ASRAFIEL

هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که صدای گلوله و فریاد: «یا حسین شهید» صدای رگبار، بر خورد گلوله با تانکر آب، بعد صدای اذان «مثل یک سمفونی. غریبانه زیر باران» از تو کیسه خواب نیم خیز کشیدم بیرون. اسرفیل دست هاش رو گذاشته بود روی  پهلوش، مثل بید مجنون می لرزید. سنگ شده ام. نه صدائی، نه تکانی، نه حرکتی. زل زده ام به خون، که از پهلوی اسرافیل می چکید. می خواهم فریاد بکشم، اما صدائی از حنجره ام خارج نمی شود. از جا کنده می شوم. مثل اینکه برق همه شهر را بهش وصل کرده باشند. تنش می لرزید.

معراج

نویسنده: غلام علی نسائی
صبح آخرین روز زمستان شصت و شش بود. تو گرگ و میش هوا، تو خاک عراق، در جبهه خرمال.
توی سنگر، در عمق خوب ام.
اسرافیل سقلمه ائی زد به پهلویم و گفت: پاشو پاشو نمازه، هی تنبل خان.
تازه از خط برگشته بودم. خواب ریخته بود توی تنم. پهلو به پهلو شدم. گفتم: «باشه اسرافیل، برو وضوت و بگیر، برا من ام بگیر.»
فتیله فانوس را  بالازد. سنگر تاریک، روشن شد.
نور چشمم را زد. غر زدم و یک لگد، محکم تو پهلویم کوبید.
از سنگر زد بیرون.
سرم رو از کیسه خواب، زدم بیرون و داد زدم، هی اون تیر بخوره به پهلویت اسرافیل، پهلوم و شکستی، دوباره سرم و کردم تو کیسه خواب. خواب امانم را بریده بود.
هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که صدای گلوله و فریاد: «یا حسین شهید» صدای رگبار، بر خورد گلوله با تانکر آب، بعد صدای اذان «مثل یک سمفونی. غریبانه زیر باران» از تو کیسه خواب نیم خیز کشیدم بیرون. اسرفیل دست هاش رو گذاشته بود روی  پهلوش، مثل بید مجنون می لرزید.
سنگ شده ام. نه صدائی، نه تکانی، نه حرکتی. زل زده ام به خون، که از پهلوی اسرافیل می چکید.
می خواهم فریاد بکشم، اما صدائی از حنجره ام خارج نمی شود. از جا کنده می شوم.
مثل اینکه برق همه شهر را بهش وصل کرده باشند. تنش می لرزید.
با کله می خورم زمین، هنوز توی کیسه خوابم. تقلا می کنم. از دور و نزدیک، بچه ها می دوند سمت تانکر آب، خودم را خلاص می کنم، حرکت که می کنم، چند متری اسرافیل ام، گلوله ائی دیگر به شانه اسرافیل اصابت می کند.
بچه ها همه آمده اند. آستین های اسرافیل تا آرنج بالاست. هر دو دست اش، خیس آب. خیس خون. بعد پیکرش را می کشیم از تیر رس دشمن، خارج می کنیم.
مثل سجده، زانو می زنم روی سرش، پیشانی اش را می بوسم.
بچه ها دورش حلقه زده اند، بغض گلویم را گرفته است. آرام در گوشی چیزی می گویم. محرمانه ….
کم سن و سال، چهارده ساله که بود، چند بار پریده بود، تو اتوبوس جنگ، انداخته بودنش پائین، شناسنامه داداش بزرگه اش رو دست کاری می کنه، فهمیده بودند.
آستین دسته هاش رو آروم پائین کشیدم، نرم و ملایم خوابیده بود. نماز صبح اش، تو آغوش فرشته ها، تو آسمون خدا خواند.
رو جیب لباس بسیجی اش نوشته بود: «اسرافیل نوروزی» متولد: پنجاه، مجرد، محصل، مینودشت…
«لشکر ۲۵کربلا»

دیار رنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.

 همراز پروانه ها باشید

طبقه بندی: شهادت

□ برای ارسال نظرات از «تماس باما» در کادر بالا استفاده کنید

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید