AMAM-TKRET

زندان تکریت عراق، نیمی از خرداد گذشته است. هوا بی نهایت، گرم و شرجی. اسرا پیراهن های خود را در آورداند، برهنه و سبک حال، توی آسایشگاه نشسته بودند. در و پنجره ها هم که تابستان و زمستان نداشت، هر روز باز می شد و هر شب بسته بچه ها بی رمق  و کم گفتگو دور هم نشسته اند. تو گوئی که در صف مردگان هستند؛ توی این آفتاب گرم عراق، این سکوت کشنده اردوگاه تکریت، از دور دست، صدای پوتین های افسر ارشد اردوگاه است که به سوی «آسایشگاه ۱۲» خصمانه گام برمی داشت.

والله خمینی امام است

روایتی از آزاده و جانباز: دکتر مجید زارع

نویسنده: هادی لاغری فیروزجائی
زندان تکریت عراق، نیمی از خرداد گذشته است. هوا بی نهایت، گرم و شرجی. اسرا پیراهن های خود را در آورداند، برهنه و سبک حال، توی آسایشگاه نشسته بودند.

در و پنجره ها هم که تابستان و زمستان نداشت، هر روز باز می شد و هرشب بسته، بچه ها بی رمق  و کم گفتگو دور هم نشسته اند.

تو گوئی که در صف مردگان هستند؛ توی این آفتاب گرم عراق، این سکوت کشنده اردوگاه تکریت، از دور دست، صدای پوتین های افسر ارشد اردوگاه است که به سوی «آسایشگاه ۱۲» خصمانه گام برمی داشت.

چهره ای سوخته و عبوس، با همراهی چند سرباز وارد شد، در حالی که لبخندی سنگین برلب داشت، تا آمد داخل گفت: « خمینی مرد ! ایران فرو پاشید! به آخر خط رسیدید…»

بد حالتی رخ داده بود، نه می شد پذیرفت نه ترس از واقعیت داشتن این حرف از توی دلها خارج می شد؛ همین طور که کنایه وار حرف می زد، آمد داخل و تا انتهای سوله رژه نظامی رفت، کنار تلویزیون ایستاد و با ترکه اش آن را روشن کرد، داشت به زبان عربی اخبار می گفت.

یک لحظه عکس امام را نشان داد و بعد شروع کرد به بیان کردن حرف هایی به زبان عربی. این افسر هم یک لحظه گوش داد بعد با غیظ گفت:« دیدید این هم همین را گفت…» این بار شبکه را تغییر داد، مجری گفت: «امام خمینی…»

این جمله مثل آن بود که یک ظرف پرآتش را بر روی افسر بعثی ریخته باشند، با عصبانیت فریاد زد: « کی گفت خمینی امام است خمینی هرگز امام نیست نیست نیست…»

به سرعت تلویزیون را خاموش کرد و دوباره همان جملات را تکرار کرد؛ توی این لحظه یکی از بچه ها زیر لب با لرزش به طوری که فقط آهسته شنیده می شد گفت: « خمینی امام است، امام ماست، امام همه است، این را همه می دانند….»

این شمر بعثی یک لحظه برگشت و به ماها نگاه کرد تا بفهمد کی اینها را گفت؟

حالا همه واقعا ترسیده بودیم، هم از این می ترسیدیم که نکند حرفش راست باشد، و هم از قائله ای که تازه شروع شده بود…

همین طور که همه را از زیر ذره بین نگاهش می گذراند به طرز مرموزی از آسایشگاه خارج شد و به سمت دورترین نقطه محوطه اردوگاه یورش برد.

درست مثل عقابی که از دور موشی، جوجه ای، چیزی را برای شکار انتخاب می کند، همین طور از پنجره های کوتاه و در باز نگاهش می کردیم آن هم درحالی که بدن های مان خیس عرق بود و دل هامان  پردلهره، محوطه که به همت نور پرژکتورها روشن تر از روزها بود، آمدن دشمن مسلح را حکایت می کرد، با آن هیکل دیوگونه اش وارد شد.

ابتدا سعی کردیم توجهی نکنیم، ولی حرکات مار وحشی و زهرآگین که هرلحظه می رفت تا سر و صورت شیطان را به نیش بکشد، همه را به خود مشغول کرده بود، حتی سربازان را، همه منتظر حمله بودیم.

همه منتظر شهادت بودیم؛ منتظر بودیم که بلایی نازل شود؟ به اولین نفر که رسید، مار را بر روی دوش او رها کرد به طوری که دمش روی کتف جوان ۱۸ یا ۱۹ ساله با بدن عریان قرار داشت، روی کتف و در دست عدو و سرمار بر روی سینه جوان ، مار مثل تکه ای طناب رها شد بدون تحرک.

دقایقی بعد درحالی که به امام ناسزا می گفت، حرفهایش را تکرار می کرد،  دست برد تا سر مار را بگیرد و مار را از روی بدن جوان بردارد، مار حمله ای کرد به سوی سرش، به سختی آن را کنترل کرد و سمت نفر بعدی رفت؛ این یورش و آرامش مار هر بار ادامه داشت، و تعجب و حیرت همه بیشتر، تا اینکه رسید به نوجوانی که هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود. این بار مار را کاملا رها کرد.

نیمی از آن روی سینه نیم دیگر بر پشتش، این نوجوان مثل بقیه سکوت کرده بود و حتی پلک هم نمی زد، سرش رو آورده بود پایین، مار هم همین طور انگار به آرامش تازه ای رسیده بود. آرام و بی حرکت، مثل تکه ای چوب، انگار اصلا مار نبود، فقط شعبده ای، فیلمی، چیزی این چنین، انگار روز موعود موسی و ساحران بود.

ساحر اعظم دست برد، تا چوبش را بردارد، نه، چوب که نبود، ماری وحشی بود که دیگر چوب شده بود. مار مرده بود! و دیگر هیچ حرکت نکرد، بعثی دست برد و مار را گرفت و به سمت پنجره رفت،

دستش را از دزدگیرها بیرون برد و مار را به گوشه ای پرت کرد، و سکوتی را شروع کرد؛ تا این لحظه زبانش مثل توپخانه هایشان مثل میگ هایی که از اربابانشان گرفته بودند آتش می ریخت، ولی انگار گلوله تمام کرده یا نه توپخانه سقوط کرده، سکوتی با گره زدن نگاهش به گوشه ای دور در تنها قسمت تاریک مانده حیاط، بین دژبانی و ساختمان مدیریت، لحظه ای بعد جثه بزرگش مثل گونی سنگر سازی که از روی وانت به پایین بیافتد، روی زمین پهن شد و لرزه و صدایی از خود برجای گذاشت.

تمام سربازانش دورش را گرفتند، دنبال راه حل بودند، ما هم نمی دانستیم از این پیروزی شاد باشیم، یا غمگین امام مان، چند لحظه همان جا دراز کشید و همانند بیماران سرعی تشنج کرد و لرزید، بعد یک هو از جای خودش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.

بقیه هم به تقلید، از او خارج شدند، تا وسط حیاط اردوگاه نرفته بود که دوباره ایستاد، مکثی کرد و برگشت و به سمت همان پنجره که کنارش نقش بر زمین شده بود؛ حرکت کرد و کنار پنجره سرش را به دزدگیرها چسباند و چند بار بلند به طوری که تقریبا همه صدایش را شنیدند فریاد کشید« والله، خمینی امام بود…»

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
همراز پروانه ها باشید

طبقه بندی: شهادت

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید