گفت: فرشته هایت ….! از خواب پریدم. آمبولانس وسط محوطه ایستاده بود. راننده خاکی و خسته، چفیه ای دور سرش بسته، سیگار می کشید.  پکی عمیقی به سیگارش زد. همه و جودش را آنگار اتش گرفته باشد، دود غلیظی فضای خلوت و کم سوی محوطه سپاه را پر کرد.من که تازه از خواب پریده بودم، نفس هام بند انداخت.  او گفت:هی پسر! خسته ام میدانی که  از معراج یک تخت، تاخته ام تا اینجا، سر تکاندم و یعنی حرفش را تائید کردم و حالش را می فهمم.  توی دلم گفتم: خواهد رسید روزی که نفمیدن ها  دل انسان را آتش بزند. من آن وقت نمی دانستم که چقدر سخت است که نفمندت!

همه خواب بودند، که جنازه اش آمد. من هم خواب بودم. مسئول شب اما بیدار بود. هوا گرم هم بود. نگهبانان شب هم بیدار بودند. اما بیرون از نرده ها و دیوار های بلند همه تا دور دست خواب بودن، جز دل انتظاران….
تلفن که زنگ زد از خواب پریدم.
نگهبان بود.
گفت: فرشته هایت ….! از خواب پریدم ….!
آمبولانس وسط محوطه ایستاده بود. راننده خاکی و خسته، چفیه ای دور سرش بسته، سیگار می کشید.  پکی عمیقی به سیگارش زد. همه و جودش را آنگار اتش گرفته باشد، دود غلیظی فضای خلوت و کم سوی محوطه سپاه را پر کرد.من که تازه از خواب پریده بودم، نفس هام بند انداخت.  او گفت:هی پسر! خسته ام میدانی که  از معراج یک تخت، تاخته ام تا اینجا، سر تکاندم و یعنی حرفش را تائید کردم و حالش را می فهمم.  توی دلم گفتم: خواهد رسید روزی که نفمیدن ها  دل انسان را آتش بزند. من آن وقت نمی دانستم که چقدر سخت است که نفمندت! ولی با این حال جوری رفتار کردم که بفهمد که حالش را فهمیده ام، نه به ظاهر که با دل هم  به  او نشان دادم که بیشتر  از خودت تو را درک می کنم….! واقعا هم درکش میکردم!
از چشمان سرخ و به خون نشسته اش معلوم بود که یک تخت از معراج، منطقه جنونب  آمده است. سلام کردم و دست دادیم گفت: این هم سهم شما از فرشته ها!
درب عقب کانتینر  را باز کردم چون دوبال پرستو ، بوی عطر دل پذیری هوا را در بر گرفت.
حالم دگرگون شد.
رفتم داخل کانتینر تابوت ها تا سقف چیده شده بودن و یک راه باریک وسط کانتینر بود. …
باید تک تک تابوت ها رو باز میکردم جواز دفن و شناسائی، بعضی تابوت ها  روی شان نوشته بود اما قابل اطمینان نبود. چرا که بار ها  به لحاظ اعمال کاری های بعضی سهل انگاران شهیدی  از شهری به شهری  دور میزد. شهدا توی پلاستیکی پیچیده شده بودن ولی برگه شناسائی روی پلاستیک بود. اما من حتی چهره شهید را هم نگاه میکردم بوسه ای میزدم و تا بوت را داخل اتاق حمل میکردیم تا صبح که ….

ادامه دارد

راوی می گوید: چه می توانم بگویم …؟!
فقط تو میدانی این چه رازی بزگی است ….؟
فقط ….  یادت هست…!
راوی می گوید: چه می توانم بگویم …؟!
هی با توام یادت هست !؟
من داشتم خفه می شدم!؟
نفس هام بند افتاده بود!
گناه من چه؟
من فقط یک قاصد بودم
همین!
آن سیلی آب دار و محکم با آن دست های قدر و توان مندش با  همه وجودش!
منت گذشت و محبت بزرگی در حق من کرد و کشید توی صورتم!
محکم هم زد بد جوری زد!
اول که بلند شد و گفت: بیا جلو پسرم
توی دلم کلی ذوق کردم
از کجا میدانستم
ته دلش پر از آشوب است!
تو ایستادی پای دل مادرت حالا نخند! کی بخند.؟
گفتمت آخه بی انصاف بگو یه ذره مراعات حال دل م را بکند.
تو باز زدی زیر خنده بچه ها همه سرخ شده بودند.
راست حسینی حسابی کم آورده بودیم.!
حال بیستی بود.
کیف کردم.
حالا هر وقت میام پیش دلت!
میخندم و دیستی به گونه هام می کشم!
هنوز جاش مونده درد هاش مونده .!
بیخیال!  حسابی حال کردیم
چه شب بدی بود چه شب سختی؟
نه به وصف می اید و نه در تحمل می گنجد!
فهمدین از ان عاجز است!؟
تو می فهمی مرا… حال مرا .. درد مرا …  رنج مرا
فقط تو ….!
داغ می شدم و گر می گرفتم و می سوختم
واقعا که من ترسیده بودم!؟
فقط تو میدانی این چه رازی بزگی است ….؟
فقط …. خودت
یادت هست…!
افتادم پای دلت زار زدم و گفتم تکلیف خودت را روشن!؟
یا اینجا بمان یا هر جا که دلت می خواد.!
انگار دلت به حال ما سوخت…!
ماندگار شدی!!!!!!!!!!!!!!؟

پاسدار شهید احمد تقی نژاد….

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید