محبتِ «یک مشت استخوان»!
معراج الشهداء/
خوابی که یک دختر جانباز دیده بود
پنج شهيد كفن سفيد كنار هم يكي از شهدا پاهاش از كفن بيرون بود. پيش خودم گفتم: اينا كه ميگن همه يه مشت استخوانه، ولي اينكه انگار تازه شهيد شده، همينطور داشتم با خودم حرف ميزدم كه ديدم آن پنج نفر كه داشتند طرفم ميآمدند و چفيه داشتند. جلوم ايستادند. به اسم صدايم زدند.
خوابی یک دختر جانباز دیده بود
*نویسنده: غلامعلی نسائی
ترافيك سنگيني بود. خسته و گرسنه از دفتر روزنامه به طرف خانه ميآمدم. بوي ناهنجار داخل تاكسي نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق ميزد، از گراني ميگفت و از اينكه شب عيدي چه خاكي بر سرش بريزد. «دو تا دختر دانشجو دارم و يك پسر الاف ولگرد. دختره كمرم را شكسته و پسره ستون خانهام را.» پك عميقي به سيگارش زد و همة وجودش را پر از دود كرد. مثل اينكه با خودش دشمني داشت. بعد دهانش را به طرف بيرون شيشه كرد. دود را به بيرون داد. پشت چراغ قرمز، كنار يك خودروي گرانقيمت آلبالويي، خانمي با يك سگ پشمالو كه جفت دستهايش را به شيشه چسبانده بود، ايستاد. هق زدم، دلم بالا آمد. وقتي ناخنهاي سگ را روي شيشه نقش بسته ديدم، نگاهم به نگاهش گره خورد.
زن از دودي كه مرد راننده به طرفش هديه كرده بود، با غيظ دندانهايش را به هم ساييد و مرد راننده ترمز دستي را رها كرد.
از چراغ قرمز گذشت. كلافه شده بودم از بوي سيگار.
داشتم بالا ميآوردم.
راننده همينطور غرغر ميكرد و سرنشينان داخل تاكسي مدام نقونوقهاي مرد راننده را با تكيهكلام بريدهشان به نشانة تأييد سر ميجنباندند.
راديو داخل تاكسي يك مرتبه آهنگ ديگري كه بوي جنگ را ميداد، گذاشت. من چيزي از جنگ نميدانستم؛ يعني بعد از جنگ بهدنيا آمده بودم، ولي زياد دربارة دفاع مقدس چيزي سرم نميشد، اما با نواي راديو خودم را به جبهه رساندم و در كنار خاكريزها ايستاده بودم و داشتم تانكهاي دشمن را كه بهطور نعل اسبي به طرفم ميآمدند، نگاه ميكردم.
تشنگي و گرما…
ياد خاطرات پدرم افتادم كه وقتي تلويزيون جنگ را نشان ميدهد، ناگهان بلند ميشه و داد ميزنه: هاها، اينجا تو اين نيزارها، من همينجا زخمي شدم؛ همينجا دستهام قطع شد. همينجا توي همين نيزارها سي نفر از بچههاي گردان ما شهيد شدن. چون دشمن حمله كرده و راه بازگشت نبود شهدا را لاي پتو پيچاندند.
راديو خيالم را بريد: «شنوندگان گرامي، امشب وداع با شهيدان.
پنج شهيد گمنام…»
توي دلم گفتم:اي بابا، چند تكه استخوان، حتما همانها كه بابام تعريف كرده كه لاي پتو پيچاندن و دفنشان كردن، حالا بعد سيسال چند تكه استخوان…
تو دلم داشتم با خودم غر ميزدم و مجادله ميكردم كه دوباره راننده شروع كرد به حركت.
«جوانهاي مردم رو به كشتن دادن.
من خودم ششماه جنگ بودم.
حالا چي؟
بايد شب تا صبح پشت اين قارقارك، هي رجز بخونم و گدايي كنم.» هي نق زد و غر زد.
مسافري گفت: بنده خدا، حتما تو عقب افتادي، وگرنه ماشاءالله هي ميخورن اين جانبازا.
نوش جانشان، بخورن.
از شير مرغ تا جان آدميزاد. حيف اينا كه رفتن زير يك من خاك.
ناگهان دلم فرو ريخت.
وقتي گفت اين جانبازان همينطوري دارن پول نفت رو ميلونبونند، ميخواستم با همان گوشي تو دستم بزنم توي دهن زنيكه كنارم و بعد محكم بكوبم تو سر راننده.
رسيدم سر كوچهمون. از تاكسي پياده شدم. زنگ آپارتمان را زدم.
طبقه اول تا چهارم، هر روز اين شصت و چهار پله را ميشمردم، ولي امروز فرق ميكرد.
ياد حرفهاي داخل تاكسي افتادم كه چطوري جانبازان مال مردم و دولت و بيتالمال را ميخورن.
ولي ما كه مستاجريم و اين هم طبقة چهارم و اين پدر كه با صد تا تركش توي پاهاش، هر روز بايد دويست پله بالا برود و بيايد. تازه گاهي كه بيرون ميره، ميگه تا عصر نميآم. برام سخته هي برم، بيام. ولي خدا را شكر كردم و پلهها رو نشمردم.
بابا و مامان دور سفره منتظر من بودند.
سلام!
تلويزيون تازه شروع به اخبار كرده بود كه تا دست و صورتم را شستم و آمدم كنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. كار هر روزهاش بود. بعد نشستم اولين لقمه را زدم.
ديدم باز دارن از شهداي گمنام ميگن.
بابا نويسنده است و خاطرات شهدا و رزمندهها رو مينويسه.
گفتم: بابا، راست ميگن اينا يك مشت استخوان هستن؟
اشك از گوشة چشم بابام غلتيد و هيچ نگفت. خيلي خجالت كشيدم. عذرخواهي كردم، ولي باز هيچ نگفت.
رفت توي خلوت هميشگي خودش و من پيش خودم گفتم چه اشتباهي كردم.
همينطور گيج و بيتاب بودم.
نميدانم چقدر از شب گذشته بود كه خواب ديدم سر مزار شهدا هستم. پنج نفر بسيجي خيلي زيبا با چفيه نوراني دارن همينطور به طرفم ميآن.
كمي دورتر يك جاي بلند كه دورش كلي پرچمهاي «يا زهرا» و «يا حسين» سبز و سرخ و درختهاي بيد لرزان، صحنه عجيبي كه تا به حال نديده بودم.
پنج شهيد كفن سفيد كنار هم يكي از شهدا پاهاش از كفن بيرون بود. پيش خودم گفتم: اينا كه ميگن همه يه مشت استخوانه، ولي اينكه انگار تازه شهيد شده، همينطور داشتم با خودم حرف ميزدم كه ديدم آن پنج نفر كه داشتند طرفم ميآمدند و چفيه داشتند، جلوم ايستادند. به اسم صدايم زدند. بعد يك نفرشان كه از بقيه بلند قدتر بود، با دست جاي شهدا رو نشانم داد. دلم ريخت.
جنازهها نبودن و جاشون خالي بود. گفتم: پس اين شهدا چي شدن؟ گفت: ما همان پنج شهيدي هستيم كه تو گفتي، يك مشت استخوان. حالا هر چه دلت ميخواد از ما بخواه. ما از خدا برات ميگيريم…
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
موشکها تولید مثل میکنند
متن آهنگ بار دگر فراموشی همایون شجریان
متن آهنگ لعنتی سیاوش شمس
متن آهنگ ۱۷۵ علیرضا طلیسچی
قاصدين زخمي
متن آهنگ اگه بودی مهدی جهانی
متن آهنگ جدید رستاک آرایش
متن آهنگ بی نظیر سامان جلیلی
متن آهنگ مادر مرتضی سرمدی
متن آهنگ منو ببخش پویا بیاتی
متن آهنگ گل پونه ها پویا بیاتی
متن آهنگ کویر محسن یگانه