j2_60_b-HBEB

خودش را در آغوش مادر انداخت و مثل دوران كودكي‌،‌هاي ‌‌هاي گريه كرد. اشك‌ها شانة مادر را خيس و گرم كردند. مادر، دل‌آشوب و پريشان دست‌هايش را بر گونه‌هاي حبيب كشيد، صورتش را بين دست‌ها گرفت و پيشاني‌اش را بوسيد. هق‌هق گريه‌‌اش در فضاي كوچك خانه پيچيد. حبيب كه خود را باعث پريشاني دل مادر مي‌دانست، ناراحت و غمگين، خودش را از آغوش مادر كند و پا پس كشيد. مادر را به فاطمه زهرا(س) قسم داد كه گريه نكند، ناراحتي نكند. مادر با گوشة چارقد، اشك‌هايش را پاك كرد و به‌طرف آشپزخانه رفت.

عرفان و ايثار شهيد حبيب صالح المؤمنين

نویسنده: غلام‌علي نسائي

كتاب‌هايش را جمع كرد و توي كمد گذاشت. دست برد و يكي را برداشت و شناسنامه‌اش را ميان آن جا داد. مهم نبود چه كتابي، فقط مي‌خواست وقتي از جلوي چشم مادر رد مي‌شود، زير بغلش باشد. نيم‌نگاهي به دوروبَر ‌انداخت، مادرش را ديد كه توي چارچوب در ايستاده و نگاهش مي‌كند. از جا پريد و با دست‌پاچگي گفت: سلام مامان! داشتم دنبال كتاب درسي‌ام مي‌گشتم. آ‌ها! اين…

شناسنامه سر خورد و پايين افتاد. نگاهش را به مادر دوخت. خم شد و شناسنامه را برداشت. گفت: راستش مامان!

مادر خيره به چشمانش گفت: راستش چي؟ تو هم حبيب جان؟

– من چي مامان؟! مگه من كارِ بدي كردم؟

مادر گفت: نه! چه كار بدي پسرم؟ ولي ته دلم مي‌گويد مي‌خواهي همان كاري را بكني كه داداش حجت كرده.

خودش را در آغوش مادر انداخت و مثل دوران كودكي‌،‌هاي ‌‌هاي گريه كرد. اشك‌ها شانة مادر را خيس و گرم كردند. مادر، دل‌آشوب و پريشان دست‌هايش را بر گونه‌هاي حبيب كشيد، صورتش را بين دست‌ها گرفت و پيشاني‌اش را بوسيد. هق‌هق گريه‌‌اش در فضاي كوچك خانه پيچيد. حبيب كه خود را باعث پريشاني دل مادر مي‌دانست، ناراحت و غمگين، خودش را از آغوش مادر كند و پا پس كشيد. مادر را به فاطمه زهرا(س) قسم داد كه گريه نكند، ناراحتي نكند. مادر با گوشة چارقد، اشك‌هايش را پاك كرد و به‌طرف آشپزخانه رفت. خودش را سرگرم كرد تا آشفتگي دلش آرام گيرد. حبيب جلوي در آشپزخانه ايستاد و گفت: مامان! چيزي نياز نداري كه از مغازة باباعزيز برايت بياورم؟ يك‌سر مي‌روم بابا را ببينم.

مادر چيزي نگفت. حبيب، سكوت مادر را نشانة رضايت دانست، از خانه خارج شد و به‌طرف مغازه راه افتاد. از خانه تا مغازه فاصلة چنداني نبود. جلوي در مغازه ايستاد و سلام كرد. پدر پشت ميز نشسته بود، قرآن جلد چرمي زيب‌دار توي دستش بود و داشت زير لب زمزمه مي‌كرد. حبيب را كه ديد، به احترام از جا بلند شد. قرآن را بست، آن را بوسيد و روي سينه‌اش نگه داشت و گفت: سلام بابا جان! چه خبر؟ خير است ان‌شاءالله؟

حبيب هميشه اين وقت، مدرسه بود. پدر با نگراني گفت: خبري شده پسر جان؟

حبيب كمي جابه‌جا شد، دلش را به دريا زد و مِن‌مِن‌كنان گفت: چي بگم بابا جان؟! نه! چه خبري؟ راستش را بخواهي… آها! اين برگه فقط امضاي شما را كم دارد.

پدر گفت: چي هست اين؟

– هيچي بابا جان! رفتم بسيج ثبت‌نام كنم براي جبهه، گفتند رضايتنامة پدر، شرط اول جبهه رفتن است.

پدر گفت: خُب پسر جان‌! اگر اين پدر، شرط اول را رد كرد، چي؟

حبيب رفت پشت ميز، دست در گردن پدر انداخت، سر پدر را بوسيد و در گوشش گفت: حالا يادم آمد. گفتند كه اگر پدرتان اجازه نداد، ديگر نمي‌شود كاري كرد؛ ولي بابايي! مامان كه حرفي ندارد.

دوباره و سه‌باره سر بابا را بوسيد و گفت: هميشه هروقت روضة امام حسين(ع) را مي‌خوانند، شما مي‌گوييد، اي كاش ما هم كربلا بوديم و در ركاب آقا مي‌جنگيديم. حالا بابا! اين هم تذكرة كربلا، بسم‌الله! آقام حسين(ع) منتظر ماست.

دست بالا برد و شروع كرد به سينه‌زدن.

– كربلا، كربلا! ما داريم مي‌آييم. كربلا، كربلا! ما داريم مي‌آييم

دوباره سرش را نزديك گوش بابا آورد و گفت: «هل من ناصرٍ ينصرني… » چه مي‌شود؟ مي‌شنوي؟ دارند من را مي‌خوانند.

صورت پدر سرخ شد و گفت: خدايا! اين بچه‌ها چي ديده‌اند كه ما حس نمي‌كنيم. امان از دست بروبچه‌هاي امروزي. من نمي‌دانم امام خميني چي در گوش شما بچه‌ها خوانده. بيا، بيارش تا محاكمه‌ام نكردي، امضا كنم.

و امضا كرد و گفت: در پناه خدا! براي ما هم دعا كن. حالا كي ان‌شاءالله؟ لااقل مي‌گذاشتي داداش‌حجت برمي‌گشت، كه مامان هم اين همه تنهايي را حس نكند.

حبيب برگه را گرفت و گفت: تنهايي؟ يعني مي‌گويي مادران شهدا مادر نبودند؟ پسر نداشتند؟ دلشان نمي‌خواست پسرانشان وَرِ دلشان باشند؟ نه بابا! مامان كه تنها نيست. دلش را بدهد به مادران شهدا.

پدر ديگر چيزي نگفت. حبيب پا پس كشيد و گفت: حاج‌آقا ببخشيد!

به كنج ديوار اشاره كرد و گفت: اين عكس پسرتان است كه توي تو جنگ شهيد شد. خدا خيرتان بدهد. خوش به حالتان، چه سعادتي! پدر از جا پريد. رنگ از صورتش پريد و به خود ‌لرزيد. شل شد و روي صندلي نشست. حبيب با شوق به‌طرف مسجد دويد. روي سردر مسجد با رنگ سبز نوشته بودند: «پايگاه بسيج مسجد عسكريه»

حبيب جلوي در مسجد ايستاد. نگاهي به تابلو كرد و پا به درون مسجد گذاشت. صداي نوحة «آهنگران» فضاي خاصي به محل داده بود. جوانان و نوجوان زيادي گوشه، كنار مسجد برگه‌‌اي در دست داشتند و مشغول نوشتن بودند. جلو رفت و سلام كرد. فرم ثبت‌نام و اعزام به جبهه را گرفت و مثل بقيه در گوشه‌اي مشغول پركردن شد.

(۱) خودتان را معرفي كنيد:

اين‌جانب حبيب‌الله صالح‌المؤمنين، فرزند: عزيز، شماره شناسنامه: ۱۱۳۱۵، صادره از: گنبد، متولد: ۱۳۴۲ در يك خانواده كارگري به دنيا آمدم.

(۲) چه هدفي براي اعزام به جبهه داريد؟

ما فرزندان امام خميني(ره) هستيم. مگر مي‌شود فرزند امام بود و فرمانش را ناديده گرفت؟ از اين‌رو به فرمان امام، خودم را براي رفتن به جبهه آماده كردم و تمام آرزوهايم را در يك چيز متمركز كردم و آن شهادت در راه رضاي خداوند است. به همين منظور براي رفتن به جبهه لحظه‌شماري مي‌كنم؛ چون در اين شرايط حساس كه دين مقدس اسلام، مظلوم واقع شده است، وظيفة هر فرد مسلماني است كه به دفاع از اسلام و مسلمين بپردازد و من نيز براي چنين دفاع مقدسي خود را مهيا ساخته‌ام. با لطف پروردگار و ياري او دوست دارم هرچه سريع‌تر به جبهه اعزام شوم و پس از جنگيدن تا آخرين قطرة خون و نفسم، اگر لياقت شهادت را در درگاه خداوند متعال داشتم، به شهادت برسم؛ چون پيروزي را توپ و خمپاره و تانك نمي‌آورد، بلكه خون شهداي گران‌قدر مي‌آورد و ما نمونه‌اش را در كشور خودمان زياد ديده‌ايم. من نيز منتظر پيروزي هرچه سريع‌تر رزمندگان اسلام هستم.

پيوست: صلوات

امضا: حبيب صالح‌المؤمنين، اسفند سال ۶۰

برگة اعزام را تحويل داد و به طرف خانه رفت. مادر سرگرم كارهاي خانه بود. سلام كرد. مادر گفت: بابات چه كرد؟

– هيچي! گفتم اگر امضا نكني، شكايتت را مي‌كنم.

مادر گفت: همين‌طوري به باباعزيز گفتي؟ ناراحت نشد؟

– نه مامان! كلي هم خنديد.

بعد به اتاقش رفت و كيف و كوله‌اش را جمع كرد. مادر پرسيد: ان‌شاءالله كي ميروي؟

حبيب نزديك مادر شد و گفت: فردا. يك‌ماه براي آموزش به منجيل مي‌رويم و بعد هم جبهه. ناراحت نباش مامان! ما را چه به سعادت شهادت.

مادر سرش را چرخاند و گفت: هواي خودت را داشته باش.

حبيب وسط حياط ايستاده بود. پدر قرآن را روي دست نگه ‌داشته بود و كاسة آب در دست مادر بود. حبيب جلو رفت و قرآن را بوسيد. بعد پدر و مادر را بوسيد و در آغوش گرم مادر فرو رفت. مادر خاموش بود. هرچه مي‌گذشت، در درونش بود.

– بي‌تو پسرم، چه‌قدر به انتظار تو خواهم نشست؟ چه‌قدر فكر خواهم كرد؟ چه‌قدر بي‌تو؟

آغوش مادر حالا قفسي تنگ شده بود و حبيب را دمي به زندان خويش كشانده بود. مادر دل از پسر رها نمي‌كند. حبيب خودش را از آغوش مادر بيرون كشيد، ولي چيزي او را رها نمي‌كرد. قدمي به عقب گذاشت. تسبيح مادر به دكمة پيراهنش گير كرده بود و طرف ديگرش در مچ دست مادر قلاب شده بود. تسبيح پاره شد و دانه‌هايش مثل تكه‌هاي شكستة قلب مادر فرو ريخت. حبيب خم شد تا دانه‌هاي تسبيح را جمع كند. همه دست به كار شدند. يكي از دانه‌هاي تسبيح آب شده بود و پيدا نمي‌شود. مادر به دل‌شوره افتاد. حبيب به آرامي مادر را نگاه كرد و به راه افتاد. مادر گنگ و آشفته به‌دنبالش حركت كرد. هر گام كه برمي‌داشت، به پشت سر نگاه مي‌كرد. تا شايد دانة گم شده را پيدا كند. اين چه حكمتي است كه در اين آخرين لحظه دانه‌اي گم مي‌شود؟ دوباره به دانه‌هاي تسبيح نگاه كرد. همه توي ماشين نشسته‌ بودند. مادر دانه‌هاي تسبيح را شمرد. حبيب آخرين وداع را با خانواده كرد و در ميان جمعيت گم شد. بچه‌ها پا درون اتوبوس كشيدند. جمعيت، جلوي سپاه فشرده بود. اتوبوس‌ها با پرچم‌هاي برافراشته در ميان جمعيت استقبال‌كننده محاصره شده بود. بوي اسپند همه‌جا را پر كرده بود. با نواي گرم آهنگران، رزمندگان‌ نوحه‌سرايي مي‌كردند. بعضي‌ها تا نيم‌تنه خودشان را از پنجرة اتوبوس آويزان كرده بودند. اتوبوس در دل‌واپسي‌ها گم شد. انتظار را پشت سر گذاشت، هوا را شكافت و از شهر دور شد.

پاسي از شب گذشته بود كه به پادگان منجيل رسيدند. اردوگاه آموزشي، عقيدتي، سياسي، نظامي با كلاس‌هاي فشرده، آزموني بود تا رزمندگان پيش از پا گذاشتن به ميدان نبرد، تحمل و صبوري خود را به عرصة نمايش بگذارند. حجت نيز هنوز در پادگان، دوران آموزشي تخصصي رزمي‌ خود را مي‌ديد. در آخرين روز، بچه‌ها در مراسم صبحگاه حاضر شدند و فرمانده حدود دويست نفر را براي گردان تخريب فراخواند و بقيه را به گرداني كه حجت در آن بود، هدايت كرد. نام حبيب در گروه تخريب نبود. وقتي بچه‌ها پراكنده شدند، حبيب دلگير و ناراحت به دفتر فرمان‌دهي رفت و گفت: علت اين‌كه مرا در گروه تخريب قبول نكرديد، چيه؟ توانايي كم‌تري از بقيه دارم يا اين‌كه آدم…

حرفش را قطع كرد. سرخ شده بود. فرمانده گفت: برادر! چه فرقي مي‌كند؟ هدف كه براي رضاي خداوند باشد، تخريب و پشتيباني و نگهباني و آشپزخانه باهم فرقي ندارند.

حبيب گفت: فرق مي‌كند. فرقش خطر كردن است.

فرمانده حريف حبيب و شوق بي‌پايانش نشد. گفت: باشد! علت اين‌كه مي‌خواهي به گروه تخريب بيايي را بنويس. ا‌ن‌شاءالله موافقت مي‌شود.

حبيب خداحافظي كرد و به آسايشگاه رفت. قلم را برداشت، يك برگه از وسط دفتري كه خاطرات روزانه‌اش را در آن مي‌نوشت، پاره كرد و شروع كرد به نوشتن.

– به نام خداوند منان

سلام برادر فرمانده!

وقتي مرا در گروه تخريب قبول نكرديد و اسم مرا نخوانديد، خيلي از شما ناراحت شدم. من عشق زيادي به تخريب و انفجار دارم؛ چون در اين عمليات پرخطر، ايثار و ايمان و ترس از مرگ و شجاعت به خوبي به نمايش گذاشته مي‌شود. در اين عمليات معلوم مي‌شود كه يك فرد از جان گذشته است يا نه؟ البته نه اين‌كه در گردان‌هاي رزمي نباشد؛ در گروه تخريب انسان زودتر خودش را نشان مي‌دهد و امتحانش را نزد خداوند پس مي‌دهد. وقتي مي‌گويم خودش را نشان مي‌دهد، اين نيست كه خودنمايي كرده باشد. نه فرمانده! حرفم اين است كه از خودگذشتگي خودش را بيش‌تر به خداوند نشان مي‌دهد. من خيلي مشتاق شهادت هستم. تخريب آخرش مرگ است، امكان زنده ماندن خيلي كم است. مي‌ترسم جنگ تمام شود و من درمانده و عاجز، پير شوم و در رخت‌خواب بميرم. هميشه از خداوند مي‌خواهم كه شهادت را نصيبم كند. وقتي از شهادت حرف مي‌زنيد، دلم آشفته و اشك‌هايم جاري مي‌شود. نمي‌خواهم با شهادتم خودنمايي كرده باشم، يا اين‌كه گناهانم را پاك كنم؛ مي‌خواهم عضو گروه تخريب باشم و با جان‌نثاري و از خودگذشتگي، خدمتي به اسلام كرده باشم. دلم مي‌خواهد با انفجار محلي از دشمن يا خنثي نمودن مين‌ها جان رزمندگان را نجات دهم و جان ناقابلم را به‌منظور زنده ماندن رزمنده‌ها كه خيلي خيلي از من با تقواتر و با ايمان‌ترند، تقديم كنم، تا به آينده و اسلام و كشور خدمت كنند. خدمت به مسلمانان از جان من مهم‌تر است. مي‌خواهم هنگامي كه رزمندگان در پشت ميدان مين مي‌مانند و نمي‌شود مين‌ها را با دست خنثي كرد، به‌صورت داوطلب بر روي مين رفته و راه رزمندگان را باز كنم. چيز زيادي هم از خدا نمي‌خواهم. شهادت، فقط در راه رضاي خداست. از اين رو از شما مي‌خواهم كه مرا براي گروه تخريب انتخاب كنيد تا با جان‌نثاري، خود را به آزمايش بگذارم.

امضا: حبيب صالح‌المؤمنين.

نامه را تحويل فرمان‌دهي داد و برگشت. منتظر ماند تا صبح زود، جوابش را بگيرد. نماز صبح را كه خواند، يك‌‌راست به‌‌طرف فرمان‌دهي رفت. لحظاتي بعد با چهره‌اي گشاده بازگشت. شوق و خوشحالي‌اش را در دل پنهان كرد. صبحانه‌اش را خورد و وسايلش را جمع كرد. بچه‌ها در محوطة پادگان جمع بودند. آموزش رزمي پايان گرفته بود و براي آموزش تخصصي تخريب ـ كه در حين دوران آموزشي تجربياتي دربارة آن به‌دست آورده بودند ـ بايد در منطقة جنگي، به‌صورت عملي آزموده‌تر مي‌شدند. حبيب به سراغ برادرش حجت رفت و با او خداحافظي كرد. نيروهاي رزمنده به طرف گرگان حركت كردند. بنا بود دو روز ديگر براي رفتن به جبهه خود را آماده كنند.

نيروها عصر روز دوشنبه در ميان بدرقة گرم مردم و خانواده‌ها به جبهه اعزام شدند. يك شب را در پادگان «امام حسين(ع)» تهران ماندند و از آن‌جا به اهواز رفتند. عصر روز چهارشنبه در پادگان شهيد «چمران» مستقر شدند. يك‌ هفته آموزش تخريب ديدند و آن‌گاه دسته‌بندي شدند. پلاك خود را تحويل گرفتند و به تيپ «۲۱ امام رضا(ع)» ملحق شدند.

شب عمليات «بيت‌المقدس» بود و بچه‌ها بي‌كار بودند. دلگير و ناراحت، گمان مي‌كردند كه عمليات شروع شده و آن‌ها نتوانسته‌اند در ميان رزمندگان باشند. سومين شب عمليات بود كه حبيب و يازده نفر ديگر براي پاك‌سازي ميدان مين به عمق خطر رفتند. در عمليات، نُه نفر از بچه‌هاي تخريب به شهادت رسيدند. حبيب، حامد، ذاكر كه فرمانده گروه بود، سالم بازگشتند. حبيب هر روز شهردار مي‌شد؛ پوتين‌هاي بچه‌ها را واكس مي‌زد، غذا درست مي‌كرد، چاي مي‌گذاشت و چفيه و لباس خاكي بچه‌ها را مي‌شست. گروه دوباره سازمان‌دهي شده بود و هر شب به عمليات مي‌رفتند. حبيب در گوشة سنگر خلوت كرده بود. دفترش را باز كرد و شروع به نوشتن كرد:

مادر از جبهه برات پيام دارم

پيام از سربازي امام دارم

اين‌جا استقامت و رشادته

ميدون جانبازي و شهادته

اين‌جا تكبير و حماسه و دعاست

اين‌جا عاشورا، اين‌جا كربلاست

اين‌جا عاشقان بي‌دست و سره

اين‌جا لاله‌هاي سرخ پرپره

اين‌جا روييده شده چو گل‌ها

لاله از خون دوازده‌ساله‌ها

يكي بر پدر نامه مي‌نويسد

يكي وصيت‌نامه مي‌نويسد

اون يكي غسل و وضوش از خونه

كنار تانك نماز شب مي‌خونه

يكي ميگه دعا كن شهيد بشم

در پيش فاطمه روسفيد بشم

يكي وقت شهادت ياحسين(ع) مي‌گه

با لب تشنه جان مي‌ده

مادرم كاش بودي اين‌جا و مي‌ديدي

صداي يابن‌الحسن(عج) رو مي‌شنيدي

مادرم شب‌ها خدا خدا كني

تا مي‌توني امامو دعا كني

شب‌هاي جمعه دعا كميل داريم

صورت‌هامونو رو خاك‌ها مي‌زاريم

صداي حسين حسين تو سنگرا

ديگه راهي نمونده تا كربلا

مادرم گريه برايم نكني

آه و ناله در عزايم نكني

تا يازهرا(س) يازهرا(س) مي‌شنويم

ميان آتش و خون مي‌دويم

تو شدي از خون سرخم روسفيد

به تو ميگن مادر شهيد

اگه من تو بيابون مي‌ميرم

پيش رجايي و باهنر مي‌رم

نمي‌دوني شهادت چه شيرينه

يه آرزو داشتم اونم همينه

شهدا با شهادت زنده مي‌شن

درس انسا‌ن‌هاي آينده ميشن

مادرم ديگه نمي‌گم بيش از آن

سلام رزمنده‌ها را به امام برسان

ديگه مادر نمي‌بيني تو مرا

وعدة من و تو شد كرببلا

مادر نازنينم، اگه لياقتي دست بده

و در ادامه نوشت:

با درود و سلام بي‌كران به حضرت مهدي(عج) و نايب بر حقشان روح خدا، خميني بت‌شكن. با سلام و درود به ملت شهيدپرور ايران، به‌عنوان يك شهيد ـ در صورت داشتن لياقت شهادت ـ لازم مي‌دانم چند مطلب را سفارش كنم؛ هر چند كه مي‌دانم. مردم شهيد‌پرور ايران به آن درجه از شعور و آگاهيِ سياسي و مذهبي رسيده‌اند كه به سفارشات من احتياجي ندارند. در يك جمله خلاصه كنم، هم‌پاي امام و غم‌خوار امام باشيد. تقوا پيشه كنيد، نماز به جاي آوريد و از حرام بپرهيزيد.

پدر و مادر عزيز و گرانقدرم! من از شما خيلي خيلي متشكرم كه شهادتنامة من را امضا نموديد و من را براي يافتن گمشده‌ام به جبهه فرستاديد. اين‌جا آسمان به زمين، نزديك‌تر از شهر است. اين‌جا روي خاكريز مي‌تواني بي‌واسطه با خدا گفت‌وگو كني. هيچ‌وقت خط‌ها پارازيت ندارند.

مي‌داني مادرجان؟! شيطان با اولين گام رزمندگان، له شده است، جرأتش را ندارد ميان بچه‌رزمنده‌ها بيايد، مي‌داند كه دمار از روزگارش در مي‌آوريم. پس بهتر كه در شهر‌ها باقي بماند.

پدر و مادر عزيزم! من از روزي كه به جبهه اعزام شدم، در چند عمليات شركت داشته‌ام، كه به‌خواست خدا و حتماً به‌خاطر نداشتن لياقت شهادت، باقي مانده‌ام. قرار است امشب در يك عمليات پيروزمندانة ديگر شركت كنيم. اگر لياقت شهادت را داشته باشم و پروردگارم به اين شهادت راضي باشند، ان‌شاءالله شهيد خواهم شد.

در پايان از شما مي‌خواهم كه زياد به فكر مال دنيا نباشيد؛ بلكه به‌اندازة رفع احتياج و مايحتاج زندگي خود، زحمت بكشيد. بيش از حد به‌خاطر حب دنيا خود را به زحمت نيندازيد. من الآن در گوشه‌اي خلوت نشسته‌ام و اين نامه را براي شما مي‌نويسم و آن‌را توسط پيك پست مي‌كنم. ديگر بيش‌تر از اين سر شما را درد نمي‌آورم؛ چون سر خودم به علت زياد نوشتن درد گرفته است. اميدوارم كه زودتر شهيد شوم.

مادر! مي‌داني؟ من خيلي سبك شده‌ام. انگار بال در آورده‌ام. يك سرخوشي عجيبي به من دست داده است. مثل پرنده‌ها، دلم مي‌خواهد پرواز كنم. تو هم دعا كن مادر كه فرزندت شهيد شود؛ اگر لايق باشد.

حبيب صالح‌المؤمنين

قسمت سوم

نامه‌ها را به برادر «ذاكري»، فرمانده گروه تحويل داد تا به تعاون بدهد. ساعت دوازده شب بود كه گروه تخريب را براي باز كردن معبر، در سنگر فرمان‌دهي جمع كردند. پنج نفر از گروه ـ برادر حامد، سليمان رضايي، حيدر زماني، نادر تبريزي و حبيب ـ انتخاب شده و با پيك گردان به منطقة عملياتي اعزام شدند. توجيه شدند كه چنان‌چه همراه گردان عملياتي بودند و در مسير شمال شلمچه و جنوب پادگان «حميد» كه دشمن در آن منطقه مستقر شده بود، به ميدان مين برخورد كردند، آن را پاك‌سازي نمايند. احتمال مي‌رفت كه معبر لو رفته باشد. گروه تخريب جلوي گردان زرهي حركت مي‌كرد. عمليات از ساعت يك بامداد آغاز شد. در اولين خاكريز، عراقي‌ها بدون هيچ مقاومتي فرار كردند و نيروها بدون تلفات به محل مورد نظر دست يافتند. سپس بچه‌هاي گروه تخريب به مقر خود بازگشتند.

دو روز گذشته بود. بچه‌ها نماز مغرب را كه خواندند، در سنگر تبليغات، دعاي توسل برگزار كردند. بعد از دعا شروع كردند به خواندن روضة حضرت فاطمه‌زهرا(س). سنگر تاريك بود و همه حال غريبي داشتند. ساعت نه‌ونيم شب بود. آرامش خط همه را نگران كرده بود. چه دليلي داشت كه از صبح صداي هيچ خمپاره‌اي به گوش بچه‌ها نرسيده باشد. روضه كه تمام شد، موتوري جلوي سنگر ايستاد. رزمندة تازه‌وارد با برادر ذاكري گوشه‌اي خلوت كرد. چند دقيقه بعد، فرمانده حبيب را صدا زد و گفت: اين برادر از طرف گردان برادر «عامل» آمده‌اند. اگر خسته نيستي، پنج نفر را انتخاب كن.

اين اولين باري بود كه فرمانده، انتخاب نيروها را به حبيب واگذار مي‌كرد. حبيب به‌سرعت پنج نفر را آماده كرد و با تجهيزات به راه افتادند. هنگامي كه به محل رسيدند، برادر عامل به گرمي آن‌ها را در آغوش كشيد و به سنگر فرمان‌دهي برد. همة فرماندهانِ گروهان دور هم حلقه زده بودند. برادر عامل، نقشه را كف سنگر پهن كرد و توضيحات كامل را به بچه‌ها داد. گفت: قرار نبود امشب اتفاقي بيفتد، ولي از ستاد فرمان‌دهي پيغام دادند كه امام خواسته‌اند، دو سايت موشكي دشمن را كه در منطقة عملياتي پادگان حميد است، از دشمن بگيريم و خط را بشكنيم. شما بايد ظرف دو ساعت معبر را باز كنيد. ميدان مين كمي پيچيده است. حساسيت موضوع هم به پيچيدگي همين ميدان مين است؛ پس خودتان را آماده كنيد و به من جواب دهيد.

بچه‌هاي گروه تخريب گفتند: چه فكري؟ ما فكرهايمان را وقتي كه مي‌خواستيم به جبهه بياييم، كرديم. ديگر چيزي نيست كه به آن فكر كنيم؛ مگر جان باختن در راه خدا.

چيزي به عمليات باقي نمانده بود. بچه‌هاي رزمنده فراغتي يافتند تا با درونشان خلوت كنند. هريك در گوشه‌اي نشسته و مناجات مي‌كردند. مي‌رفتند تا تاريخ بار ديگر به خود ببالد كه چنين مرداني از وراي زمان عبور كرده‌اند. اگرچه امروز تاريخ نيز چون گروهي از آدميان غفلت‌زده، به خواب ابدي فرو رفته است و آن لحظه‌ها را به فراموشي سپرده است.

چشم‌ها از گريه سرخ شده بود، اشك‌ها گونه‌هاي خاكي را شسته و جانشان را صيقل داده بود. بي‌نياز از هرچه درين جهان است، بودند. بي‌نيازان پادشاهان قلمروي عشقند و در دل تاريكي شب، تنها نياز آن‌ها شهادت بود. مي‌رفتند تا به دل‌هاي خاموش و ظلمت‌زدة كفر بتازند و پاره‌اي از نور را در خاك جبهه جلوه‌گر سازند. مي‌رفتند تا من و تو امروز پس از گذشت سال‌ها، دل تاريك و چشمان خواب‌آلودمان را آيينه‌اي بسازيم، تا آن نور به خاموشي دلمان بتابد و ما را از غفلت بيرون كشد. اگرچه امروز گروهي از غفلت‌زدگان در عمق جانشان فرو رفته‌اند و آن لحظه‌هاي ناب را با منطق عقل ظاهربين خود مي‌‌سنجند.

بچه‌ها باهم وداع مي‌كردند و در آغوش هم اشك مي‌ريختند.

– خداحافظ رفيق! ديدار ما در بهشت!

عاشقانه‌هاي وداع را فرشتگان عالم قدس به نظاره نشسته‌ بودند و بر خود مي‌باليدند كه چنين مرداني را تا ساعاتي ديگر به عرش هم‌راهي خواهند كرد و از خداوند مژدگاني خواهند گرفت.

گروهان، آمادة رزمي بي‌امان، دل‌ها قرص و محكم، ستون به خط شد و پرچم «لا اله الا الله» در سر ستون به اهتزاز درآمد. بسيجي چفيه‌اي را محكم به كمرش گره ‌زد. پيشاني‌بندهاي سرخ و سبز، پلاك‌ها را پنهان كرده‌ بود. ماه و ستارگان به نظاره نشسته‌ بودند و بر چنين مرداني حسد مي‌ورزند. بچه‌ها از خودشان گذر كرده بودند و تن خاكي‌شان را در جايي دورتر از اين واقعه، جا گذاشته بودند. ترس به‌دنبال بچه‌ها مي‌دويد و در خاك مي‌غلطيد، مي‌كوشيد كه خودش را در روح رزمندگان غالب كند؛ ولي بچه‌ها پيش از حركت، ترس را زمين‌گير كرده و با هر گامي كه به‌سوي دشمن برمي‌داشتند، ترس را لگدمال مي‌كردند.

حبيب و دو نفر ديگر از رزمنده‌هاي گروه تخريب، جلوي گردان حركت مي‌كردند. بي‌سيمچي همراه و هم‌پاي تخريبچي‌ها بود. فرمانده گروهان در كنار بي‌سيمچي، مدام حرف مي‌زد. فاصله چنداني تا خاكريز دشمن نبود. ميدان مين اين فاصلة كم را در عقل ظاهربين غير ممكن ساخته بود. حبيب روي خاك زانو زد و اولين سرنيزه را در خاك فرو برد. دو نوار سفيد، چپ و راست حبيب را نشانه مي‌گذاشتند و هر لحظه به دشمن نزديك‌تر مي‌شدند. بچه‌هاي گروهان، كم‌كم وارد معبر شدند. نفس‌ها در سينه حبس شده بود. صداي موسيقي ناهنجاري از آن طرف خاكريز به‌وضوح شنيده مي‌شد. بي‌سيمچي با كف دست، دهانة گوشي‌ را گرفته بود تا صداي بي‌سيم‌، سكوت شب را نشكند. مين‌ها ماهرانه در دل زمين كاشته شده بودند. باد كم‌كم به سرعت خود در دشت مي‌افزود. فرمانده، برادر «شيرازي» كه افسري از ارتش بود، گفت: خيلي از وقت گذشته. دشمن كم‌كم دارد حساس مي‌شود. عرض را كم‌تر كنيد. همه منتظر شما هستند، نيروها را خسته نكنيد.

حبيب تندتر به كارش ادامه داد. فاصله خيلي كم شده بود و كافي بود دشمن از خواب غفلت بيدار شود. كافي بود تنها يك منور بزند. فرمانده خودش را مي‌خورد. چند متري بيش‌تر به انتهاي ميدان مين نمانده بود كه سرعت باد تندتر شد. عرض آن‌قدر كم شده بود كه بچه‌ها پشت سر هم حركت مي‌كردند. بي‌سيمچي به شناة فرمانده زد و گفت: از قرارگاه مي‌گويند، برادر عامل…

فرمانده بي‌سيم را گرفت. از آن طرف به او گفتند كه خيلي وقت تلف شده و دارد ايجاد مشكل مي‌كند. حبيب آخرين مين‌ها را بيرون مي‌آورد كه يك تكه پلاستيك نرم از سمت چپ زمين كنده شد و روي ميدان مين به شاخكي گير كرد. اولين كسي كه متوجه پلاستيك شد، بي‌سيمچي گروهان بود، به فرمانده گفت. فرمانده با حيرت به پلاستيك كه باد افتاده بود تويش نگاه كرد. چون پلاستيك نرم و نازك بود، زوزه مي‌كشيد. با زمزمة «ياعلي‌بن ابي‌طالب(ع)»، «يازهرا(س)» سرش را چسباند به زمين و در حال سجده اشك ريخت. پلاستيك هم‌چنان زوزه مي‌كشيد. تيربارچي عراقي متوجه پلاستيك شده و فرياد كشيد: ايراني، ايراني، ايراني!

و شروع به تير‌اندازي كرد. انگار هدف مشخصي نداشت، ولي مرتب به‌طرف پلاستيك رگبار مي‌زد. تيربار دوم هم شروع كرد به رگبار زدن. چند سرباز عراقي تا كمر روي خاكريز بالا آمده بودند و با كلاش رگبار بستند. حبيب آخرين مين را از خاك بيرون كشيد. ناگهان تيربار به‌طرف حبيب نشانه رفت و تنش را هزار پاره كرد. با اولين گلوله، فرياد «ياحسين(ع)» حبيب، همه را از جا بلند كرد. گويي رمز عمليات خوانده شد و رزمندگان به دل دشمن هجوم بردند. حبيب به زمين افتاد. شيرازي كه فاصلة چنداني با حبيب نداشت، اولين نفري بود كه از حبيب جلو زد. شيرازي با جثة درشتش مورد هدف تيربار قرار گرفت و تنش تكه‌تكه شد. حبيب آرام در معبر خوابيده بود و رزمندگان از خاكريز دشمن بالا مي‌رفتند.

منبع: ماهنامه امتداد به سربیری رضا مصطفوی / شماره ۶۰، بهمن ۱۳۸۹/ صفحات (۳۶-۴۱)

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز

طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

□  برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت‌« تماس با ما » استفاده کنید

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید