200sahrbn-d

گفتم: برا چی چشمانش را بسته، تو سنگر نگهبانی، رو در روی عراقی ها، شعبان گفت: این بنده خدا بدجوری می ترسه، صدبار بهش تذکر دادم، برادر من برو عقب، برو شهرتون، بروخانه،  چکارش کنم، نمی ره دیگه، می گه من می ترسم، قسم می خوره دست خودش نیست، چند بار پیش من تو سنگر خلوت، کلی گریه کرده، التماس و درخواست که من را نفرست خانه، الان تسویه حسابش هم دادم، تو جیبشه، بهش…

نویسنده: غلامعلی نسائی

خط اول که یک خاکریز بلند بود، پشت آن، بچه ها سنگر تک نفره، حفره روبائی کنده بودند، کار من نگبهانی در شب، توی کمین بود، عصر که می شد، گاهی تمام خاکریز را همراه شعبان صالحی گشت می زدیم.

خط اول عمود بر نقطه کمین در چند صد متری عراقی ها قرار داشت، یکی از بچه ها بدجور می ترسید، دست خودش هم نبود، ترس یک غریزه ذاتی است، در وجود همه پنهان، گاهی آشکار است.

او پشت خاکریز از ترس می لرزید، از کنارش که گذشیتم، بهت زده شدم، روشانه خاکریز، چند سانت پائین تر، تو حفره روبائی، یک کلاشینکف تو بغلش، هر دو چشمانش را با سربند یا زهراء بسته بود، با تعجب به شعبان….

گفتم: برا چی چشمانش را بسته، تو سنگر نگهبانی، رو در روی عراقی ها، شعبان گفت: این بنده خدا بدجوری می ترسه، صدبار بهش تذکر دادم، برادر من برو عقب، برو شهرتون، بروخانه،  چکارش کنم، نمی ره دیگه، می گه من می ترسم، قسم می خوره دست خودش نیست، چند بار پیش من تو سنگر خلوت، کلی گریه کرده، التماس و درخواست که من را نفرست خانه، الان تسویه حسابش هم دادم، تو جیبشه، بهش…

گفتم: هر وقت دلت خواست، یواشکی برو، ولی می بینی که، خودش رو بدجور تابلو کرده، همه فهمیدند، کلی بهش متلک می گن، گفتم: هرکی بهش چپ نگاه کنه، تسویه حسابش می دم تو بغلش بره خانه، می دونم که خجالت هم می کشه، می گه هم دلم با اینجاست، کنده نمی شه، هم می ترسم، گفتم: خوب بزار تو سنگر بمانه….

چند لحظه بعد، شعبان یک هو خندید و رفت طرفش، دو تا انگشتاش را گذاشت جلوی لبش، بهم  آرام بیصدا با اشاره گفت: هیس! مترصد شدم یعنی چی؟ می خواد بترسانش، یک مرتبه شعبان بغلش کرد، انداختش، آن طرف خاکریز رو برو عراقی ها،  دلم ریخت، عجب کاری، کله خراب، دو سه ثانیه هم نشد، تق تق تق…. رگبار، حالا نزن کی بزن….

گفتم: شعبان این چه کاری بود  توکردی!؟ یه مرتبه او از پشت خاکریز تا فهمید شعبان انداختش جلو عراقی ها، داد  و بیداد، هوار، خاکریز و چنگ زد، پریدم، رو شانه خاکریز، کشیدمش بالا، گلوله از بغل گوشم ویززز رد شد…
گفتم: بی انصاف آخه چشمات رو باز کن، بدنش مثل شاخ و برگ درخت بید می لرزید، چند دقیقه بعد که آرام شد، سربند را بست به پیشانی اش، نگاهی به ما کرد، من خودم دلم آب شد، خدا به خیر گذراند. هیچی نگفت. آرام و سنگین تو سنگرش نشست، ما رفتیم ته خاکریز و برگشتیم، دیدم یک قرآن در آورده داره می خوانه، سلامش کردم، خندید….
گفتم: حتما بد جوری از دست ما شاکیه گفت: شما مشکلم رو حل کردین. دیگه آسوده شدم. دیگه نمی ترسم. بخدا ترسم ریخت.
بلند شد، زدم رو شانه اش گفت وای، کلی شقی نکن، می زنندت، بعدش کلهوم تغییر کرد، هیچ وقت چشمش را نبست، می رفت رو شانه خاکریز می نشت.
گفتم: رفیق، نه به اون وضع!؟  نه به این حال..

گفت: فهمیدم همچی دست خداست. دیگه راحت شدم.

ـ چهار روز بعد، افتادیم دست عراقی ها… روز های اسیری، هرگز نمی ترسید…

بر اساس خاطرات آزاده و جانباز ـ رسول کریم ابادی از گردان یا رسول”لشکر۲۵کربلا

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز

طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید