شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” طوفان
همه برگشتيم، ولي باز اصغر ماند. هر چه اصرار كرديم، گفت: بايد بمانم. وقت براي رفتن زياد است. بايد اينجا باشم. شما برويد. انشاءالله همديگر را ميبينيم. خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد گرگان و روستاي سلطانآباد. متوجه شديم محمد را تشييع كردند. شب جمعه در خانة شهيد جمع شديم و همه بچههاي جنگ با مردم روستا، دعاي كميل و مداحي برگزار كرديم.
اينكه محمد همرزم ما بود و حالا در ميان ما نيست، بسيار دلگير كننده بود. روزها ميگذشت و هواي روستا هر روز سنگينتر ميشد. تمام آن سرخوشيهاي دوران نوجواني از دست رفته بود. به هيچ تفريحي يا گشتوگذاري نميانديشيديم، جز جنگ. انگار سالهاست كه در جنگ بوده و با فضاي آن انس گرفته بوديم؛ غربتي بر دلها حاكم بود كه جز با رفتن به جبهه برطرف نميشد.
جنگ ما را بزرگتر كرده بود. حالا برگشتهايم. همة همرزمانم حال و روز مرا داشتند. دستودلمان به درس و مدرسه و به زراعت و كشاورزي نميرفت. ما كه قبل از جنگ، تمام روزگارمان در فراقت ميان صحرا و بيابان و سرك كشيدن به استخرهاي پر آب، شنا و لميدن و خنديدن زير درختان ميگذشت و تا نيمهشب بيرون از خانه بوديم، حالا مثل پيران سالخوردة خسته، در كنجي تنگ و تاريك، زانوي غم و انتظار بغل گرفتهايم. يكي بايد پيشقدم ميشد. بنا گذاشتم واقعا راهي جبهه شوم. بچهها را در نماز جماعت مسجد ديدم و گفتم كه بنا دارم برگردم منطقه. هر كي ميياد، بسمالله. حسابي دل بچهها را لرزاندم. صبح روز بعد كه راهي شهر شدم، مينيبوس پر شده بود از همسنوسالهاي خودم. حتي آنهايي كه اولين بارشان بود، مثل حسنمحمد عليخاني، با آن زلفهاي روي پيشانياش؛ زلفي كه بارها معلم و رييس مدرسه به او اعتراض كرده بودند. ولي حسن زير بار اين حرفها نميرفت. گفتم: حسنجان! توي جبهه با اون زلفهاي قشنگ ميخواهي چهكار كني؟ از من ميشنوي از ته بزن و بده مادرت توي صندوقچه برات يادگاري نگه داره. حيفه والله، تو اون خاك و شن و ماسه و رمل. حسن لبخندي زد و گفت: هر كي مَنو بخواد، زلف من رو هم بايد تحمل كنه. گفتم: تنها كسي كه ميتونه زلف اينو قيچي كنه، بعثيهاي عراقي هستن. بچههاي توي مينيبوس همه گفتند: آمين.
به شهر رسيديم. بچههايي كه براي اولينبار بود كه ميآمدند جبهه، خودشان را از ما جدا نميكردند و همة ترسشان اين بود كه نكند بهخاطر سنّ كمشان مانع رفتنشان بشوند. عليرضا خيرخواه كه مسئول اعزام نيرو و همكلاس ما بود، ميتوانست پارتي خوبي براي ما باشد. همين هم بود. توانستيم به واسطة عليرضا، كمسنوسالها را هم با خودمان همراه كنيم.
نویسنده ” غلامعلی نسائی
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ چرا حرفامو یادم رفت فاتح نورایی
شهیدی که امام حسینی شهید شد
متن آهنگ طعنه از نیما علامه
متن آهنگ مولا علی امیر علی
متن آهنگ چرخ و فلک سالار عقیلی
متن آهنگ قلبم علی پارسا
متن آهنگ ای یار غلط کردی علیرضا عصار
متن آهنگ پناه علی لهراسبی
متن آهنگ کیک جیز باند
متن آهنگ منو نبخش افشین آذری
متن آهنگ شک نکن احمد سلو
متن آهنگ سال پاییز امیربهادر