slbe-eCAD

سردار شهید:محمد تقی صلبی، «فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع)» اعتقاد راسخی در اطاعت از مقام ولایت داشت و می گفت: اگر ولایت امر کند که زنتان را طلاق بدهید این کار خواهم کرد. معتقد بود مواضع سیاسی و عقیده ما در جماران است. اگر امام خمینی موضعی می گرفت می گفت که باید اطلاعت کنیم. امام خمینی را جانشین بر حق امام زمان (عج) می دانست و پیوسته می گفت: اگر می خواهید منحرف نشوید، از خط ولایت جدا نشوید و نظرات خود را با ولایت منطبق کنید. ولایت راه روشن ماست.

معراج الشهداء…
شهادت رسم مردان خداست



سردار شهید: محمد تقی صلبی
فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) لشکر۲۵کربلا ” سپاه پاسداران انقلاتب اسلامی…

۲۴ دی ۱۳۲۷ در روستای سرطاق در شهرستان گرگان و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و معاش خانواده اش را به سختی تامین می کرد. در کودکی پسری آرام بود و در هفت سالگی ( در مهر ۱۳۳۳) به مدرس رفت و در دبستان روستای زادگاهش مشغول تحصیل شد. پدرش می گوید: علاقه زیادی به مدرسه داشت و در درس خواندن بسیار کوشا بود. اوبه مادر و پدربزرگش علاقه زیادی داشت.

فرائض مذهبی را از سنین کودکی انجام می داد و در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. برادرش – یدالله – می گوید: چون از نظر سنی از ما بزرگتر بود در درس به ما کمک می کرد. فردی زرنگ و خونگرم بود. سال ششم ابتدایی نظام قدیم را در سال ۱۳۳۹ در مدرسه روستای سرطاق به پایان رساند و پس از آن مشغول کشاورزی شد تا اینکه در هیجده سالگی در سال ۱۳۴۵ به خدمت سربازی فراخوانده شد.

محمد نقی صلبی, دورۀ آموزش سربازی را در بیرجند گذراند و دو سال به عنوان بی سیم چی به خدمت سربازی در اهواز مشغول شد. بعد از خدمت سربازی به استخدام اداره مخابرات تهران در آمد و در بیست و یک سالگی در مراسمی ساده با دختر عمۀ خود – خانم طاهره مزنگی – ازدواج کرد. در کنار کار, به تحصیل در دبیرستان شبانه دارالفنون تهران ادامه داد. سرانجام در رشته ریاضی فیزیک فارغ التحصیل شد. محمد نقی صلبی, به وزش کشتی علاقه مند بود و گاهی اوقات به این ورزش می پرداخت. در سال ۱۳۵۳ اولین فرزند او متولد شد که نام او را وجیهه نهادند. محمد نقی, با شهادت حاج مصطفی – فرزند امام خمینی – در سال ۱۳۵۶ فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد و با تکثیر و پخش اعلامیه های امام خمینی روز به روز بر فعالیتش افزود. در این زمان با مهندس میر حسین موسوی (نخست وزیر دوران دفاع مقدس)و دیگر نیروهای انقلابی آشنا شد. گاهی نوارها و اعلامیه های امام را به شهرستان گرگان می برد و در بین دوستان و آشنایان پخش می کرد. پس از مدتی، به همراه زن و فرزندش به گرگان نقل مکان کرد. با اوج گیری انقلاب اسلامی با برپایی جلسات محرمانه در منزل خود برنامه های راهپیمایی را تنظیم کرد. به خاطر همین فعالیتهای گسترده بارها از طرف ساواک گرگان تحت تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب,او به عضویت انجمن اسلامی مازندران درآمد وبه عنوان دبیر اتحادیۀ انجمنهای اسلامی فعالیتهای بسیاری داشت.

عباسعلی هزار جریبی می گوید: به نیروهای طرفدار نظام جمهوری اسلامی عشق می ورزید و برای کمک به آنان از هیچ کاری مضایقه نمی کرد.

علی تلاقی می گوید:
در جلسات انجمنهای اسلامی مداحی می کرد و دعای توسل می خواند و به طور کلی در مراسم مذهبی و عبادی در سطح شهر حضور فعال داشت.
در سرکوب شورش وخرابکاری عناصر ستاد خلق ترکمن, وابسته به سازمان چریکهای فدایی خلق ,حضور داشت. نسبت به منافقین حساسیت و تنفر بسیا رداشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی با آنها کنار بیاید و می گفت: باید از آنها حذر کرد زیرا آنها به پیامبر اکرم (ص) و امیرالمومنین علی (ع) هم ضربه زدند. با اینکه رئیس مخابرات شهرستان گرگان بود در درگیری با منافقین شرکت گسترده داشت و با اسلحه یوزی خود به تعقیب و سرکوبی آنان می پرداخت. در نتیجۀ این اقدامات بارها از طرف منافقین تهدید به ترور شد.
در زمان تصدی ریاست مخابرات گرگان, بسیاری از روستاهای گرگان را به شبکه سراسری مخابرات متصل کرد. با کمکهای مردمی و بدون کمک دولت توانست بیست و سه روستای گرگان را از امکانات تلفن برخوردار نماید. شخصاً به بالای تیرهای تلفن می رفت و سیم کشی می کرد. بسیجیها و دیگر نیروهای مردمی با دیدن این منظره به راه می افتادند و کار را به پایان می بردند. او یک بالا بر اداره را به شرکت کشت و صنعت اجاره داده بود تا در جهت گسترش شبکه مخابرات به کار گیرد. با توجه به اجاره بالابر به شرکت کشت و صنعت عده ای فرصت طلب به مخابرات مرکز گزارش دادند. با آمدن بازرس و روشن شدن این موضوع که این کار را برای ایجاد درآمد مخابرات انجام داده است, تشویق شد.

در پشت جبهه به جمع آوری کمکهای مردمی برای رزمندگان اقدام کرد. وی در اداره بسیار متواضع و در سمت مسئول مخابرات گاهی کار خدمتکار ساده را انجام می داد. در ایام جنگ تحمیلی بارها به جبهه رفت و در عملیات مختلف شرکت داشت . یک بار درگیرهای کردستان مجروح شد.
صلبی, اعتقاد راسخی در اطاعت از مقام ولایت داشت و می گفت: اگر ولایت امر کند که زنتان را طلاق بدهید این کار خواهم کرد. معتقد بود مواضع سیاسی و عقیده ما در جماران است. اگر امام خمینی موضعی می گرفت می گفت که باید اطلاعت کنیم. امام خمینی را جانشین بر حق امام زمان (عج) می دانست.
کسی نبود که فقط شعار بدهد بلکه در میدان عمل بارها اطاعت از ولی امر را به اثبات رسانده بود. به همکاران و همرزمانش توصیه می کرد اگر می خواهید منحرف نشوید از خط ولایت جدا نشوید و نظرات خود را با ولایت منطبق کنید. وقتی از صلح سخنی به میان می آمد می گفت: جنگ و صلح را جماران مشخص می کند. صلبی , اعتقاد عجیبی به نماز جمعه داشت.

همسرش می گوید: نماز جمعه و نماز شب او ترک نمی شد. اگر ساعت چهار صبح بیرون می رفت و سرشب بر می گشت باز نماز شبش را به جا می آورد. برای تشویق فرزندان خود می گفت: اگر نماز و قرآن بخوانید برای برای شما جایزه می گیرم. دخترش (وجیهه) می گوید: به خاطر تشویقهای پدر, ما از کوچکی حتی در گرمای تابستان روزه می گرفتیم و با اینکه برایمان خیلی سخت بود اما روی سر ما یخ می گذاشت تا بتوانیم روزه خود را بگیریم.

به همسرش سفارش می کرد تا در تعطیلات تابستان بچه را حتماً به کلاسهای قرآن بفرستد. به بچه ها سفارش می کرد که بچه های خوبی باشند. در کارها مادرشان را یاری دهند. دخترش می گوید:
اگر کار اشتباهی می کردیم اول تذکر می داد و اگر ترتیب اثر نمی دادیم قهر میکرد. اگر با مادرمان بد رفتاری می کردیم و او را اذیت می کریدم یا نماز ما دیر می شد و یا در مورد حجاب کوتاهی می کردیم ,ناراحت می شد. همیشه توصیه می کرد که لباسهای ساده بپوشیم. روزی یکی از دوستانش پرسید: بچه های تو در چه سطحی تحصیل می کنند. گفت: از خود آنها سوال کنید چون همیشه در جبهه بود فرصت نمی کرد از لحاظ تحصیلی به ما رسیدگی کند. در انتخاب دوست به ما سفارش می کرد ,دوستانی انتخاب کنیم که همفکر باشیم و حرفهای یکدیگر را درک کرده و از راه اسلام منحرف نشویم.
برادرش – یدالله – دربارۀ خصوصیات اخلاقی او می گوید:
چون از ما بزرگ تر بود در حقیقت حکم سرپرست را در کنار پدر داشت و از هیچ محبتی به ما دریغ نداشت .با برادر شهیدم – محمد اسماعیل بیشتر در ارتباط بود چون اختلاف سن کمتری داشتند و از بچگی با هم بودند و توافق فکری و درک متقابل عمیقی داشتند.
پدرش می گوید:
اگر گاهی اختلافی با همسایه ها پیش می آمد می گفت: با همسایه ها باید رفتار درست داشت و همانند خویشاوندان با آنان رفتار کرد. در اجتماع آرام و ساکت بود و هر کاری که به او محول می شد, انجام می داد و شکایتی نداشت.

حضور مستمر در جبهه و تجربیان و توان مدیریتی او سبب شد فرماندهی گردان علی بن ابیطالب (ع) از لشکر ۲۵ کربلا را بر عهده گیرد. یکی از همرزمان از خصوصیات اخلاقی او در این دوران می گوید:
به عنوان فرمانده گردان از قاطعیت و شجاعت به معنای واقعی چه تسلط بر نفس و چه در میدان مبارزه و جنگ برخودار بود. نزدیک کارخانه صابون به ما مقری داده بودند. به تنهایی دیوارها را بلند می کرد و بر دوش می کشید. با صدور دستور هر کاری ابتدا خود دست به کار می شد. روزی به نزدش رفتم و گفتم فین های غواصی بند ندارند. گفت فین ها با بیاورید من درست می کنم بعد از چهار پنج ساعت که به تدارکات رفتم دیدم با لاستیک تیوپ ماشین برای تک تک فین ها بند درست کرده است. وقتی بچه ها برای تمرین غواصی به آب می زدند و برگشتند با دست خود دهان آنها عسل می گذاشت و بر پیشانی آنان بوسه می زد. ا زخصوصیات بارز او خونسردی بود. یادم می آید برای مانور در اروند رود رفته بود, یک گروه طنابشان در آب پاره شد و صدای یا مهدی آنان بلند شد. به من – به عنوان مسئول گروهان – حالت ترس دست داده بود و کاری نمی توانستم بکنم. به هر حال نیروها را از آب بیرون کشیدیم و وقتی که آمار گرفتیم پانزده نفر کم بود. موضع را به او اطلاع دادیم با کمال خونسردی گفت: بچه در آن طرف اروند هستند و بر می گردند. صبح فردا متوجه شدیم یگان دریایی سپاه آنها را در آب پیدا کرده است. دائماً در تلاش و فعالیت بود و بسیار کم می خوابید. حتی آهسته راه نمی رفت و می گفت: از زمان عقب هستیم و باید از زمان جلو بیفتیم. سفارش کرده بود مقداری از حقوق ماهیانه او را به کمیته امداد امام خمینی و مقداری دیگر را برای بازسازی مناطق جنگی اختصاص دهند.
در علمیات والفجر ۸ شرکت داشت واز ناحیه چشم مجروح شد. برادرش (یدالله ) می گوید:
بعد از مجروحیت به اتفاق برادرم (کاظم) و یکی از کارمندان مخابرات گرگان به مشهد رفتیم و در بیمارستان متوجه شدم که یک چشم خود را از دست داده است. در این لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم به گوشه ای رفتم و خودم را آرام کردم. سپس نزد او برگشتم و جویای احوال شدم.
برای ادامه درمان و تعویض چشم به اتفاق مادرش عازم مشهد بود که در مینودشت تصادف کرد و پایش شکست. بعد از این واقعه ماشین خود را فروخت و گفت: اگر قرار است با ماشین تصادف کنم بهتر است نداشته باشم.
از جمله فعالیتهای محمد نقی صلبی را می توان اعزام کاروان خانواده های شهدا به جبهه برشمرد. کلاتی می گوید:
بهترین خاطره ای که از او به یاد دارم اعزام کاروان خانواده های شهدا و انجمنهای اسلامی به منطقه غرب کشور بود که به اتفاق او به شهرهای مهاباد, بوکان, سقز رفتیم… اقدام به برگزاری دعا و عزاداری حضرت امام حسین (ع)می کرد.
حتی یک بار, همسر و بچه های خود را به منطقه جنگی برد تا آنها با حال و هوای معنوی جبهه آشنا گردند. فاطمه تجری – از قول یکی از دختران او -می گوید:
من حدود شش ساله بودم که به اتفاق پدر و مادر و خواهران و برادرم و یکی از دوستان پدرم وهمسرش راهی جبهه شدیم. پدرم مقداری کمکهای مردمی جمع آوری شده را پشت ماشین بار کرده بود. به همراه او دو روز ازمناطق بمباران شده دیدن کردیم. با وجود اینکه قبل از آن خیلی با پدرم به مسافرت رفته بودیم ولی این سفر برایم از همه جالب تر بود.
همسرش در خصوص این سفر می گوید: وقتی که با او و بچه ها به جبهه رفتیم من مایل به برگشت نبودم ولی با اجبار او به موطن خود برگشتیم او می افزاید:
آخرین باری که برای دیدن ما آمد گفت: بهترین جا برای زندگی کردن جبهه است. شما آماده شوید و اسباب و اثاث را جمع کنید تا برای زندگی به اهواز برویم. من وسایلی را آماده کرده بودم که گفت: بهتر است بعد از عملیات آینده شما را اهواز ببرم. گفت: من شهید بهشتی را در خواب دیدم که برایم خانه ساخته است. این بار که بروم دیگر بر نخواهم گشت و خدا با ماست.
دخترش ( وجیهه) می گوید:
آذرماه , آخرین دیدار ما با او بود و مرا نصیحت می کرد که زیاد قرآن بخوانیم و اگر برنگشتم همواره به یاد خدا باشید و همچون حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) باشید.
محمد نقی صلبی به هنگام آخرین عزیمت به جبهه ها وصیت نامه ای نوشت .
محمد نقی صلبی با عنوان فرمانده گردان به اتفاق دو برادرش در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و در همین عملیات به شهادت رسید. عباسعلی هزار جریبی می گوید:
آخرین کلامش این بود که برادران در عملیات از هم دور نباشند و به صورت گروهی عمل کنید تا مفقود الاثر نشوید. به گونه ای صحبت می کرد که برداشت من این بود که ما در این عملیات مفقود زیاد خواهیم داشت.
در ادامۀ عملیات ابتدا برادرش – اسماعیل – به شهادت رسید و برادر دیگرش – شهباز – مجروح شد. سرانجام در ۴ دی ۱۳۶۵ در ادامه عملیات کربلای ۴ ، بعد از سالها مجاهدت و حضور مستمر در جبهه های نبرد به شهادت رسید. یکی از همرزمانش می گوید:
از نحوۀ شهادت او کسی اطلاع دقیقی ندارد. او مفقودالاثر گردید. پیش از شهادت, آخرین نفری بود که سوار قایق شد. من خدمت او رسیدم که دستور چیست، گفت : اینجا باشید. همه نیروها را سوار کنید و بعد خود سوار شوید. تا ساعت نه شب صدای او را در بی سیم داشتیم. بعد از آن دیگر صدایی از وی نشیندیم.
جنازۀ او در سال ۱۳۷۶ توسط گروه تفحض شهدا شناسایی شد و پس از انتقال به زادگاهش در مزار شهیدان شهر گرگان به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
…ای پدر بزرگوار و ای مادر دلسوز مهربانم! پدری که با فقر و بدبختی مرا بزرگ کردی مرا چنین تربیت نمودی و مادری که با تمام گرفتاری مرا بزرگ نمودی. از دور, دست هر دوی شما را می بوسم. مادر جان و پدر جان نکند در عزای من گریه کنید هرگز! بلکه افتخار کنید که فرزندی تربیت کردیدو در راه خدا هدیه نمودید و بدانید که من امانتی بودم در دست شما. پدر جان مواظب باشید از خون من سودجویی نشود و منافقین از خونم سوء استفاده نکنند. عزیزان و ای برادران و خواهران! بدانید که با قطره قطره خون هر شهید, سرزمین اسلامی ایران از دست اجانب پاک شده است. تا آنجا که می توانید از خط امام دفاع و حمایت کنید. خط امام ویژگیهای قرآن و پیامبر اکرم (ص) است. دنباله رو خط امام باشید و هر چه امام فرمود اطاعت کنید تا خدای نکرده از راه دین منحرف نشوید. خداوند فردای قیامت از همه باز خواست می کند که در مقابل خون شهدا چه کردندو ما همه در مقابل اسلام و حقوقی که از بیت المال می گیریم مسئول هستیم تا در راه آبادانی مملکت کوشش و تلاش کنیم تا ان شاءالله ایران همچون کلستان شود. نکند خدای ناکرده به خاطر ریاست چند روزه و عشق به میز ریاست, تمام حیثیت و وجدان خود را زیر پا بگذاریم. پس باید حقگو باشیم اگر چه تلخ باشد. خانواده های شهدا را تنها نگذارید و برای دلجویی از خانوادۀ همۀ شهدا, سری به آنها بزنید و از خانواده من نیز سرکشی کنید. خدایا تو می دانی بنده فقط برای رضای تو کار می کنم و آن را وظیفه شرعی خود می دانم تا تداو بخش خون شهدا باشم. بارخدایا به خانواده های شهدا صبر جمیل و اجر جزیل عطا فرما. محمد نقی صلبی

خاطرات
همسرشهید:
در ادراه اذیتش می کردند. وقتی که به خانه می آمد از این موضوع ناراحت بود. می گفتم چرا اینقدر دنبال کارهای انقلاب هستی که اینگونه برخورد کنند .می گفت: ماباید حرفمان را بزنیم و زیر بار ظلم نرویم.

عباسعلی هزار جریبی :
او مانند شهید بهشتی, مظلوم بود و خیلی از تهمتهارا تحمل می کرد حتی بعضی از دوستان به وی تهمت می زدند ولی دوستی خود را با آنها حفظ می کرد . اغلب اوقات برای حل مشکلات مردم نزد آیت الله نور مفیدی (امام جمعه گرگان) می رفت و مسائل را با او در میان می گذاشت.

به جبهه علاقه زیادی داشت. همیشه می گفتم: شما چرا به جبهه می روید. به فکر بچه هایتان باشید. می گفت: جنگ مهمتر است از بچه های من, اگر شما هم می آیید شما را هم میبرم.

فرزندشهید:
اکثر وقتها که از جبهه می آمد مجروح بود و برای ما از جبهه تعریف می کرد و می گفت که در جبهه ها بچه هایی که حتی دست و پا ندارند با همان شور و عشق به جبهه می آیند و زیر توپ و تانک نمازشان ترک نمی شود. دوستانش تعریف می کنند: در جبهه فردی قاطع و شجاع بود و در پشت جبهه, مردم را به رفتن به جبهه تشویق می کرد. چون زیاد به جبهه می رفت مادرم به او می گفت چون بچه هایت کوچک هستند, به جبهه نرو. می گفت: باید به جبهه بروم چون اسلام در خطر است. در یک روز اعزام نیرو, مادرم به سپاه رفت تا نگذارد او اعزام شود ولی کف اتوبوس دراز کشیده بود و مادرم او را پیدا نکرد.

دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید
طبقه بندی: شهادت
□ برای ارسال نظرات از «پیک قرارگاه» در کادر بالا استفاده کنید
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید