300RSOL

آزاد شدم. روزها گذشت. من به دانشگاه راه یافتم. در همان روستا ماندگار شدم و هرگز آنجا را ترک نکردم. در سال ۷۴ ازدواج کردم. سال ها بعد فوق لیسانس گرفتم. پنج سال که از ازدواجم گذشت خدا به من دختری داد. نامش را مهدیه گذاشتم. مهدیه نم نم قد کشید، از یک سالگی گذشت، کم کم بزرگ شد. من به دانشگاه می رفتم. او عاشق خطی خطی کردن ورق های دفترم بود. بیسیم بازی می کرد. عروسکی داشت زندانی می کرد.

بوی بهشت…
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک..از رسول گردان یا رسول…
بابائی رسول…
رسول بابائی بگوشم..

آزاد شدم. روزها گذشت. روزگار سپری شد، من به دانشگاه راه یافتم. در همان روستا زادگاه ام ماندگار شده و هرگز آنجا را ترک نکردم. سال ۷۴ ازدواج کردم. سال ها بعد فوق لیسانس گرفتم. پنج سال که از ازدواجم گذشت خدا به من دختری داد. نامش را مهدیه گذاشتم. مهدیه نم نم قد کشید، از یک سالگی که گذشت  اصلا نفهمیدم کی بزرگ شد. من به دانشگاه می رفتم. او عاشق خطی خطی کردن ورق های دفترم بود. بیسیم بازی می کرد. عروسکی داشت زندانی می کرد. کاغذ که دستش می افتاد، قلمی بر می داشت و کاغذ را خط خطی می کرد. آدم های جنگ  را می کشید، شکل تانک را نقاشی می کرد، از روی عکس های جنگ، انگار  خیال مرا  رسم می کرد، پانزده سال از دوران جنگ و اسارت گذشته بود. مهدیه بزرگ و بزرگ تر شد. سه چهار ساله، پنج ساله، غروب بود. از مسجد روستا که برگشتم. مهدیه پرید توی بغلم. گذاشتمش روی زمین، یک نشریه ار کمد  بیرون آوردم دادم دستش، اصلا نمی دانم کسی خانه ما جا گذاشته، یا همسرم از دانشگاه آورده بود. یا خودم از شهر آورده بودم، نمی دانم.؟
نشستم. مهدیه خیلی اذیت می کرد. شیرین کاری می کرد، جیغ می کشید، نشریه را گذاشتم جلوی مهدیه، یک مداد دستش دادم. گفتم بیا بابائی، بخوان، خواندن که نمی دانست، خط خطی می کرد، جیغی کشید. شروع کرد به خط خطی کردن نشریه، بازی خاص دخترانه بود تو خیالش، چند دقیقه بعد، با همان جیغ دخترانه انش مرا صدا زد. هی دائم آستینم را می کشید، بابائی رسول، رسول بابائی، رسول رسول رسول، یک فیلم دیده بود، بیسیمچی پشت بیسیم داد می کشید: میثم رسول، مهدیه بد جور به دلش نشسته بود، این یاد گرفته بود، دائم راه براه می گفت. با عروسک اش بیسیم بازی می کرد، تو حیاط خاکریز می زد، سنگر می ساخت، دنیا غریب من را در خیالش بازسازی می کرد.
دو باره صدا زد، بابائی رسول، گفتم: چی میگی بابائی؟ با دست به تصویری روی نشریه اشاره کرد، مدام با چشمانش مرا می خواند که آن تصویر را ببینم. همسرم گفت: خوب ببین چی می خواد بچه بهت نشان بده. رفتم جلو.  نگاهم که به عکس افتاد خشکم زد.در یک لحظه مثل تخته سنگ، مجسمه، سنگ شدم.، تمام بدنم لرزید، انگار زلزله ائی رخ داده باشد. داغ شدم، گر گرفتم.. آتش همه جای وجودم را پر کرد. تصویر شهید حسین پیرآینده بود، تصویری از جنازه اش، نشریه را برداشتم، حال غریبی داشتم، هق هق گریه هام، مهدیه از ترس جیغ می زد، ترسیده بود، همسرم هراسان و متحیر شده، من زار زار گریه می کردم.
نوشته بود: شهید حسین پیراینده بعد از سیزده سال از دل خاک سالم بیرون آورده شده است. شهیدی که بعد سال ها زیر خاک، با بدن سالم، وقتی عراقی ها جنازه حسین را از زیر خاک بیرون می آورند. می بینند که سالم است. سه ماه او را زیر آفتاب داغ عراق نگه می دارند. هرچه اسید می ریزند، هر کاری می کنند نتوانستند جنازه حسین را که تازه بود از بین ببرند. خون در بدنش جریان داشت، با خون حسین لج بازی داشتند، می خواستند هر جور شده جلوی خون تازه حسین را بگیرند، اما نشد،  بعد جنازه حسین را تحویل ایران می دهند، روز شهادت حضرت فاطمه الزهرا(س) او را تشیع و به یاد می سپارندش. ن
اگهان فرو ریختم سرم را گذاشتم روی زمین. همه آن روزها در دل و جان  و روحم زنده شد.
حسین، به نماز ایستاده بود، قنوت: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک…
قنوت حسین زبان زد همه ارودگاه بود، نمیدانم کجا بودم، فریاد کشیدم یا حسین و بی حس و بیحال افتادم.
تازه خبر آزادی را داده بودند، اردوگاه ریخت بهم، بچه ها شروع کردند به مجازات جاسوس های خود فروش و فریب خورده،  اردوگاه آشفته شد، بهم ریخت، عراقی ها از پشت سیم خاردار تیراندازی می کردن، یک تیرخورد به قلب حسین، در دم شهید شد، لباس های خونی حسین را در آوردیم. روی دست،  تو اردوگاه ،بچه ها شعار می دادند. عزاعزاست امروز، روزعزاست امروز، حسین شهید پیش خداست امروز، جنازه حسین را به آسایشگاه بردیم. حال غریبی داشتم، مهدیه، شانه هایم را چسبیده بود، بد جوری ترسیده بود.
همه جا بهم ریخته، همه هراسان، عراقی ها پشت سیم خادردار، اردوگاه آشفته و در هم، همسرم مات و متحیر، مهدیه جیغ می کشید.عراقی ها ازین سو به آن سو می گریختند. دنیای غریبی بود.
عاشورائی شده بود، روز آزادگی حسین..، خبر آزادی را که دادند، حسین عازم بهشت، ما به دیاررنج هبوط کردیم. قفسی تنگ به وسعت آسمان، هنوز پاهايم، بند دنياست؛ اما دوستاني دارم كه دست در دستشان، اميد لقاي بهشت را در وجودم زنده‌تر مي‌كند. تا سایه کی در رسد و آفتاب کی رخ پنهان کند. من نیز همنشین یاران شهیدم بشوم.
سینه ام را پر کرده ام از انرژی + انتظار
نویسنده: غلامعلی نسائی

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

□  برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت‌« تماس با ما » استفاده کنید
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید