101022

۱۰ سال صبر كرد ازدواج نكرد مي ترسيد. به اصرار مادر عاقبت ازدواج كرد. شوقي بي پايان ناگهان همسرش سرفه كرد. دو فرزندش،دو پسرش ناگهان در حين بازي سرخوردن ، با سر  ، خوردن به ديوار ، پزشك گفت: شيميايي شدن! همسرش فرياد كشيد. بچه ها میرقصیدند ، میخندیدند، یعغوب پرده ها را كشيد، درها را بست و بیست سال گذشت

اقيانوس بود، دريا شد ، خروشيد ، خروشان ، در امواج طوفاني ،  گم شد …
يعقوب  جانباز شيميايي ۵۵% دفاع مقدس نوجوان بود.رفت جنگ، دفاع كرد ايستاد و ايستادگي كرد شيميايي شد. جنگ كه تمام شد او نيز ذره ذره ذوب شد . تمام شد،
۱۰ سال صبر كرد ازدواج نكرد مي ترسيد. به اصرار مادر عاقبت ازدواج كرد. شوقي بي پايان ناگهان همسرش سرفه كرد. دو فرزندش،دو پسرش ناگهان در حين بازي سرخوردن ، با سر  ، خوردن به ديوار ، پزشك گفت: شيميايي شدن! همسرش فرياد كشيد. بچه ها میرقصیدند ، میخندیدند، یعغوب پرده ها را كشيد، درها را بست و بیست سال گذشت”
گفت بيست سال مي گذرد،تنها تو  آمدي توئی که مرا به گذشته ام کشاندی،تنها تو امدی و دیگر هیچ…و ديگر هيچي نگفت،من هم چيزي براي گفتن نداشتم،چه مي توانستم بگويم ،گفتم فقط مي توانم عكس بگيرم بنويسم همين، اگرپژوهشگر و محقق جنگ،یا نويسنده جنگ نباشیم بعيد است گذرمان به اين گوشه دنج به اين ديار رنج بيفتد، اما شما كه داستان يعقوب را مي خوانيد بدانيد كه در حال مرور تاريخ هستيد چرا كه يعقوب قهرمان قصه من قسمتي از تاريخ هست، تاريخ من  تو

بند پوتين ها محكم،دل ها ثابت قدم،سيد صادق تعدادي سربند سبز وسرخ روي دو دستش ، مثل دستفروش هاي دورگرد،سربند دارم ، سربند يازهرا ، يا مهدي ، يا حسين ، كسي نبود ، جلو رفتم مانده بودم چطوري انتخاب كنم، همه نام ها برايم مقدس بودن،سيد صادق دستش را جلو آورد، بگیر یعغوب ،چشم هام و بستم،دست بردم يكي را برداشتم، یا قمر بني هاشم ، بستم به پیشانی و گفتم سید ببین به من میاد؟ گفت مگه من آینه ام پسر،به آسمان نگاه کن ، گفت اها  اونجا فرمانده داره میاد ازش بپرس ، فرمانده معلوم نبود چه تو سرش هست هی دور خودش گرد میکنه و میچرخه ، از کناره هرکی هم رد میشه یه مشت به قمقمه اش میزنه ، یه دستی هم به صورت بچه ها میکشه و میگه : چه خبر ، رفتی ما رو هم فراموش نکن بگو که دیر شد پس کی ، بعد  ازکنارم  رد شد همین ” همان چه را میدانستم گفت و رفت . رفت بالای تل خاکی پشت خاکریز،ایستاد وشروع به حرف زدن کرد . نطقش گل كرد ، خوب بچه ها آماده ايد ، اگر كسي با خودش كنار نيامده بره بالاي  كوه، بره  هرجا دلش هست. اگه دلش به شهرش به خانه به زندگی به دنیا ، اجباری نیست . کسی روی سرتون سر نیزه نذاشته که بیائید و از کشورتان از دینتان  از ارمان هایتان دفاع کنید . خوب معلومه وقتی پای آرمان بیاد وسط چیزی برای  فرو ریختن و از خویشتن نگذشتن نمیماند . باز هم من میگم . اگه بابای پیر دارید ، اگه زن  نو عروس دارید . اگه ننه پیر دارید . اگه دلتان تو دنیا گیره بریدید  نمونید . اینجا اخر دنیاست .  من نگفتم اینجا اخر خطه . شروع  از همینجاست اگر با پای دل امدید. سید صادق که کنارم ایستاده بود  گفت بریم  یعغوب  من جا خوردم  گفتم کجا  ؟ گفت هی بابا این دادش فرمانده ما همش میگه برید خونه تون  اگر بنا بود  بریم که نیامده بودیم هیچ کس از ستون کنده نشد هیچ کس عقب نشینی نکرد  هیچ کس هم بالای کوه نرفت  همه جان خاکی خود را یه جائی در دور دست وا رهانیده بودن . خودی در میانه نمانده بود  پس پا پس کشیدن برای چه ؟ ساعتي گذشت ، هوای سرد  زمستانی ، بچه ها با روياهاي داغ ، انتظار عملیات ، تن سردشان را گرم مي كردند ، مدتي بود كه خورده خوابيده بوديم براي عمليات، حالا كه وقتش شده سر از پا نمي شناختن ، سيد صادق رفت جاي فرمانده روي بلندي و شروع كرد به حرف زدن ، بچه هاي از خنده شكمشان را چسبيده بودن ، سید صادق   وقت شوخی و خنده چنان  فیلمی از خودش در می اورد که انگار صد سال  دانشگاه طنز رفته و  درس خنده  خوانده ، اما ان روی دیگرش اهل دلی بود بیا و ببین ، کلی که بچه ها خندیدن  گفت حالا میخوام  براتون  یه نوحه بخونم بسه دیگه هر چه خنده بود ، بچه رزمنده های سبکبال  نه دل در گرو دنیا داشتن  و نه گرفتاری دنیائی . چنان سبکبال بودن که به چاک دیوار میخندیدن. ادم وقتی کوله باترش سبک باشه  بعد سید شروع به خواندن نوحه کرد چنان که اشک بچه ها   در نم نم باران  که تازه در حال باریدن بود  بهم ریخت و دل ها را بر اشفت . لحظه های  قبل عملیات دل ها چنان اشفته بود  البته نه از سر ترس از مرگ بلکه ازینکه تا ساعاتی دیگر در فراق هم خواهند نشست .  بچه ها در حال زاری و گریه بودن که فرمانده و معاونین از راه رسیدن  کمی پای  نوحه سید نشستن  سید هم گریه میکرد و ناله  یا زهرا ” از تل خاکی پائین امد   و گوشه ای  در دل خویش فرو رفت انگار نه که همان صادق شوخ طبع است. فرمانده به روی تل خاکی رفت و شروع به حرف زدن كرد، بچه ها مي دونيد ، مي خوام يك خبر بدي به شما بدم ، دل ها همه ريخت ، همه ساكت بودند كسي جم نمي خورد بچه ها من نمیدانم چگونه این خبرو بدم . شما امدید و دلتان را  برای خدا روانه بهشت کردید . تا همینجا هم که امدید اجرتا برده شد کار خودتا را کردید  ببینید فعلا تا اطلاع بعدی  عمليات لغو شده و چند روز ديگه انشاء الله ناراحت نباشيد خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پائين آمد . بچه ها ناراحت و دلگير صف ها بهم خورد ، همه  اخم ها تو رفت . حوصله ها ناگهان سر رفت . هرکه پیش خودش نق میزد . اخه اگه بنا بود بخوریم بخوابیم خوب  چند وقته داریم مال بیت المال میخوریم همینطوری بی هدف این که نشد . بعضی ها هم راضی بودن به رضای خدا البته فقط حوصله ها سر رفته بود همین صف بهم ریخت مثل حوصله ها ، مثل اينكه ، شما توي يك صفي منتظر گرفتن چيزي باشي بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد بريد، حال همه گرفته شد ، بد جوري بچه ها ناراحت شدن ، دمغ و خسته و نااميد رفتند داخل سنگر ها ، بعضي ها هم رفتند بالاي كوه لب جشمه من رفتم داخل سنگر، سيد صادق هم آمد، كتري را گذاشتم كهوالور روشن کردم تا  چاي بخوريم ، حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم ، صادق هم دراز كشيد .نه من نه صادق يك كلمه حرف نمي زديم ، چند دقيقه همينطور باقي ماند صادق گفت ، يعقوب ميدوني شنيدم كه عمليات لو رفته ستون پنجم البته از قبل هم مي دانستم ، اين ها همه اش سر كاري بود ، براي رد گم كردن ، اصلا بنا بود بريم تا پاي كار عمليات چرا منصرف شدن ،معلوم نیست. چرا بچه ها را  تا پای کار نبردن .  هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست بگوشم خورد.از جا پريدم و دست صادق را گرفتم به سرعت صادق را هم کشیدم  از سنگر بيرون آمدم ،صادق گفت چه شده دیوانه شدی ، گفتم دلم یه هوائی داره یه صدائی تو گوشم پیچید . جلوی سنگر ایستادم  صادق هم کنارم  گفت دیوانه کله خراب بریم بابا بریم چائی ، سرم درد میکنه خسته ام یعغوب ، بچه ها خيلي آرام بيرون قدم مي زدند ، بعضي ها هم چند نفري دور هم نشسته بودن حرف مي زدند، به آسمان نگاه كردم ، ابرهاي سفيد ، تكه تكه در آسمان معلق بودند تمام آسمان را ورانداز كردم هيچ جيزي پيدا نبود ، صادق گفت دنبال چي مي گردي ، گفتم راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم .حس كردم صداي هواپيما ، انفجار ، سید گفت خواب دیدی  خیر است انشالله ولی ناگهان باز همان صدا باز همان انفجار در گوشم پیچید  ،سید دیدی زدن  شنیدی صدای هوا پیما ، صادق گفت ول کن بابا  دستم را گرفت و کشید داخل سنگر و من هنوز چشم هایم آسمان را رصد میکرد . یک پایم داخل سنگر یکی بیرون و سرم هنوز به اسمان که  خودم را بیرون سنگر ول کردم . گفتم بیا امدن ، بچه ها همه حیران و ویران به اسمان نگاه میکردن ، نه خودی نیست . سید رفت روی تل خاکی و شروع به دادو فریاد کرد . بچه ها برید سنگر بگیرید . عراقیا امدن عراقیا امدن . طوري داد میزد  تا يك كيلو مترهم  صداش میرفت . همه هراسان بی هدف در گوشه و حاشیه کوه میدویدن . معلوم نبود چرا داخل سنگر نرفتن ، فرمانده و معاونين نمي دانم كجا رفته بودند، شايد هم داخل سنگر بودند، شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه ،همهمه ای شده بود ،هواپيما هاي عراقی  غول  پيكر ناگهان مثل كركس در آسمان نمايان شدند، صادق هم مثل شيپورچي مي دويد بچه ها را به سنگر ها هدايت مي كرد ، تا رفتيم به خود بيايم ، هواپيما ها رسيدند، يكي ، دو تا ، سه تا ، چهار تا ، دو طرف ما كوه بود و ما توي يك گردنه اي كه بصورت يك پيچ بزرگ به نظر مي آمد . بی هدف میدویدیم .بعضیها به طرف بالاي كوه مي دويدند و من به طرف سنگر رفتم هنوز به سنگر نرسيده بودم كه صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد همينطور كه مي خواستم خيز برم ، دو متري سنگر ، ناگهان  پشتم سوخت .ميان انبوهی از دود و غبار، قرار گرفتم ، محكم چسبيدم به زمين ، احساس كردم پرس شدم ، پشتم مي سوخت فرياد كشيدم، سوختم ، يا علي، يا زهرا همينطور مرتب فرياد مي كشيدم راكت دوم ، سوم ، هواپيما ها همينطور میزدن . آسمان غبار گرفته بود هیچ جا دیده نمیشد جز ناله هیچی نبود .از بالاي كوه تا كوه مجاور را بمباران كردن و فرار كردند ، حدود ۳۰۰ نفر نيرو مستقر بود، همينطور داد و فرياد می كردم ، از هر گوشه صدايي بلند بود ، يكي ناله مي كرد يكي داد مي زد ، يكي الله اكبر مي گفت ، يكي يا زهرا كل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود ، اصلا صادق را فراموش كردم ، شايد هم مشكل خودم باعث شده بود فراموش كنم ، همينطور كه روي زمين میغلطیدم داد  مي زدم ، يكي پشت سرم ، صدام زد ، يعقوب ، يعقوب چي شده ، نگاش كردم ديدم سيد صادق ، گفتم پشتم پشتم ، بادست اشاره كردم ، به كتفم ،ديدم داره ميخنده ، گفتم ديوانه من دارم مي سوزم تو مي خندي ، گفت تركش كجا بود ، پوسته راكت ، دلم هوري ريخت پوسته راكت شيميايي دو سه متر دورتر يك گلوله اي كه از ميانش دود غليظي بالا مي رفت ، لوله مي شد توي هوا پخش مي شد ، صادق داد زد شيميايي زدن ، بچه ها ماسك  ماسکاتون بزنید .
پوسته را كه پشتم چسبيده بود كند و کمی ارام  شدم ، دیگه  ترسم ريخت ولي پشتم به اندازه يك بشقاب كاملا سوخته بود  ، بعضي ماسك هاشون را زده بودن همراه صادق به داخل سنگر رفتم  بلافاصله امپول اتروپين را برداشتم و فرو كردم توي كشاله رانم ، صادق هم همينطور میزد، صادق هم همراه من بيرون آمد، بچه ها به طرف چشمه اي كه بالاي كوه بود مي دويدند من هم رفتم ، كم كم احساس تشنگي كردم ، روي چشمه بچه ها پرشده بودن هنوز فضا را غبار  گرفته بود و كاملا بوي سير احساس مي شد ، ماسكم را برداشتم و چفيه ام را خيس كردم ، غافل از اينكه آب هم آلوده شده شروع كردم به آب خوردن ، از جا بلند شدم ، سيد صادق پيداش نبود ، هر كس همينطوري بي هدف مي دوديد و داد و فرياد مي كرد .چند تا  تویتا پايين كوه بچه ها را سوار مي كردند، تنم يخ بود ،  باز داغ میشدم گرمي گرفتم ، آتش در تنم زبانه مي كشد ، شعله مي شد ، شعله ها در آسمان اوج مي گرفتند ، انگار آنجا پايان زندگي بود ، پايان زمین بود  و دنیا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت ، عالمي ديگر كه کرانه ای نا امن تر ، براستي پس از مرگ چه خواهد شد. كاش بچه هاي كه الان در آن پايين آرام خفته اند. . مي توانستند خبري از آن جهان بدهند  ،  در مرز زمين و آسمان معلق بودم پس انتظار كي پايان خواهد گرفت.سرد و سرگردان و گريزان  ،به كجا بايد پناه برد
از كوه كه سرازير شدم ، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند هنوز من سر پا بودم ، خودم را نزديك تويتا رساندم ولي وقتي دست بردم كه برم بالا ناگهان يادم آمد كه سيد صادق نيست ، رفتم داخل سنگر ، ديدم دراز كشيده و خون بالا آورده ، تمام لباس هاش خوني است ، گرفتم روي دوشم از سنگر بيرون آوردم ، تنش يخ شده بود نه حرفي مي زد و نه ناله اي ، هر گاه يك بار تنها نفسي عميق مي كشيد و خون بالا مي آورد . آرام گذاشتمش  عقب تويتا ، کم کم داشت ارام میشد . برام خیلی سخت بود که در انتظار شهادتش باشم اما همین حسرتی بر دلم بود .  راننده  دستم را گرفت و از  ماشین  پائینم کشید . سید صادق ارام شده بود . نه هقی نه دردی نه استفراقی  نه خونی . گریه افتادم زار زار بچه ها شهدا را عقب تویتا میزاشتن  دیگه سید صداق تنها نبود . آمبولانس ها هم سر رسيده بودند ، به طرف آمبولانس رفتم ، در عقب آمبولانس را باز كردم ، دو نفر امداد گر كه نمي دانم از كجا آمده بودن برانكارد داشتن از شون خواهش كردم كه سيد صادق را بزارن عقب آمبولانس گفتن شهدا  رو با تویتا میبرن و شما مجروحین را با امبولانس سرگران بودم  دلم نمیخواست قبل از صادق از منطقه برم  ، كم كم تنم داشت داغ مي شد ، ناگهان هق زدم ، تشنگي ،تنگي نفس ،احساس خستگي و بي حسي رفتم طرف آمبولانس دومتري آمبولانس بودم كه آمبولانس حركت كرد همينطور به زانو افتادم روي زمين شروع به هق زدن كردم ، بالا آوردم ماسكم را برداشتم ، اصلا ديگه كار از كار گذشته بود ماسك جز اينكه دست و پا گير باشه  کاری دیگه ازش بر نمی امد ، بچه ها را به طرف بيمارستان صحرا ی مي بردند، تويتا ها  شهدا  و مجروحین  را به بيمارستان صحرايي مي بردند پياده مي كردند و بر مي گشتن صادق که رفت خیالم راحت شد  و من هم همراه دیگر  مصدومین شیمیائی  عقب تویتا  ، بيشتر بچه ها مثل من بودند حالت تهوع ،استفراغ ، چند نفري هم بودند كه بينايي شان را از دست داده بودند ، بالا آوردن عادي شده بود ، نمي دانم مگر چقدر خورده بوديم كه هميطور زرداب بالا مي آورديم ، تويتا به سرعت باد مي رفت ، هيچ كس ناي حرف زدن نداشت ، فقط ناله مي كردند ، جلوي بيمارستان صحرايي يك كپه بزرگ آتش روشن كرده بودند و بچه ها همه لخت دور آتش خودشان را گرم مي كردند، همينكه پياده شديم پزشكاني كه آنجا بودن لباس هايمان را از تن مان بيرون آوردند و داخل آتش اندختند هوا تاريك شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ مي كرد مثل آتش پرست ها دور آتش حلقه زده بوديم ، انگار يكي اون وسط داشت زنجير پاره مي كرد و ما دورش حلقه زده ،
آتش زبانه مي كشيد ، گر گرفته بود، بعضي ها دلشان مي خواست وسط شعله ها برقصند مي ناليدند و پنجه به خاك مي كشيدند، استفراغ مي كردند ، چهره سيد صادق را در ميان شعله ها مي ديدم كه دارد آرام آرام ذوب مي شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو مي شد .
كم كم هوا برايم تاريك و تاريكتر مي شد . احساس مي كردم نور چشمهايم كم سوتر مي شود، ذره ذره كم مي شد، تهوع ، سرگيجه ، اتوبوسي جلوی چادر صحرايي توقف كرد ، بچه ها را به بيمارستان مي برد، بچه ها نمي ديدند، يك نفر از پزشكان ، معلوم نبود . پزشك يا امداد گر است روپوش سفيدي داشت و چو ن شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچه هاي  دست هاتون بديد به هم ، كسي محلش نداد دوباره داد زد برادرا دست هاتون به هم زنجير كنيد ، يكي يكي دست بچه ها را به هم قفل مي كرد بچه ها همه نا بینا شده بودن  و دست ها رو به هم زنجیر زده ، امدادگر  نفر اول را كه داخل اتوبوس كشيد بقيه هم تكان خوردند و كشيده شدند ، يكي از وسط داد زد براي سلامتي رهبر انقلاب صلوات ، بچه ها با همان حال صلوات بلندي فرستادند . يكي يكي از اتوبوس بالا مي رفتند ، روي پله هاي اتوبوس هی سكندري مي خوردند و بالا مي رفتند مواظب باش ، باشه رفيق ، يك جرعه مي بينم ، نوش ، نوش برادر، نوش جانت دلت روشن ، يكي يكي هم را مي كشيدند و به ته اتوبوس كه صندلي هاش را برداشته بودند و يك موكت خشك كف اتوبوس پهن كرده بودند، سوار اتوبوس شدم ، بعضي ها ضجه مي زدند ، بعضي ها ناله مي كردند ، آخ رودستم يا علي ببخشيد اخوي ، نمي بينم ، نمي دانم كجاي اتوبوس نشسته بودم وسط بود يا جلو يا عقب ، مهم هم نبود كجا هستم همه مثل هم بودیم ، اتوبوس حركت كرد ، تكاني خورد ، يكي كه استفراغ مي كرد ، بچه ها يكي پس از هم شروع مي كردند ، كف اتوبوس ليز شده بود ، بوی گنداب بوی استفراق  صدای هق زدن  گاهی تو همان حال یاد راننده اتوبوس می افتادم چه دلی داشت . خوب بود که ما نمیدیدیم . روده هام داشت بیرون می امد همه ناله میکردند همه داد میزدن اب   یه جرعه اب میخوام . نشنیدین گفتم تشنگی دارم کباب میشم . بعد همینطوری صداش قطع میشد . نفر بغلیش که میفهمید دیگه شهید شده . براش یه صلوات میفرستاد بچه ها همه متوجه میشدن که یکی دیگه پرید . تا اتوبوس برسه به مقصد ده نفر شهید شدن  نمي دانستم كجا هستيم اتوبوس توقف كرد ، و در اتوبوس باز شد او اين تو كه پايين مي رفت بايد هم را مي چسبيديم و زنجير وار بيرون مي رفتم،  بچه مواظب  فرشته ها باشید .  رو شهدا رو لگد نکنید . توی اتوبوس  ان قدر زرد اب جمع شده بود که  وقتی لگد میکردیم  انگار لیز باشه .  گاه روی سینه شهدا رو لگد میکردیم .از توبوس كه پايين رفتم نسيم خيلي سردي تنم را نوازش داد ، نمي ديدم همينطوري يكي را صدا زدم ، مخاطبم را نمي ديدم داد زدم البته نه زياد پرطنين ، همينكه اطرافم كسي بشنود، ما كجا هستيم ، يكي جوابم را داد ، اينجا بيمارستان كرمانشاه هست. شهدا رو نفهمیدم کجا بردن و چگونه بردن ،بعد گفت همينطور از سمت راست ديوار را بگيريد بريد خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم . مستقیما میبردن لباس ما رو عوض میکردن یه دوش . چون بوی تعفن میدادیم . يكي يكي ما را روي تخت مي خواباندند ، چند دقيقه بعد يك آمپول زدند و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود كه پرستاري ديگر از صداي پاي پرستار متوجه اش مي شديم ، باز دوباره يك آمپول ديگه ، پرسيدم خانم پرستار آخرش بود ، پرستار جواب را نداد . دور شد ، نيم ساعتي گذشت چند نفر ديگه آمدن لباس هامون را باز دوباره  عوض كردند ، يكي يكي ما را از روي تخت پائين آوردند دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند، سوار آمبولانس كردند، پرسيدم كجا بايد بريم ، گفتند فرودگاه خوب بعدش كجا ، گفتند احتمالا شما را مي برن تهران ، هواپيما هم انگار باري بود ، چون كه وقتي مي خواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يك شيب بالا رفتم متوجه شدم باري هست چون قبلا سوار شده بودم و از دم هواپيما بالا رفتم ، حدسم درست بود ، ما را چه به اينكه هواپيماي درجه يك سوار شيم ، هواپيما صندلي نداشت ، كف هواپيما هم موكت پهن بود و نفري يك پتو به ما دادند و روي زمين يعني كف هواپيما دراز كشيديم ، همينطوري كه دراز كشيده بوديم پتوي هم را اشتباهي مي كشيديم ، نیم ساعتی گذشت كه هواپيما بلند شد ،حدود ۱۰ دقيقه طول نكشيده بود كه هواپيما دوباره برگشت و نشست ، متوجه شديم كه ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده و هواپيما مجبور به نشستن شدن ، نيم ساعتي در فضاي نا به هنجار هواپيما بوديم كه دوباره هواپيما با اسكورت دو ميراژ به طرف تهران حركت كرد.
فرودگاه تهران كه پياده شديم بوسيله آمبولانس به بيمارستان بردند نام بيمارستان را نمي دانستيم براي ما مهم هم نبود كه اصلا چه اسمي داشته باشد توي بيمارستان كه بستري شديم دوباره ما را لخت كردن لباس هايمان را بردند و حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم ، تازه متوجه تاول هاي پشت دست و گردن شديم ، پوست مان سياه شده بود ، نابينايي مطلق ، سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و  تاول ها را حس مي كرديم ، هر روز يك نفر از بچه ها شهيد مي شدن ، هرکه شهید میشد یا سید صادق می افتادم .هر روز كه مي گذشت تعداد ما كمتر مي شد ، و اين رنج آور تر بود كه ما اينگونه مي مانديم آنها مي روند، رنج و عذاب ، سختي ها و دردها ، خوش به حال بچه هايي كه شهيد مي شن ، من هم هر روز در انتظار پرواز بودم و لحظه شماري مي كردم.
نابينايي از يك طرف شهادت همرزمانم ، تاول ها ، هيچ كس هم از خانواده از سرنوشت ما خبر نداشت ، تا اينكه ۳ هفته گذشت ، و برادرم را كه در تهران بود شماره اش را به يك نفر كه براي عيادت جانبازان مي آمد دادم ، و دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد، توي راهرو بيمارستان روي يك صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سئوال مي كند خانم پرستار ببخشيد شما اينجا يعقوب دیلم  داريد صدای برادارم امیر بود، جا خوردم ، من سياه و داغون بودم ، يك لحظه به دلم زد خودم را اصلا شناسايي ندم ولي باز دلم برايش سوخت، داد زدم امير  ، امير به طرفم من آمد و گفت شما ولي مي ترسيد باور كند كه من يعقوب هستم ، شايد از صدا مرا شناخته باشد ولي نمي خواست باور كند چون كاملا چهره ام بهم ريخته سياه و تاول زده بود باورش نمي شد كه برادر كوچك نوجوانش را تو اين وضع ببيند.حیرت زده  و ماتم زده  ، بغلم گرفت واقعا تو خودت هستی . گریه افتاد . من هم گریه کردم روزي كه با هم خداحافظي كرديم جواني بودم با گونه اي سرخ و صورتي بور سفيد و نوجوان شاداب حالا با مردي رو بروست كور ، سياه سوخته سياه كه نگو مثل لاستيك چرخ اتومبيل ، تاول زده ، چشم هاي پف كرده ، موه هاي ژوليده ، گل گرفته ، دستهاي ورم كرده ،
يعقوب واقعا تو خودت هستي ، اگه تو هستي بگو اسم برادرات چي هستند. گفتم دیوانه منم یعغوب  داداشام شما هستید .جعفر ،امیر ، علي الوسط ، … ناگهان خودم حيرت كردم واقعا من چه بر اين سرم آمده كه برادرم رو بروم ايستاده نمي تواند مرا بشناسد .
گلويم خشك شده ، تشنگي دوباره سراغ من آمد، زبانم به زحمت مي چرخيد ، بغض برادرم تركيد و بغلم زد، اشكهايش شانه ام را خيس كرد.
پرستار داد زد ، آهاي آقا ولش كن نمي بيني مگه آلوده است برادرم جا خورد آلوده است، خودم هم دچار حالتي خاص شدم يعني من تا آخر عمر نخواهم توانست با كسي ….
برادرم شروع به گريه كردن كرد و من هم بغض كودكانه ام تركيد شانه به شانه هم اشك ريختيم ، پشيمان نبودم از راهي كه رفته بودم ، اين شايد از غربتي بود كه دلم را فرا گرفته بود . شايد هم از غربت دل برادرم .آن شب تا صبح خوابم نبرد ، فرداي آن روز اسم ما را نوشتن براي رفتن به آلمان تنم هنوز پر از تاول بود و طوري كه ديگه نمي توانستم از روي تخت هم پايين بيام، حتي وقتي مي خواستن مرا جابجا كنند نمي توانستند تنم را دست بزنند، مجبور بودند از طناب استفاده كنند.نمي دان چرا مرا فراموش كردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد خودم هم شيفته رفتن نبودم اصلا انتظار ماندن را هم نداشتم ، تازه روزي كه آمدن فرم اعزام به آلمان را پر كردند گفتم چه سود جز يك ضرري به بيت المال براتون چيزي مگر نيست ، همه بچه ها رفتن شهيد شدن بخاطر چي من برم .زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاول ها را با نوك سوزن سوراخ مي كردند و آب آن را مي كشيدند.يك ماهي گذشت ، خانواده ام سرو كله اشان پيدا شده . از ديدن چهره و تاول ها شوكه شدند از برادرم پرسيدم راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه ،گفت بيمارستان چمران دو ماه طول كشيد و مرا گفتند كه حالت بهتر شده بايد بري خانه استراحت كني ، كم كم هم چشم و هم زخم هاي تاول خوب خواهد شد. و چهره ات مثل اول خواهد شد .
مدتي بود چشم هام بسته بود و روزي كه مرخص شدم همين كه پام و از در سالن گذاشتم بيرون انگار نور آفتاب مي خواست چشم  هام و کور کند  برگشتم عقب ، همه ترسيدن گفتن چيه گفتم نور چشم هام آزار ميده علاوه به سرگيجه نور خيلي چشم را اذيت مي كرد . با يك تكه پارچه مشكي چشم را بستم و از بيمارستان بيرون رفتم ، سوختگي چهره ام و اينطوري كه چشم مرا با اين وضع مردم مي ديدند ، حيرت زده مي ايستادند و نگاه مي كردند.
يكي از رهگذران از برادرم پرسيد كه اين سوخته گفته بودند شيميايي شده يك خودروي پيكان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم ، با وضع چشم هام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه كرده و كاملا عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را بوسيله يك پرده جدا كردند، و شيشه هاي عقب را هم روزنامه زده بودند تا كاملا تاريك باشد . هر گونه نور تا عمق وجودم را مي سوزاند ، مي شكست و هزاره ام مي كرد.نمي دانسم چه سرنوشتي خواهم داشت ، ماندگار هستم يا رفتني ، فقط مي دانم آمده ام و روزي برده خواهم شد . به طرف گرگان حركت كرديم .جاده هراز كوه هاي بلند و كشيده ، ماشين مي ناليد گاه در سربالايي ها سنگين تر و گاهي سبك تر ، از سرما هواي پاك كوهستاني احساس مي كردم كمي راحت تر نفس مي كشيدم ، تك سرفه هايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم مي شد . نمي دانستم چگونه با مادرم روبرو شوم ، گريه خواهد كرد ، حتما گريه مي كند نه براي چه اين همه بچه هاي مردم شهيد و زخمي شدن من هم مثل ديگران  مثل سید صادق ناگهان  ، گر گرفتم ، داغ شدم ، چهره اش را در خيالم مجسم كردم، بور ، زيبا ، و حتي آخرين نفس هايش را مي كشيد ،الان چه مي كند ، در بهشت ، بياد ديگر همرزمانم ، سرفه هاي سرگردان در ميان باد ، طوفان ، زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم ، آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند ، يا تاول هايي چون به پيكره ماه سياه مثل اسفالت ، مثل ريشه درخت اقاقيا ، بوي ده ، خانه هاي گلی ، ديوار هاي با سنگ و گل ، بوي خاك را حس مي كردم ، بوي سفال خانه ها ، بوي پرچين ها ، روستا ، كوچه هاي پر پيچ و خم صداي آشنا ، صداي فرياد پدرم كه صلوات مي فرستاد ، مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ در آغوش كشيد.
دلم لرزيد ، آشفته و هراسان ، گنگ مانده بودم ، مي ترسيدم نكند آلودگي را با مادرم چه خانواده ام منتقل كنم ، ولي پزشكان گفته بودند ، خطري همراهان تو را تهديد نمي كند ، به غير از خانواده ام هيچ كس مرا نبوسيد ، حتي دوستانم مادرم دستم را گرفت ، مي ناليد ، گريه مي كرد اشك مي ريخت ، روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد حالا ، مردي سياه با زخم هاي بسيار ، سرفه ، سرماخوردي ننه جان چرا اين قدر سياه شدي اين زخم ها ، تركش خوردي ، نه مادر شيميايي شدم ، شيميايي ، دل ها را مي لرزاند ، آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب تر رفتند ، بعد بهانه اي میگرفتن و عقب میرفتن در میرفتن . تو بايد استراحت كني انشاء الله بعدا ميايم خبرت را مي گيريم ، رفتند ، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم برق اتاق را خاموش كرد. چاره اي بايد انديشيد تاريكي ، مگر مي شود ، اتاق نيمه روشن بود. و هوا رفته رفته تاريك مي شد .
اتاق را بلافاصله دو تكه كردند در ته اتاق رختخوابي پهن كردند و من روي آن دراز كشيدم ، با پارچه اي ضخيم و تيره نيمي از اتاق را تاريك تر كردند ، و لامپ را عوض كردند ، لامپ ما كم نور نيمي از لامپ را كه طرف من بود يك تكه مقواي كلفت پوشيدند ، تا نور به طرف من نتابد.
خبر دهان به دهان در روستا پيچيد ، شيميايي يعقوب شيميايي شده ميگن ، صورتش سوخته ، تنش تاول زده ، از همه بدتر خيلي خطرناكه مرضش واگير داره.
من به تماشا نشسته بودم ، گروه گروه مردم ده مي آمدند ، هنوز دو سه ساعتي بيشتر از آمدن من نگذشته بود كه تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند . جلوي در دور از من مي نشستند ، تنها به تماشا آمده بودند ، مي خواستن بدانند اين پديده شوم چيست ؟ هيچ كس حتي يك متري من هم نمي آمد ، جز خانواده ام و تنها دوستي كه جفت من نشسته بود، بقيه واقعا مي ترسيدند، همان جلوي درب ورودي اتاق چنددقيقه اي با هراس و دلهره و ترس ، نكند من به آنها نزديك شوم ، وقتي از جام تكان مي خوردم ، آنها نيز به ناخودآگاه تكان مي خوردند ، بعضي ها هم استراحتم را بهانه مي كردند و مي رفتند .حسي ناشناخته ، شيرين ، گم ، گنگ همه وجودم را تسخير كرده بود . نمي ديديم ، مي شنيدم ، درد مي كشيدم ، از دوري همرزمانم ، از اينكه نمي توانم دوباره از هويتم ، از آرمان هاي امام دفاع كنم ، تنها يم را پر رنج تر كرده بود.  هیچ کس  نزدیک نمیشد  همان جلوی در مینشستن  و نگاهم میکردن ، صورتم سیاه و تاول زده ، چشمانم نا بینا ، دو سال گذشت خوب که شدم دوباره به جبهه رفتم . فراموشم شده بود این همه رنج الان بعد سال ها دوباره بازگشتن همان تاول ها همان سرفه ها ، روزی یک ساعت زیر کپسول مینشینم ، دو فرزندم نیز و همسرم هرسه الوده شدن … شیمیائی … دیگر حتی همان جلوی در هم کسی به دیدنمان نیامد . دیگر تماشائی نیستیم شاید  هم  فراموش شدیم …  اکسیزن در خانه ما غنیمتی است نوبتی نفس میکشیم زیر کپسول ما  پنج نفر  شیمیائی شدئیم

نوشته ای از : غلامعلی نسائی

 

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید