k-103

اشکها رها و دل به تپیدن افتاد. نه از ترس مرگ و اسارت بلکه از غربتی که فردا بر دلها حاکم می شود. خداحافظ رفیق ، دیارمان در بهشت. به رسم رفاقت همدیگر را در آغوش می کشیم . فردا نمی دانیم کدام یک از ما در فراق یکدیگر سر در آغوش تنهایی فرو می بریم یکی به صدرالمنتها بهشت ، یکی به دیار رنج سیاره سرگردان آسمانی. شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زد.

فرمانده گردان پلاكم را شكست (۲)

قسمت دوم

 اشکها رها و دل به تپیدن افتاد. نه از ترس مرگ و اسارت بلکه از غربتی که فردا بر دلها حاکم می شود. خداحافظ رفیق ، دیارمان در بهشت. به رسم رفاقت همدیگر را در آغوش می کشیم . فردا نمی دانیم کدام یک از ما در فراق یکدیگر سر در آغوش تنهایی فرو می بریم یکی به صدرالمنتها بهشت ، یکی به دیار رنج سیاره سرگردان آسمانی. شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زد. در معبر در انتظار گشوده شدن رمز عملیات . ناگهان در ناگهان آغاز شد. یا علی ، یا علی بن ابیطالب. راز این شب نام علی است. آسمان گشوده شد. ملائک با انبوهی از گل یاس در انتظار پرستوهای عاشق تا به رسم عاشقی به استقبالی چنین عاشقانه بچه های گردان را به فراسوی آسمان ره بنمایند و تا عز قدس همراهیشان کنند. آسمان رنگ دیگری داشت ، گلوله های سرخ ، آتش بارها ، ناله سخت کاتریوشا و خرناسه تانک ها . اصلاً گویی زمین و آسمان دگرباره در یک ناگهان مست پیچیده شده. گلوله ها از خود در آسمان کهکشانی ساخته بودند و ما اینجا در معبر دل به خطر زدیم و با یاد علی و همت او در مقابل دشمن ، در میان میدان مین با آنهمه آتش سنگین دشمن غافلگیرانه سقوط کرد. خاکریز اول فتح شد. صبح ظفر دمید . با روشنایی روز عراقی ها اسیر دست رزمندگان. صبح شد . گردان در منطقه عملیاتی پادگان حمید از پشت سرمان نیزار و رودریمان هویزه ، خرابه های آن. بچه ها سنگرهای عراقی را پاکسازی کرده و آرام و بی قرار در دل خطر نشسته بودند. ظهر شد . هوا بی قرارتر از ما بود. کم کم گرمای هوا ، تشنگی ما را به فراست انداخت. قمقمه ها خالی و شکم ها گرسنه. آقا پس این گردان پشتیبانی چه شد؟ بیسیم چی با نگرانی و دلهره فریاد زد: فرمانده فرمانده گردان در محاصره است . از قرار گاه میگن نمیشه برای شما تدارکات آورد. هر چه می توانید در غذا خوردن گلوله ها قناعت کنید. یکی داد زد چه خوب شد این یکیش عالیه قناعت می کنیم نه گلوله می خوریم نه ترکش خمپاره. لبها کم کم ترک می خورد و شکم ها گرسنه. ساعت ۴ شد . عصر پر تلاطمی بود. یکی داد میزد تانک تانک . بچه ها عراقی ها آمدند. عراقی ها آمدند. خدای من به اندازه تک تک ما تانکهای عراقی صف کشیده اند بسوی ما. اینهمه تانک…! فرمانده گردان هی دور خودش میچرخید. آرپیچی زنها فقط باید با هر گلوله یک تانک بزنند. حدود ٣٠ تا گلوله بیشتر نداشتیم . از زمین و آسمان آتش روز سرمان میریخت. شانسمان مرداب و نیزار بود. بچه ها همه حاشیه نیزار. هر چه خمپاره میریخت توی نیزار و مرداب فرو میرفت. ترکشها به بچه ها نمیرسید. ٣ ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت کم کم تاریک میشد. بچه ها تانکها را زدند . آنها گریختند و ما در میان نیزارها. شب بود و حیرت . گم شده بودیم . فرمانده به روی خودش نمی آورد که گم شدیم و در محاصره هستیم. عراقیها ما را محاصره کرده بودند. تشنگی امانمان را بریده بود. ساعت ١٠ شب بود. دور و برمان همه نیزار. توی تاریکی خودمان نمیدانستیم از کجا آمدیم و کجا هستیم. خسته و تشنه و گرسنه. نه آبی نه غذایی همه کنار خاکریز دراز کشیدیم. من و فرمانده دسته مان کنار هم. او از من ١٠ سال بزرگتر بود. از خستگی خوابم برد. ناگهان با صدای مهیبی سرم بلند شد و محکم به زمین خورد. نمی داستم چه شده. توی خواب عمیق بودم. چشمم را باز کردم و دیدم از آسمان یک چیزی روی سرم می آید. ناگهان آتش گرفتم . تمام تنم سوخت. خمپاره ۶٠ بود. بیصدا اما پر تلاطم. بین من و فرمانده فرود آمد. از شدت درد بلند شدم و داد زدم یا حسین که خمپاره دوم دستم را ربود. دست راستم. تمام سمت راستم پاره پاره شد. ایستاده بودم و فریاد میزدم یا حسین … یا زهرا. یک گلوله به پهلویم خورد و افتادم. درد شدیدی تمام وجودم را پر کرده بود. از درد فریاد میکشیدم اما خیلی زود آرامشی عجیب تنم را فرا گرفت. احساس عجیبی به من دست داده بود. تنم میسوخت دستم پاره پاره. ناله ها بلند شده بود. هر گوشه ای یکی ناله میکرد. حدود ٣٠ نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سر هم میزد. ساعت ١٠ شب بود. خدایا اینجا راهی نیست که بشود بچه ها را برد؟ بچه ها شهدا را همانجا دفن کردند. تکان نمیشد خورد. من زخمی افتاده بودم. هی می نالیدم. یا زهرا … یا حسین … یا قمر بنی هاشم… استخوان دستم قطع شده بود. دستم درد شدیدی داشت. هیچ وسیله امدادی نبود. تنم میسوخت . از شدت تشنگی داد میزدم. دلم گرفته بود. های های گریه میکردم. نمیدانم از غربت بود یا از درد. شانزده سالم بیشتر نبود. تمام تنم از ترکش ها سوخته بود. ١٠٠ تا ترکش به تنم خورده بود. یک مرتبه ١٠٠ جای تنم با ترکش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.فرمانده حیران بود. نمیدانست با جنازه ها چکار کند. تمام دور و برمان عراقی ها بودند. شهدا را دفن کرده بود تا پیکرشان به دست عراقی ها نیفتد. من تنها زخمی بازمانده بودم. همه بچه هایی که سالم بودند از معرکه رفتند. من بودم با حدود ١٠ نفری از بچه ها که احساس مسوولیت می کردند. ولی هیچ کدامشان نمی توانستند کاری کنند. تمام وجودم میسوخت. ٣ ساعت گذشت. یکی آمد کنارم. شهید عبدالمطلب کریم آبادی. منو تو بغلش گرفت. تنم یخ شده بود. اما او بدنش داغ بود. به من آرامش میداد. یک ساعت در بغلش مثل یک بچه در بغل مادرش احساس آرامش داشتم. او خسته شد و بلند شد و رفت. رفت که آب بیاورد ولی دیگر برنگشت. من تشنه بودم خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده بود. زبانم به کامم چسبیده بود. حرف نمی توانستم بزنم. فرمانده آمد روی سرم. یکی کنارم نشست. آرام و بیقرار دستشو گذاشت رو چشمم و چشمانم رو بست و شروع کرد به تلقین خواندن. بعد فرمانده گفت نه تمام نکرده. نمیشه. فهمیدم در انتظار شهادت منند تا دفنم کنند و بروند. نمیتوانستند تکانم بدهند. تنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. روی سرم آمد و آرام گفت : ای پسر تکلیف خودتو با ما روشن کن. میخوای بمونی یا بری؟ با سر به آسمان اشاره کردم که دلم میخواهد بروم تا آسمان . خندید و گفت : خدا رو شکر ما هم منتظریم. لبخند کوچکی زدم و یهو به گریه افتاد خم شد و صورتم رو بوسید و گفت شرمنده ام. نمیتوانم کاری بکنم . می دانم خیلی درد داری. ولی من فقط از دردش حس میکردم که انگشتم نیست. نشست کنارم او زیارت عاشورا میخواند و ما هم زمزمه میکردیم. هیچ کس نمی تواند حس من را بفهمد. تشنگی و درد توی غربت توی نیزارها. آخر که یکی که خیلی سر نترس داشت خم شد گفت غصه نخور من میبرمت. شهید رضا عطرشاقی. من را روی زمین میکشید نمیتوانست بلند شود چون قدش بلند بود و از خاکریز بالا میزد. روی خاک تنم را میکشید. داد زدم ولی توجه نکرد و منو برد توی کانال، یک جای امن. دو نفر دیگه اومدند و منو بلند کردند. یازهرا راه افتادند. یکی میگفت راه از این طرفه ، یکی میگفت نه راه از این طرفه. حیران توی نیزار و از همه طرف در محاصره بودیم. یا حسین گویان راه افتادند. هنوز ده قدم نشده بود که رضا مرا رها کرد و من افتادم روی زمین. دوباره سوختم. رفتم که داد بزنم دیدم که رضا داد زد یا زهرا یا حسین آخ قلبم قلبم سوخت . مثل سرو افتاد و شهید شد. به همین سادگی . ای خدا تو داری با من چه میکنی؟ مگه من چه کردم؟ جرمم چیه؟ چرا من لایق من شهادت نیستم؟ من ماندم و او رفت. تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. زخمی و خونین. آفتاب زده بود. دیگر میشد راه را تشخیص داد. چند نفری مرا گرفتند تا ببرند . از یک پل رد شدیم. توی دشت بودیم اما نه میدان مین بود و نه مرداب. راه ماشین رو هم نبود. باید چند کیلومتری توی معبر و کناره خاکریز میرفتیم تا به جاده برسیم. تا حدود ۱۰ صبح کنار کانال افتاده بودم. بچه ها به هر سو میدویدند. میگفتند عراقی ها عراقی ها آمدند.

نوشته: غلامعلي نسائي

 (قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان)
*لشکر خط شکن ۲۵ کربلا*
پایگاه دیاررنج