دوازده روز پوتينها پايمان بود!
غواصها خط را شكستند و ما پشت سرشان با قايق رفتيم. حاج مرتضي قرباني، آن طرف خط توي فاو مستقر شده بود. معاون ايشان آقاي «حسنپور» بود كه قايقشان چپ كرد و ما نجاتشان داديم. پانصد متر داخل فاو نرفته بوديم كه گلولهباران دشمن شروع شد و اولين گلوله، روحانياي كه مسئول تبليغاتمان بود را شهيد كرد و چند نفر ديگر را مجروح ساخت. موظف بوديم جلو برويم و بچههاي تعاون به مجروحان و شهدا ميرسيدند.
ازخواني عمليات «والفجر ۸» در مصاحبه با «سيد نورالله فتحي»ناصر مشفق
به دنبال راهي براي نفوذ
هم از نظر سياسي و هم نظامي، تمام دنيا از عراق حمايت ميكرد. به قدري امكانات نظامي در اختيار آنها گذاشته بودند كه حتي برخي از تيپ و لشكرهاي سپاه، خصوصاً پس از عمليات بزرگ ثامنالائمه(ع) در سال ۶۱، با غنائم جنگي آنها شكل گرفتند. حتي پيش حضرت امام رفته بودند كه ما ميرويم عمليات، ولي اسلحه نداريم. ايشان لبخندي زده بودند و فرمودند: «از دشمن بگيريد.»
پس از آن بود كه دشمن متوجه شد نميتواند جلوي ايران را سد كند و به مسلح كردن زمين و ايجاد موانع روي آورد. دليل ديگر هم اين بود كه دشمن ميدانست چون ما تجهيزات زرهي نداريم، امكان حمله در روز برايمان ميسر نيست و بايد در شب حمله كنيم، بنابراين بايد موانع ايجاد ميكرد. اين روند كمكم سختتر هم شد؛ يادم هست كه پس از فتح خرمشهر، ميدان مين و سيمخاردار با عرض صد متر ايجاد ميكردند، ولي در زمان عمليات كربلاي ۵، اين مقدار به يك كيلومتر رسيده بود. ايران همه مناطقي را كه امكان عمليات در آنجا بود، بررسي كرده بود. در غرب منطقة استراتژيك و مهمي وجود نداشت و در نهايت به اين نتيجه رسيده بودند كه بايد راهي را در جنوب پيدا كنند. از طرفي بايد جايي انتخاب ميشد كه دشمن تصور عمليات را در آنجا نميكرد.
مقدمات عمليات
كار حفاظتي بسيار گستردهاي در اروند انجام شد. از چند ماه پيش، به نحو نامحسوسي مردم روستاهاي آنجا تخليه شدند. گردانها را در عقبه نگاه داشته بودند و از هر گردان، فقط يك دسته جلو بود تا احتمال عمليات نرود. توي همان خانههاي روستايي، بدون تغييرشان سنگر زديم و فقط مقداري الوار و بشكههاي دويست ليتري روي آنها گذاشتيم. توپخانه و ادواتمان را لابهلاي نخلها مستقر كرده بوديم. ادوات معمولا سه تا چهار كيلومتر پشت خط مقدم است، ولي ما آنها را در خط مقدم و اين سوي اروند، كه تا آن طرف نهايتا يك كيلومتر فاصله داشت، برده بوديم و اينطوري خطوط دوم و سوم دشمن را هم ميزديم. چند عمليات تاكتيكي فريب هم در جاهاي ديگر انجام شد تا دشمن را به خودش مشغول كند. دشمن اصلا تصور نميكرد كه ما بتوانيم از اروند عبور كنيم.
جزر و مد سرنوشتساز
حاج «مرتضي قرباني»، فرمانده لشكرمان بود. آقايان «كسائيان، عمران و شهيد سيفالله حيدرپور» مسئول سه محور عملياتي بودند. آقاي «محسن رضايي» آمد و فرماندهان را كاملاً توجيه كرد. تعدادي غواص آموزشديدة ماهر هم داشتيم كه بايد بهعنوان خطشكن عمل ميكردند.
اروند رودخانهاي بود كه جزر و مدهاي پياپي داشت و بچهها با ثبت رفتار رودخانه در ماههاي پياپي، توانسته بودند آن ساعتها را به دست بياورند. غواصها بايد طوري ميرفتند كه با مد بروند؛ چون در زمان جزر، بخشي از رودخانه باتلاق ميشد و عبور و مرور از آن ممكن نبود. زمان شكستن خط هم بايد به نحوي دقيق تنظيم ميشد كه وقتي دوباره مد شد، نيروهاي پياده بتوانند بروند و خط را تثبيت كنند. اين عمليات براي خود عراقيها و خبرنگاران خارجي كه بعدها آمدند بسيار عجيب بود.
از حضور ايرانيها بهتزده شدند
غواصها خط را شكستند و ما پشت سرشان با قايق رفتيم. حاج مرتضي قرباني، آن طرف خط توي فاو مستقر شده بود. معاون ايشان آقاي «حسنپور» بود كه قايقشان چپ كرد و ما نجاتشان داديم. پانصد متر داخل فاو نرفته بوديم كه گلولهباران دشمن شروع شد و اولين گلوله، روحانياي كه مسئول تبليغاتمان بود را شهيد كرد و چند نفر ديگر را مجروح ساخت. موظف بوديم جلو برويم و بچههاي تعاون به مجروحان و شهدا ميرسيدند.
محور يك درگير شده بود. محور دوم، شهر را تصرف ميكرد و ما كه محور سه بوديم، بايد از شهر عبور ميكرديم، جاده را ادامه داديم و به سه راه فاو ـ خور عبدالله ـ امالقصر رسيديم. چون هيچ نيرويي جلويمان نبود شك كردم كه شايد اشتباه آمدهايم. بالاخره به يك سنگر بتوني كه پدافندي روي آن بود، جلويمان ظاهر شد. البته خبري نبود و انگار از حضور ما مطلع نبود. يكي از بچهها نارنجكي داخلش انداخت و كارش را ساخت. يكي از نيروهاي عراقي را هم اسير كرديم. يكي از بچههايمان به نام آقاي «حسوني» عرب بود و با او حرف زد. اسير بهت زده بود و ميگفت: «شما ايرانيها چهطور تا اينجا آمدهايد؟!»
از او پرسيد: «عراقيها كجايند؟»
گفت: «مقر تيپ همين كنار است. اينجا هم تعدادي تانك است كه بچهها بايد خواب باشند.»
او را با خودمان برديم. به راحتي، مقر تيپ را تصرف كرديم و تانكها را بدون اينكه يك كدام به ما شليك كنند، گرفتيم و دو كيلومتر از جادة فاو ـ خورعبدالله را ادامه داديم. با آقاي قرباني تماس گرفتم و گفتم ما تثبيت شديم. گفت: «گردان يدالله ـ كه آقاي «عباس پرويزي» فرماندهاش بود ـ پشت سرتان است.»
بعد از آنها هم گردان سيف الله بود كه مرحوم سردار «كريمي» فرمانده آن بود.
اسير نشدند
روز اول كه به جادة آسفالت رسيديم. پاي من زخمي شده بود و با عصا راه ميرفتم. دنبال آب ميگشتم. رفتم كنار خور كه دو تا عراقي مسلح را آنجا ديدم. يكيشان تكاور و ورزيده بود. با عربي دست و پا شكسته گفتم: «دستت را ببر بالا و سلاحت را بيانداز!»
اما محل نگذاشتند و كلت كشيدند. اگر عراقيها حس ميكردند هنوز امكان پاتك نيروهايشان هست، تسليم نميشدند. درازكش، اندكي عقبعقب آمدم و به بچههاي خودمان رسيدم. عراقيها تصور كردند من تنهايم. بچهها كه آمدند يكيشان تسليم شد، ولي آن تكاور نشد. حسوني را آورديم و با او حرف زد و آن يكي هم تسليم شد.
تصرف سايت موشكي
تا نه صبح منتظر مانديم از گردان يدالله خبري نشد. آقاي قرباني گفت: «برويد جلو.»
گفتم: «نميشود. سايت موشكيشان اينجاست.»
سراسر اطراف آن ديوار بتوني بود. سيچهل تا پدافند محافظ هم داشت. بهعلاوه يك دكل پانزدهمتري هم بود كه روي آن يك چهارلول گذاشته بودند. روز شده بود و دشمن از عمليات مطلع بود و روي ما هم ديد كامل داشت. سنگرهاي آنها هم كارايي نداشت، چون روي آنها سمت ما و پشتاش سمت خودشان بود! حاج مرتضي گفت: «حتي دويست متر هم ميتوانيد برويد جلو، برويد!»
بمباران شديد دشمن شروع شد. آقاي «عمراني»، بچة گچساران و «فاطمي» آنجا بود كه به شهادت رسيدند و تعداد زيادي مجروح شدند. امكان پيشروي نداشتيم و همانجا مواضعمان را تثبيت كرديم.
روز سوم عمليات بود و هنوز سايت موشكي در اختيار دشمن بود. تانكهايي كه گرفته بوديم را جلو آورديم و به ديوارهاي بتوني گلوله زديم. نميدانستيم كه عراقيها در حال تخليه نيروهاي متخصصشان هستند. لشكر ثارالله(ه) و المهدي(عج) و گردان سيفالله به كمك آمدند و روز چهارم وارد سايت شديم. برادرِ آقاي كريمي، آنجا بود كه به شهادت رسيد، ولي ايشان با برادرش به عقب برنگشت و كارش را ادامه داد. آن زمان روحية همه اينطور بود. توي گردانمان، همزمان چهار نفر از يك خانواده حضور داشتند.
در آن مرحله دو تا سايت موشكي كه شهرهاي جنوبي مثل دزفول را ميزدند، تصرف كرديم. يكي از اهداف عمليات همين بود. هدف ديگر هم قطع ارتباط دشمن با آبهاي آزاد خليج فارس بود كه براي عراق بسيار اهميت داشت.
توصيف و باورش سخت است
اعلام شد كه دشمن دارد از جادة فاو ـ بصره پاتك ميكند. از سيصد نفر گردان ما كمتر از صدوپنجاه نفر مانده بود. حدود بيست نفر شهيد داده بوديم و مابقي هم زخمي بودند. پاي خودم هم زخمي بود. اعلام كردم شصتهفتاد نفر نيرو براي جلوگيري از اين پاتك ميخواهيم. يكطرفه پشت موتور نشستم و نسبت به منطقه توجيه شدم.
نوجواني به نام «پاچيده» در كل عمليات، همراه ما بود، فكر ميكنم آن زمان پانزده سال هم نداشت. شايد باورش سخت باشد، ولي همة آن دوازده روز، ايشان همراه ما بود و مثل ما پوتين را هم از پايش باز نكرد. بعداً تركشي به چشمش خورد. الآن هم در كارخانة سيمان رامهرمز مهندس است.
به بچهها گفتم تيربار و آرپيجي ميخواهيم و كلاش به كار نميآيد. مجبور بوديم قدم به قدم پيش برويم چون منطقه پيچيده بود و دشمن هم كاملا بر منطقه مسلط بود و فشار شديدي ميآورد. مهندسي ـ رزمي ما، شب، زير آتش ميرفت و دويست متر جلوتر، خاكريز ميزد و بعد نيروها ميرفتند و پشت آن مستقر ميشدند.
اواخر عمليات، كار واقعا سخت بود. از گردان مالك اشتر، سيوپنج نفر مانده بود. از لشكر امام حسين(ع)، فقط يك دسته نيرو باقي مانده بود. وضعيت والفجر هشت اينقدر سخت بود كه لشكر به دسته تبديل شده بود!
پاتك دفع شد
نميشد در آن خط بمانيم و با همآهنگي حاج مرتضي، به سنگرهاي عقبتر برگشتيم. آتش دشمن به قدري سنگين بود كه دشمن تصور كرد ديگر هيچ نيرويي باقي نمانده است. دوباره صبح به خاكريز جلويي رفتيم و دشمن كه ديده بود خبري از خاكريز ما نيست، مطمئن شده بود كه در آن بمباران سنگين همگي مردهاند، غافل از اينكه ما رفتيم و عقب استراحت كرديم. آتش دشمن خاموش شد و آنها قصد پيشروي و تصرف كردند.
شهيد «فدايي» كه ديدهبان بود صدايم زد و گفت: «بيا ببين چهقدر نيرو دارد ميآيد.»
ديدم تعداد زيادي تانك، نفربر و نيرو به صورت زيگزاگي در حال پيشروياند. بچهها را آماده كرديم. خاكريز را هم خلوت كرديم تا تلفاتمان كم شود. يك بسيجي داشتيم به نام آقاي «كافياننژاد» كه مدال افتخار هم گرفت. اولين و دومين تانك را ايشان زد. آقاي «ازغنده» بلند شد كه آرپيجي بزند، ولي گلولة مستقيم تانك به ايشان خورد، بهطوريكه وقتي پس از دفع پاتك خواستيم بدنشان را جمع كنيم، همة آنچه كه باقي مانده بود، توي يك كيسهگوني جا شد!
با تلاش بچهها پاتك دفع شد و وقتي نيروهايشان از نفربرها پائين آمدند كه فرار كنند، به نيروها گفتيم از سنگرها بيرون بيايند و آنها را بزنند. بچهها دنبالشان كردند و تعدادي را هم اسير كردند. من هميشه به فكر نيرو بودم و سختگيري ميكردم و نميگذاشتم بيخود پشت خاكريز دور بزنند. به همين خاطر تلفات نيروهاي من كم بود.
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت
همراز پروانه ها باشید
□ برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت« تماس با ما » استفاده کنید
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ سوژه کوروش صنعتی
متن آهنگ ثانیه به ثانیه حمید طالب زاده
متن آهنگ برقص آ از محسن چاوشی
متن آهنگ شب روشن فریدون آسرایی
متن آهنگ تنهایی سیاوش قمصری
متن آهنگ حال دله من امو باند
متن آهنگ نرو مهدی احمدوند
متن آهنگ فرار کردم میلاد بابایی
متن آهنگ دوستم نداری علی لهراسبی
متن آهنگ اشتباهی مرتضی ساعتچی
متن آهنگ دلهای حسینی ایمان و مهران کی پیشینیان
متن آهنگ مگه نگفتی علی مولایی