diareranj-n22012

ساعت چهار” عصر روز چهارشنبه” بخش جانبازان اعصاب روان” بیمارستان پنجم آذر …! حیرت میکنی…! درختها شهر… نقش بسته روی شیشه بلند و ضخیم سکوریت که وسط آن حک شده است.. ( اعصاب روان ) بعد دل دل میک نم بروم نروم .. بعد انگار سر میخوری به دالان وحشت و باید پله ها را بشماری به سمت زیر زمین بعد دالانی تنگ و تاریک بعد پله های که نمیدانی تو را به کجا خواهد کشاند … ناگهان با میله های فلزی روبرو می شوی…! شک میکنی ؟ اینجا کجاست…؟ بازداشتگاه .. یا  نقاهتگاه…!

تنها نوشته بود “اعصاب” که نقطه ب” را هم کنده بودند. نمیدانم به عمد بوده یا به مرور زمان محو شده بود. مثل همه بچه های که یکی یکی بی سرو صدا “محو” می شوند ..!
ایستگاه آخر آسمان را تجربه کردند…!
توی این شهر شلوغ، هیچ کی حالیش نیست…؟ نه اینکه حالیش نباشه؛ مگه میشه آدم مدیون انسان های قهرمانی باشه و نفهمه این همه آسایش از چیست…؟ از کجاست؟
نه خوب هم می فهمند فقط خودشان را می زنند به نفهمی…!
معذرت میخوام با شما نیستم. شما که که خوبید با اونای که می شناسم و می شناسند و می فهمند و خودشان را زدن به نفهمی..؟
روزگاره دیگه چه می شود کرد اما شما که حالیتون هست می خواهید باورتن بشه..اگه باورتان نمی شود برید زندگی بردار حسن ها را از نزدیک ببینید..
رزمنده های که سال ها جنگیدن دفاع کردن…
برید باورتان نمی شود ببینید… البته ازین بردار حسن ها هوووو… یا سبحان الله…  یه خیلی اند ..
اما گم، گمند ولی… یعنی خودشان هم نمی خواهند که فاش بشوند…

برای چی..؟ برای کی…نامرد مردم خدایا .. نا مرد مردم …؟

گفتم مگه نه این است که فاش شدن و پنهان موندن هر دو غم انگیزه …؟

بیمارستان پنجم آذر …! حیرت میکنی…! درختها شهر… نقش بسته اند روی شیشه بلند و ضخیم سکوریت.. مشکی .. شاید کبود راستش من زیاد رنگ ها رو نمیشناسم..!
مثل بعضی آدم ها که نمیشه تشخیص داد
بعد که وسط آن حک شده است( اعصاب روان
)ولی نه روان ” نداشت که تنها بدین مضمون بود ” نرولوژی و  بخش اعصاب “دل دل می کنم بروم نروم … چه کنم آخر آمده ام که بروم.
دلم هم بد جوری گرفته است یا دلشوره دارم نمی دانم من همیشه خدا تو این قصه دل گرفتگی و دلشوره سرگردان م مثل کسی که سال به دوازده ماه سردوراهی مانده باشد….

همیشه اینطوریام. چه کنم دیگررفقای خوب رفتند ورفیق اهل دل وحال هم پیدا نمیشه که بنشینی و درد دل کنی، میمانه همین بچه های جنگ، که خودشان کلی گرفتاری دارند. مثلا همین بردار حسن از بچه های جنگ و حالا بگیم موجی البته از نوع آخر خطیش، اونم خیلی بد جوری. میگم تو رو خدا تو رو به شدا فقط به من زنگ نزن که هروقت زنگ می زنی من سردردم می گیره حالم بد میشه خیلی بد..یه بار سر همین موضوع با هم دعوا گرفتیم کلی کلنجار و ته اش این شد که هر دو حال زاری پیدا کنیم. همینه که خدا به فریادت برسه اگه گرفتارش بشی …۴۸ ماه خوب جبهه بوده از ۱۴ سالگی یعنی عکساش هست داده به من مونده رو دستم چه کنم با هاشون
ولی اصل قصه اینه که بیچاره زهراء…!
دیگه چیزی ازش باقی نمونده زیرچشاش بد جوری سیاه شده و یه جوری عجیب خسته درمانده … کبود .. خودش میگه آنقده این حسن کشوند من و توی این بیمارستان ها و کردستان که نگو و نپرس..

بعد انگار خمپاره بغض لعنتی توی گلوش منفجر شده باشه..

اشک هاش نم نم جاری شد و”  کم که سرم رو نکوبید به دیوار اگه این همه که سرم رو کوبید به دیوار، به تیر آهن ۱۸ میکوبید، تیرآهن مچاله می شد. خم بر می داشت.. می شکست و می پوکید از بس که سرم رو کوبید به دیوار و ضجه زدم تو تنهائی من بودم و خدا  بود یه کوه اشک  نم نم می پاشیدم .. که پاشیدم خرد شدم شکستم .. من دیگه چی هستم … چیزی ازم نمونده.. دو تا بچه ها که مشکل دارند  کجا برم بگم به کی بگم فقط  به خدا … ولی من خودم رو بخاطر بنیامین و دو تا دخترا سرپا نگه داشتم.  فقط برای خدا دارم تحملش می کنم.  فقط برای خداست. فقط ممنون بابت عکس شهید اوینی که قاب کردی و هدیه کردی به ما توی روز جانباز فقط همون تنها هدیه ماست خوبه به قد تمام دنیا و هدایاش می ارزه .. زیر عکس یه حرفی از آقا سید مرتضی نوشته ” نوشته: هرگز جز برای خدا کاری مکن .. آقا سید مرتضی گفته ” به دلم بد جوری نشست خیلی سنگین وگرنه اگه با آرپیچی یازده حسن من و بزنه با تانک دنبالم کنه نمی موندم پیشش.. میدونی که من این ها رو دیدم از نزدیک هم دیدم توی جنوب توی کردستان اونجا حسن همیشه با خودش می آورد اون وقت ها که ما خوش بودیم  خاکی بود و میگفت هی زهرائی زهراء .. این چیه …؟‍ می گفتم آرپیچیه، کلت،  کلاش،  بعد می خندید و عکس تانک و که رو کاغذ رنگ رو رفته کشیده بود نشونم میداد اینم  تانک .. این والمری .. میخوای زهراء.. … بعداد می کشید. بمب .. جلوی دهانش و می گرفتم .. دیوانه بچه ها خوابند …

به همین سادگی .. سر درد ها نبود حسن موجی نبود. من سرم درد نمی کرد. خیلی با اینکه حسن میرفت  دو ماه سه ماه هم نمی آمد.  ما خیلی خوش بودیم اما  ازون روزی که موج خورد .. به  زندگی مون .. اصلا بزار بگم به زندگی مون موج خورد.  گفتم ما اگه بمانیم.  با هم  اگه بمیریم با هم .. خودشم  میگه که قرارمون اینه” هم رو تنها نزاریم.  بعد گیجگاهش رو چسبید و گفت امان ازین سردرد های لعنتی .. رفت توی آشپزخونه ویه لیوان چائی بیاره ” گفتم بردار حسن خیلی نامردی بخدا … بعد  برادر حسن ما محکم پکی به سیگارش زد … روزگار نامرد … نا مرد مردم خدایا .. دود را رها کرد ول شد توی فضا گیج شده بودم. بعد فکر کردم توی دلم .. به زهراء به دیوار… به زندگی به موج گرفتگی .. به خسوف .. به کسوف .. به همین دلخوشی های خاکی … ساده .. همین خنده های درد مندانه …به بردار حسن … گوشام داشت هنوزصوت می کشید .. چی بگم کسی که نمیفهمه، مزاحم کسی هم که نیستم. بزار صوتش رو بکشه ، دلش خوشه دیگه .. مثل زوزه یه قطارازدوردست … که معلوم نیست مقصدش کجاست مسافراش کیا هستن … از کجا آمده داره کجا می ره کی بر میگرده، درجه چندم … یا نه مثل صدای صوت خمژاره لعنتی که همیشه تو گوشمه .. زوزه می کشه و من رو می بره ازین دیار به  اون دیار به سرمین های دور .. نور به آسمان … به سیاره ها …

زهراء از پله ها پائین رفت و توی آشپزخونه دو دریک ونیم متری … داد زد گفت: قهوه تلخ …ترک .. فرانسه… چائی .. آب جوش …آب یخ ،…  حسن بعد داد کشید واسه من چائی جوشیده بیار بعد گفت  واسه این نویسندهه  نجوشیده بیار.. چه باید می گفتم …  زهراء گفت دیگه دارم  دیگه تمام میشم … دارم پایان می گیرم .. دارم به آخر خط میرسم .. دیگه دیروز با خدا هم اتمام حجت کردم … هر روز خدا من هستم و این امپول های بی شعورلعنتی… پتدین.. دیکلو و مرفین… بیمارستان ها هم دیگه جواب کردن  خدا خیرت بده اون صد تائی که واسه مون آورده بودی… از مشهد واقعا یه مدت راحت بودیم .. البته میگن داری جواب میکنی … دیگه بدن مون  جواب کرده.. حق هم داره گوشت دیگه آهن که نیست …. آهن هم بود این همه مواد شیمیائی می پاشیدی روش زنگ می زد می پوسید …  تا کی … خسته ام دیگه بریدم … جان ندارم حال ندارم رمق ندارم … صبح ظهر شب درد  درد درد بیمارستان تهران درمانگاه دکتر .. وای که کی تموم میشم .. دعا کنید بخدا .. دعا کنید پایان بگیریم تموم بشیم… دود فضای اتاق را پر کرده بود .. داشتم تهوع میگرفتم … زهرا ء لیوان چائی را جلوم گذاشت و گفت: خرده شیشه های توی تنت بیشتر از ترکش ها نباشه کم که نیست … راست حسینی بگو .. چی می تونستم بگم … گفت فلانی مگه چند روز پیش اون پرستاره تو رو به دخترش اشاره نکرد …  بعد تو گفتی با منی ..؟ پرستاره گفت : دارم به دخترم میگم …  که شما مشتری پرو پا قرص و دائمی ما هستین .. یا اون روزی حسن را که بردی بیمارستان وبرگشتید حسن بهم گفت:  شما به پرستاره گفتی حسن رو چه کنم خانم پرستاره ؟ بعد پرستاره خندیده وگفته بزارش روی سرم بعد شما تعجب کردی و دوباره پرستاره بهت گفته .. خودت ماشالله الا ماشالله اینجا برو بیائی داری و کیا بیائی ..  اینارو که حسن بهم گفت کلی برات خندیدیم کلی .. تو دلم گفتم خدا رو شکر که ما یه جا پارتی محکم داریم .. بعد بهت مثل اینکه گفته خانه خودته … من زل زدم به حسن ” گفتم خیلی بی معرفتی حسن ها .. دیگه نمی برمت بیمارستان حق ت بود همون توی مشهد که حالت بهم خورد  توی اون برف و سرما ولت می کردم و گرگ ها بخورند … زهراء هم از شرت خلاص شه .. بعد زهراء تلخندی زد و رفت توی اتاق هنو لیوان چائی رو نخورده بودم که صدای ناله آمد …  گفتم حسن بگیرش داره میره .. گفت چی ..گفتم  دیوانه زهراء انگار می ناله … از جا کنده شده و داد زد … مرد .. زهراء مرد .. تمام کرد … شروع کرد به گریه و زاری .. مرتب می کوبید به دیوار به سرش مشت می زد به شیشه .. زهرا فکش قفل شده بود .. بد جوری می نالید … داشت میرفت به کما … داشت پایان پلان زندگی اش را نقاشی می کرد .. انگار روی پیشانیش نوشته بود … خط خودش بود” برداشت آخر” … سلام پایان این جهان … من باید چه می کردم .. هول نشده بودم .. نترسیده بودم … فقط کپ کرده بودم.  پریدم توی حیاط .. هوا سرد بود و نم نم می بارید … سطل را زدم توی حوض اب.. آب یخ بود  و پریدم توی اتاق .. داد کشیدم .. یا مهدی ”  مثل توی جنگ مثل شلیک گلوله .. محکم هم فریاد کشیدم خیلی … بعد مثل توی فیلم ها سطل آب رو گرفتم توی صورت زهراء… توی دلم گفتم .. یا زهراء  یا حسین شهید …یا قمربنی هاشم وپاشیدم توی صورتش … نا گهان … زهراء  نالید باز فکش باز شد و نالید یا مظلوم حسین … یا مظلوم زهرای فاطمه ،  گریه ام گرفت .. اشک …حسن به دیوار چسبیده بود و های های گریه می کرد و داد میزد … بلند و رسا یا حسین یا مهدی ادرکنی …. جیغ می کشید و… خدا … خدا

شرمنده ام مخاطب عزیز این قصه دو سه روز پیش اتفاق افتاد و هنوز نتونستم از ذهنم پاکش کنم … مثل بعضی آدم ها انگار خاطراتشان را روی تخته وایت می نویسند… که نیستم که بتونم هر دم به دقیقه پاکش کنم وجاش چیزی تازه ای بزارم .. نه نمیشه .. اگر گذشته را از آدم بگیرن  چیزی برای آینده باقی نمی مونه، انسان  پیوسته با گذشته خویش است .. اگه برای دیگران موضوع مهمی نباشه برای خودم خیلی مهمه من با گذشته ام  و آینده ام مرتبط هستم .. قصه  بردارحسن بگذریم و بریم به بخش اعصاب روان بیمارستان ” دالان وحشت و باید پله ها را بشمارم به سمت زیر زمین بعد دالانی تنگ و تاریک ” بعد پله های که نم یدانی تو را به کجا خواهند کشاند… ناگهان با میله های فلزی روبرو می شوی…! شک میکنی ؟ اینجا کجاست…؟ بازداشتگاه .. نقاهتگاه…!بعد باز میله های آهنی توری مثل زندان و  پرستاری ایستاده است و می خواهد یک تست از بیمارش بگیرد .. جانبازی زل زده به من .. پرستار نگاهم می کند … چه میخواهی ..؟  گفتم میخوام از بچه های جانباز اینجا گزارش تهیه کنم …. گفت خبرنگاری …گفتم هی … هم نویسنده ..!  گفت کارت .. کارت خبرنگاری ام را نشانش داد.

بعد زنگ زد و گوشی رو گذاشت گفت” باید هماهنگ کنید.  اینطوری که نمیشه سر تو انداختی و آمدی اینجا که چی..؟

باید بری  دانشگاه علوم پزشکی… بعد حراست و بازرسی …. بعد رئیس بیمارستان…. بعد اگر بخواهی عکس بگیری من که  نمی گذاریم …!

داشت حرف میزد و تست می گرفت.. دوربین را مقابلش قرار دادم و گفتم فقط یه عکس” گفت عکس بیندازی .. می اندازیمت بیرون… من عکس انداختم و او داد زد… ! نگهبان … نگهبان .. بعد یه قلچماق انگارازتوی چراغ  جادو ظاهر شده ” مثل غول چراغ جادو” ولی راست راستکیش فرصت نداد بگم آدمیزاده  غول چراغ جادوئی که محکم هلم داد .. خوردم به شیشه، گوشی همراهم را تند زدم توی آستین کاپشن م  و گوشی دیگر را از آستینم بیرون آردم…  توی دلم گفتم .. چه فکر کردی  فکر کردی با کی طرفی …. بعد بلندم کرد و گوشیم را گرفت.  گفتم مرد حسابی  نزدیک  بود  فاتحه ما رو بخوانی…  داشت  گوشیم را می چکولید ..گفتم آقا ی غول ببخشید بدون اجازه و مجوز به دالان خصوصی مردم … سرک کشیدن …. جرم دارد ..بعد من آخ کردم  یعنی تمام تنم درد میکنه..! او ولی  داد زنگ بزنید ۱۱۰ … ۱۱۰ زنگ … گفتم بگرد ش،  بگرد آقای غ و ل …  بیخیال شما مجوز دارید… غول ها مجوز دارند … بعد اما با عذر خواهی گوشیم را پس داد … گفتم پرستارمگه می خواستم از انرژی هسته ای عکس بیندازم…! بابا ازیه جانباز اعصاب روان … بعد جانبازه پرید و چون کبوتری بال هاش و زد به هم  و … من موجیم… من موجیم .. من موجیم .. ازم عکس بنداز…. عکس بنداز… حالش بد شد افتاد من نشستم روی زمین.. چه باید میکردم ..؟!!
برداشت آخر ” بعد همسر جانباز  گفت: هر چه به بهار نزدیک تر می شویم …! بحرانی تر می شود. نگفت” موجیه” نگفت”دیوانه ” که گفت بحرانیه” شیشه های خانه را خرد میکند جیغ میکشد فریاد بلند ورسا بعد کتکم میزند بعد بچه ها شیون می کشند بعد همسایه ها پشت دیوار شکسته خانه ما جمع می شوند و می خندند بعد بچه ها هو  هو ووو هو  ووو  می کنند … بعد بزرگای همسایه می گویند ببرش بیما رستان ببرش تیمارستان .. ! بعد اشک هاش نم نم سرازیر شد و گفت بخدا من نمیگم بیارنش اینجا من نمیگم ببرنش توی حصار … توی زیر زمین پشت میله های آهنی .. که خودش وقتی حالش بهتره  اجبار مان میکنه که ببریمش توی زیر زمین و  توی تاریکی توی تنهائی … اما دختر کوچکم مگه طاقت میاره .. مگه میتونم اشک های دخترم رو جمع کنم … شما بگید من چکار کنم …. گفتم … من فقط می توانم درد ها را نقاشی کنم و عکس بگیرم  و بنویسم … گفت انگار شما از بقیه بیشتر حالیتون هست … گفتم .. شاید .. شاید … بعد زل زد به دست هام …

من چی باید می گفتم ..؟

غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید