليله به چه حقي گفته كه زمين گرد است؟ بيخود کرده اين حرف را زده. کجا زمين گرد است؟ کجا زمين به دور خورشيد ميگردد؟ گاليله به چه حقي از پيش خودش چنين حرفي را در آورده؟ اصلاً هم زمين گرد نيست، به هيچوجه هم دور خورشيد نميچرخد. آنگاه به سربازانش دستور داد که برويد اين گاليلة دروغگوي پدرسوخته را نزد من بياوريد، تا گوشش را از ته ببرم و دهانش را بدوزم، حلقش را از کاه پر کنم و بيندازمش تو سياهچال تا درس عبرتي بشود براي هرکسي که بخواهد در محضر ما از پيش خودش علوم، نجوم در کند. حکام سر شوق آمدند. شاعران درباري براي شاه شعرها سرودند و دانشمندان حکومتي تحسينش کردند. خيلي زود رفتند و گاليلة بختبرگشته را آوردند. او را به محکمه کشيدند و انداختندش توي سياهچال. اذيت و آزارش کردند، کتکش زدند و حسابي حالش را گرفتند. گفتند، گاليله! اگر ميخواهي زنده بماني و زندگي کني، بايد بروي به همان جايي که گفتي زمين گرد است و به دور خورشيد ميگردد.
يک رندي به حاکم گفت، آنجا يک کتاب هم زير بغل داشت. حکام نگاهي به سراپاي شوريدة گاليله کردند و گفتند، بايد همان کتاب را هم زير بغلت بگيري و دوباره همه را دعوت کني. همه بايد باشند و تو بايد حرفت را پس بگيري؛ وگرنه کارت ساخته است.
مجلسي برقرار شد و همه آمدند؛ شاهزادگان، پادشاه، داروغه و دارودستهاش، دانشمندان و اهل نجوم، مردم کوچه و بازار همه جمع شدند.
جانمان به لبمان رسيده بود. نميدانستيم حسن چه ميخواهد چي بگويد و چه آشي براي عراقيها پخته است. هر وقت که حسن به محکمة عراقيها ميرفت، دارودستة غضبناک عراقي ميريختند توي آسايشگاه و حالا نزن، کي بزن. عراقيها گوشهايشان را تيز کرده بودند، حسني که ما ميشناختيم، آن روز عراقيها را با اين داستان بلند و بالايش روي سر ما هوار ميکرد. حسن ادامه داد: خُب داشتم چه ميگفتم؟ کجا بودم؟ آها! تو محکمه همه آمده بودند. گاليله يک کتاب زير بغلش، شوريده، خميده، خسته و شکسته به همة حضار گفت، اي همة كساني که اينجا جمع شدهايد، اي شاه، اي داروغه، اي حکام، اي شاهزادهها، من چند روز پيش در حضور همة شما گفتم که زمين گرد است و به دور خورشيد ميچرخد؛ اما الآن ميگويم که زمين گرد نيست و به دور خورشيد نميچرخد. ولي اي مردم، اي شاه، اي شاهزادهها، اي داروغه، اي حکام، اي دانشمندان، واقعاً اينطور نيست.
بعد يکمرتبه حسن رو کرد به عراقيها و داد کشيد: آقاي سربازان عراقي، آقاي افسران، شما هي بگوييد، امام بد، بد، بد؛ ولي واقعاً امام ما بسيجيها خيلي خوب بود. بهخدا، امام ما خوب خوب خوب بود. حسن اين را که گفت، چهرة عراقيها ريخت بههم. يکمرتبه دو، سه نفر از بچهها از ته جمعيت داد زدند: درود بر حسن گاليله!
اسرا براي حسن کف زديم و هورا کشيديم. فرياد حسن گاليله! حسن گاليله! همهجا را پر كرده بود. ناگهان عراقيها مثل کرکس و جغد ريختند روي سر ما. با مشت، لگد، کابل، باتوم و شلاق افتادند به جان ما. آژير اردگاه را هم کشيدند. هرچه سرباز بود، وارد معرکه شد. حالا نزن، کي بزن.
تلافي شکستشان را در آوردند.
حسن رفسنجاني، ديگر معروف شد به حسن گاليله. بعد از اين داستان، عراقيها نسبت به ما سختگيرتر شدند. هر روز که ميگذشت، اذيت و آزارشان بيشتر ميشد. پس از اين شکست، توي آسايشگاه، يک اتفاق بزرگ رخ داد که منجر به درگيري بچهها با يكديگر شد. اين درگيري قدري جديدتر بود. يک جورهايي بذر نفاق دشمن در آن ديده ميشد. کار کشيد به کتککاري همديگر. بزنبزن آنقدر گل کرد که عراقيها وارد معرکه شدند و شروع کردند به کتککاري. اين داستان چند روز پشت سر هم اتفاق افتاد. از يک طرف بچهها با خودشان درگير بودند و از طرف ديگر عراقيها ميريختند توي آسايشگاه. البته آن روز عراقيها هم حسابي از دست بچهها کتک ميخوردند.
کمکم شد يک شورش بزرگ. فرمانده ارودگاه همه را از آسايشگاها بيرون کشيد، توي محوطه جمع کرد و ايستاد مقابل بچهها. حسن که از همه جلوتر بود، بلند شد، ايستاد و با صداي بلند به فرمانده گفت: شما ميگوييد که ما مسلمان نيستيم. ميگوييد كه ما دين نداريم. ما را به آتشپرستي متهم ميکنيد، به کفر متهم ميکنيد و دين نداشتهتان را به رخ ما ميکشيد. شما باتوم داريد، کابل و تفنگ داريد. ما دست شما اسيريم. مشت و لگد و باتومتان را يک ساعت کنار بگذاريد، بياييد با هم بشينيم و مباحثه کنيم، حرف بزنيم. رندي در کار نباشد. من ثابت ميکنم که دين شما نسبت به دين ما خيلي ضعيفتر است. شما خيلي عقبتر از ما هستيد.
تمام اين مدت فرمانده عراقي چيزي نگفت و به حرفهاي حسن گوش کرد. بعد يک قدم جلو آمد و با صداي بلند گفت: آقاي حسن! من از تو يک سؤال ميکنم، ببينم ميتواني جواب بدهي يا نه.
حالا بگو صفات خدا چند تاست؟ اسماء خدا چند تا هست؟
حسن جواب داد، اما يک سوتي داد. همه را درست گفت، اما اصل موضوع را جابهجا کرد؛ يک اشتباه سادة لفظي. فرمانده عراقي هوارش بالا رفت که ديدي تو اصلاً از خدا و اسلام و دين هيچي نميفهمي، خدا را هم نميشناسي.
بچهها يک جوري رنگ دادند و رنگ گرفتند. همة ما ناراحت شديم. آن وقت فرمانده عراقي رو کرد به همة ما و گفت: ديديد دين شما، اصلاً خود شما از ما پايينتريد، ضعيفتريد، عقبتريد. ديديد شما نسبت به دينتان از ما ضعيفتريد.
حسن اشتباه گفت و پيچ ما هم شل شد. مگر حرفي براي گفتن مانده بود؟ سست شديم. بايد يک نفر بلند ميشد و اين سوتي حسن را جمع ميکرد.
توي همين هول و هراس، دلشوره و دلواپسي، حسن دستهايش را بالا برد، بعد با صداي رسا و بلند، با يک آرامش خاص گفت: سيدي! من يک سؤال دارم.
در آن شرايط خاص که فرمانده عراقي يک ضربه زده بود، حسن پريد وسط معرکه که خودش ساخته و پرداخته بود و گفت: سيدي! من اسامي پيامبرها را ميگويم، شما که خودتان را داناتر و مسلمانتر ميدانيد، اسم پدر پيامبران را بگوييد.
ناگهان چهرة فرمانده بههم ريخت. غيض کرد و سياه شد. ما حال غريبي پيدا کرديم. سؤال حسن از فرمانده ارشد ارتش عراق، مثل يك امتداد غيبي بود. ما سرحال شديم، از آن بههمريختگي درآمديم. فرمانده عراقي نه پيش ما، که در برابر سربازان خودش سرخورده شد. دستانش را بالا برد و داد زد: حسن! اين چه سؤالي بود که کردي؟
پريد جلو و با همان تختهاي که دستش بود، محکم کوبيد تو کمر و تو رانهاي حسن. بعد سربازهاي عراقي افتادند به جان ما. کتککاري که تمام شد، رفتيم داخل آسايشگاه. از حسن پرسيديم: حالا حسن! اين چه سؤالي بود که تو کردي؟ اگر فرمانده جواب را بلد بود، معلوم نبود چه آشي براي ما ميپخت. سعيد گفت: اصلاً راست حسيني، خودت پاسخش را بلدي؟
حسن خيلي آرام و با متانت گفت: نه! من هم بلد نبودم.
همه متعجب شديم.
گفتم: حسن! خُب تو که بلد نيستي، اگر ميگفت، خودت که بلدي، بگو! چه ميشد؟
حسن گفت: خُب آنها که بلد نبودند. اگر بر فرض محال، ميپرسيدند، من هم براي پدر هر پيامبر يک اسم ميگفتم. چون خودشان بلد نبودند، جرأتش را هم نداشتند که سؤال کنند.
توي آن نزاري و بيرمقي، همه زندند زير خنده. امان از دست اين حسن گاليله!
پی نوشت:
داستانی که می خواند قسمتی از زندگی قهرمان بسیجی بنام «حسن رفسنجانی» روحانی امروز جبهه های فرهنگی، از رفتار و کنش های حسن معلوم بود که عاقبت او نیز مردی است، عالم و روحانی و درین مسیر سخت دوران اسارت ذره ائی کم نیاورد. نه افولی نه سقوطی، بر همان آرمان، اخلاق و سیرتش پایدار است. بردار حسن از بچه های لشکر ۴۱ ثارالله در اردوگاه تکریت خاطراتی شنیدنی دارد.
«بر اساس پاره ائی از کتاب رسول گردان یا رسول”
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت
همراز پروانه ها باشید
□ برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت« تماس با ما » استفاده کنید
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ نقاشی مهدی احمدوند
متن آهنگ چشای قشنگت از سعید آسایش
متن آهنگ فوق العاده بهنام صفوی
متن آهنگ عشق منی علی ارشدی
متن آهنگ غلاف محسن ابراهیم زاده
متن آهنگ گمونم رضا صادقی
متن آهنگ به دلم بد اومده ماهان حسینی
متن آهنگ تمومش کن کامران مولایی و جواد رزاقی
متن آهنگ ببند چشمت را میلاد درخشانی
متن آهنگ بی تفاوت آرمین سپیدار
متن آهنگ هم نفس پازل باند
بگذار جور دیگری از شهدای گمنام قم بگویم!