k-2300

همه برگشتيم، ولي باز اصغر ماند. هر چه اصرار كرديم، گفت: بايد بمانم. وقت براي رفتن زياد است. بايد اين‌جا باشم. شما برويد. ان‌شاءالله هم‌ديگر را مي‌بينيم. خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد گرگان و روستاي سلطان‌آباد. متوجه شديم محمد را تشييع كردند. شب جمعه در خانة شهيد جمع شديم و همه بچه‌هاي جنگ با مردم روستا، دعاي كميل و مداحي برگزار كرديم.

اين‌كه محمد همرزم ما بود و حالا در ميان ما نيست، بسيار دلگير كننده بود. روز‌ها مي‌گذشت و هواي روستا هر روز سنگين‌تر مي‌شد. تمام آن سرخوشي‌هاي دوران نوجواني از دست رفته بود. به هيچ تفريحي يا گشت‌وگذاري نمي‌‌انديشيديم، جز جنگ. انگار سال‌هاست كه در جنگ بوده و با فضاي آن انس گرفته بوديم؛ غربتي بر دل‌ها حاكم بود كه جز با رفتن به جبهه برطرف نمي‌شد.
جنگ ما را بزرگ‌تر كرده بود. حالا برگشته‌ايم. همة همرزمانم حال و روز مرا داشتند. دست‌ودلمان به درس و مدرسه و به زراعت و كشاورزي نمي‌رفت. ما كه قبل از جنگ، تمام روزگارمان در فراقت ميان صحرا و بيابان و سرك كشيدن به استخر‌هاي پر آب، شنا و لميدن و خنديدن زير درختان مي‌گذشت و تا نيمه‌شب بيرون از خانه بوديم، حالا مثل پيران سالخوردة خسته، در كنجي تنگ و تاريك، زانوي غم و انتظار بغل گرفته‌ايم. يكي بايد پيش‌قدم مي‌شد. بنا گذاشتم واقعا راهي جبهه شوم. بچه‌ها را در نماز جماعت مسجد ديدم و گفتم كه بنا دارم برگردم منطقه. هر كي مي‌ياد، بسم‌الله. حسابي دل بچه‌ها را لرزاندم. صبح روز بعد كه راهي شهر شدم، ميني‌بوس پر شده بود از هم‌سن‌وسال‌هاي خودم. حتي آنهايي كه اولين بارشان بود، مثل حسن‌محمد عليخاني، با آن زلف‌هاي روي پيشاني‌اش؛ زلفي كه بار‌ها معلم و رييس مدرسه به او اعتراض كرده بودند. ولي حسن زير بار اين حرف‌ها نمي‌رفت. گفتم: حسن‌جان! توي جبهه با اون زلف‌هاي قشنگ مي‌خواهي چه‌كار كني؟ از من مي‌شنوي از ته بزن و بده مادرت توي صندوقچه برات يادگاري نگه داره. حيفه والله، تو اون خاك و شن و ماسه و رمل. حسن لبخندي زد و گفت: هر كي مَنو بخواد، زلف من رو هم بايد تحمل كنه. گفتم: تنها كسي كه مي‌تونه زلف اينو قيچي كنه، بعثي‌هاي عراقي هستن. بچه‌هاي توي ميني‌بوس همه گفتند: آمين.
به شهر رسيديم. بچه‌هايي كه براي اولين‌بار بود كه مي‌‌آمدند جبهه، خودشان را از ما جدا نمي‌كردند و همة ترسشان اين بود كه نكند به‌‌خاطر سنّ كم‌شان مانع رفتنشان بشوند. علي‌رضا خيرخواه كه مسئول اعزام نيرو و همكلاس ما بود، مي‌توانست پارتي خوبي براي ما باشد. همين هم بود. توانستيم به واسطة علي‌رضا، كم‌سن‌وسال‌ها را هم با خودمان همراه كنيم.

 

نویسنده ” غلامعلی نسائی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید