لیلی و مجنونی هم در کار نیستند!
شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفی از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی میوزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آن قدر پکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمیکرد، ولی میدانستم از درون میسوزد. به چهارراه سیمتری نارمک که رسیدیم، سعی کرد به بهانهی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالی که دستم را فشار میداد، بریده بریده در حالی که بغض از میان کلماتش فوران می کرد، گفت: – ولی حمید … درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر میکنی با هم بریم؟
فقط یکی از هزاران را برایتان می نویسم.
این خاطره کوتاه، مربوط به تابستان ۱۳۶۱ و عملیات رمضان است.
داستان عشقی نیست. لیلی و مجنون هم در کار نیستند!
من بودم و مصطفی. فقط
“مصطفی کاظم زاده”، یکی دو ماه بعد، مهر ۱۳۶۱ با چشمانی کاملا باز، در منطقه سومار وقتی پرید و رفت، مرا با کوهی از غم جان سوز تنها گذاشت؛ که هنوز داغش التیام نیافته.
این روزها بد جوری دلم هوایش را کرده.
به امید خدا، اگر توفیقی شد کتاب جدیدم را منتشر کنم، همه این خاطرات را آن جا خواهید خواند.
بخصوص دوستی و جدایی من و مصطفی را.
فعلا این بخش کوتاه را داشته باشید تا با دوستی های عاشقانه زمان جنگ بیشتر آشنا شوید تا دریابید امروز کوچه های دل تنگی را به کدامین امید می گردیم و دل ما تنگ چی و کیست!
هنگام سحر، کنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم. در این فکر بودم که خبر رفتن دوباره ام به جبهه را بدهم. هنوز دومین لقمه را در دهان نگذاشته بودم که رادیو دعای سحر را قطع کرد و مارش مهیج عملیات پخش کرد. نزدیک بود گریهام بگیرد. تحمل شنیدنش را نداشتم. مادرم از برق چشمانم متوجه شد و گفت:
– حالا که جنگ تموم نشده … سحریت رو بخور. نترس میرسی … تا تو نری، جنگ رو تموم نمیکنن.
لقمه از گلویم پایین نمیرفت.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفی از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی میوزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آن قدر پکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمیکرد، ولی میدانستم از درون میسوزد. به چهارراه سیمتری نارمک که رسیدیم، سعی کرد به بهانهی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالی که دستم را فشار میداد، بریده بریده در حالی که بغض از میان کلماتش فوران می کرد، گفت:
– ولی حمید … درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر میکنی با هم بریم؟
هیچ توجیهی نداشتم. راست میگفت، اما من که نمیتوانستم صبر کنم تا اواخر شهریور که امتحانات تجدیدی او تمام شود. وقتی سرکوچهشان میخواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. گفتن فایده نداشت، با هم تا دم خانهی ما رفتیم. هنوز بغضش نترکیده بود و انتظار جواب میکشید. در را که بستم، لحظهای به دیوار تکیه دادم. میدانستم چه میکشد.
همهی اهل خانه خواب بودند. یک راست رفتم طبقهی بالا. لباس زیر، سوزن نخ، قرآن و رسالهی احکام جیبی، پیراهن نظامی، ناخنگیر، حوله، دوربین، عکاسی ۱۲۶ به همراه چند حلقه فیلم و چند تایی عکس چسبی امام، همه را توی ساک جا دادم. حال خوابیدن نداشتم. الکی با وسایل ور رفتم. چند بار ساک را خالی کردم و دوباره چیدم. زمان خیلی سخت میگذشت.
صدای کوبیده شدن در، از خواب بیدارم کرد. مادرم بود که ملایم بر در میکوبید. فهمیدم وقت سحری است. پایین رفتم و داخل آشپزخانه، دور سفرهی کوچک، در حالی که به رادیو چسبیده بودم، نشستم. پدرم با ولع خاصی به سیگار پک میزد. معلوم بود دارد همهی عصبیتش را با دود سیگار غورت می دهد.
با اذان صبح به طرف مسجد راه افتادم. نماز جماعت که تمام شد، منتظر تعقیبات نشدم، به گوشهای رفتم و به دیوار تکیه دادم. آن قسمت از مسجد مختص من یکی شده بود؛ گاهی که دیر میرسیدم، هر کس آن جا نشسته بود خودش به زبان خوش بلند می شد، وگرنه مجبور می شدم با خواهش و تمنا بلندش کنم.
علی گفت: “قرار شد محمود داداش حسین با ماشین ما رو برسونه لانه.”
قرار را برای ساعت ۷ صبح گذاشتیم و از مسجد خارج شدیم.
ساعت شش و نیم صبح بود. با این که خانهی حسین چسبیده به خانهی ما بود، باز دل دل می کردم. انگار میترسیدم آنها بروند و من جا بمانم. انتظار بدجوری عذابم میداد. با خود گفتم:
“کاش میشد شیشهی ساعت رو شکست و با دست زمان رو جلو کشید.”
به داخل حیاط که رفتم، احساس عجیبی بهم دست داد. در را که باز کردم، چشمم به پیکان قرمز رنگ محمود افتاد. سرم را که برگرداندم، مصطفی را دیدم که روی پلهی جلوی خانه نشسته بود. با تعجب گفتم:
– ای بابا، تو این جا چیکار میکنی؟ نکنه از دیشب همین جا خوابیدی، هان؟
آرام بلند شد و سلام کرد. دستش را که آورد جلو، با صدایی لرزان گفت: “حمید اگه میتونی نرو، دلم خیلی شور میزنه.”
لبخندی زدم و گفتم: “مگه چیزی شده که دلت شور می زنه؟ تازه، جنگ همینه دیگه، تفریح که نمیرم.”
جلوتر که آمد، زل زد توی چشمانم و گفت:
– دیشب خواب دیدم یه وانت تویوتا اومد توی خیابون وصال که عقبش دو نفر دراز کشیده بودند. جلو که رفتم، دیدم یکی از اونا تویی که تیر خورده بود به رون پات و خون همه جات رو گرفته بود.
مثل همیشه در برابر این گونه خواب ها، قهقهه زدم و گفتم: “خیرباشه ان شاالله … خدا کنه خوابت درست باشه ولی تیر بخوره توی سرم نه پام، تا از دست تو یکی راحت بشم.”
جلوی لانهی جاسوسی غلغله بود. ورودی اعزام نیرو در قسمت شمال لانه قرار داشت. بعضی از مادر و پدرها برای خداحافظی آمده بودند. مادری کیسهی پر از میوه را به زور در ساک پسرش جا میداد. پدرها خیلی خودشان را نگه داشته بودند. پدر من هم همین طور بود. تا به حال گریهاش را ندیدهام. فقط هنگامی که در خرمشهر مجروح شدم، در اولین لحظهی ملاقات مان توانستم از سرخی چشمانم بفهمم که سیر گریه کرده است.
با محمود خداحافظی کردیم که برود. حسین، رضا و علی با مصطفی هم خداحافظی کردند. میدانستم منتظر فرصت است. همهی بچههای محل، آنهایی که اهل جبهه بودند رفته بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم. با رفتن ما، مصطفی بد جوری تنها میشد. حالش گرفته بود. دلم به حالش سوخت. درد ماندن را آن جا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم، مکث کرد. دست های مان که در هم گره خورد، سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم. او هم خندید، اما سرد. به دنبال شوخیای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم؛ ناگهان از دهانم پرید:
– آقا مصطفی … با اجازتون این دفعه دیگه شهید می شم.
آمدم ابرو را درست کنم، چشم را کور کردم! مصطفی گفت:
– حمید … توی چشمای من نگاه کن …
زل زدم توی چشمانش. اشک محاصرهشان کرده بود. خورشید به صورت نقطهای سفید و نورانی در سیاهی چشمانش برق میزد. لبانش میلرزید؛ همین طور چانهاش. وای اگر بغضش میترکید چه صدایی داشت. با نگاهش میخواست فحشم بدهد که چرا این حرف را زدهام. لبخند تلخی زد که همهی چهرهاش با او همراه شد و گفت:
– حالا که داری میری، ولی بهت بگم … تو صبح جمعه میایی تهران.
با تعجب گفتم: “مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو میگی جمعه میام تهران؟”
نگاهش را در چشمان من زل کرد و گفت: “حمید جون، تو رو خدا هر طوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه امتحانای من تموم می شه، بیایی تا با هم بریم جبهه.”
با تعجب گفتم: “ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمی گردم. تازه اگه شهید نشم؛ اون وقت چه جوری پونزدهم شهریور بیام تو رو با خودم ببرم جبهه؟”
بر خلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت:
– تو جمعه برمی گردی، صبر کن می بینیم.
وقتی سعی کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم: “خواب دیدی خیر باشه.”
چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد. از نگاه هایش می ترسیدم. هم می ترسیدم، هم حساب می بردم. از قاطع گفتنش که تا جمعه برمی گردی تهران، بر خود ترسیدم.
چند وقتی بود که افکار همدیگر را می خواندیم. من خیلی ضعیف بودم، ولی او به سادگی، هر آن چه در ذهن داشتم، جلویم می گفت. همین چند وقت پیش، وقتی در خانهی ما نشسته بودیم، نگاهش را که به چشمانم دوخت، با خنده گفت:
– الان می خوای بری مسجد پهلوی داود و بهش بگی …
رنگم پرید. هر آن چه را می خواستم بگویم، گفت. کم می آوردم و زبانم بند می آمد.
الان هم چشمانش درست همان حالت را داشتند. پشت سرم، نگاه اشک آلودش را احساس می کردم. وارد لانه جاسوسی که شدم، هنوز نگاههای مان به هم بود تا این که در بزرگ آهنی با قژهای پشت سرمان بسته شد و همچون تیغهای تیز، نگاه ما را برید.
ساعتی بعد لباس نظامی و پوتین را تحویلمان دادند. برای استراحت به خوابگاه کنار محوطه رفتیم و روی تخت سربازی دراز کشیدیم. خوابم نمیبرد. بوی بد پتوهای سیاه از یک طرف و فکر این که مصطفی چه میکند، از طرف دیگر مانع خوابم میشدند. کلافه شده بودم احساس میکردم رگهای از درد میخواهد وارد کلهام شود. خوابهای آشفته میدیدم. چشمان مصطفی در آخرین لحظات مقابل نظرم بود. از حرفم پشیمان شدم. دوست داشتم بروم بهش بگویم:
– غلط کردم … فقط خواستم یه شوخی کرده باشم …
…….
ساعت نزدیک یازده شب عید فطر بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتی از خاکریز نزدیک شد تا از آن بگذرد. دشمن، از سه طرف راست، چپ و مقابل با ضد هوایی های چهار لول “شلیکا” و تیربار سنگین “دوشکا” ستونی را که از خاکریز می گذشت و وارد دشت روبه رو می شد، زیر آتش گرفته بود. شدت رگبار ضد هوایی ها خیلی زیاد بود. ناگهان سرمایی وجودم را به لرزه واداشت. نمیدانم چرا در مواقع اضطراب و هراس، احساس میکردم دست شویی دارم! خیلی سعی کردم بر این احساسم که فکر می کردم از ترس باشد، غلبه کنم. ولی دست شویی بد جوری فشار می آورد. با خودم گفتم: “اگه بخوام برم خود رو تخلیه کنم، همه می گن از ترس دستشوییم گرفته.”
هر کاری کردم، نشد خودم را نگه دارم. گفتم: “به درک. هر چی می خوان بگن، از این بهتره که وسط عملیات خودم رو خیس کنم.”
به کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته و در حال راحت کردن بودند! به داخل ستون که برگشتم، سعی کردم زانوهایم را بر زمین بگذارم تا از لرزش شان جلوگیری کنم.
سرخی گلولههایی که از بالای خاکریز میگذشتند، یک آن صورت ها را سرخ میکردند؛ وحشت به یک باره بر دلم چنگ انداخت. سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. بی توجه به شدت آتش، خودم را به سینه کش خاکریز چسباندم تا از گلوله هایی که احتمال داشت رو به پایین کمانه کنند، در امان باشم.
فرماندهان گردان و گروهان در کنار قسمت کوتاه شدهی خاکریز نشسته بودند و تا مقداری آتش دشمن سبک میشد، نیروها را به آن طرف عبور میدادند. به نزدیکیشان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد. گلولهها با وزوزی تند، خاک را به هوا میپراکندند. نگاهم به گلولههای آتشین رسام بود که از بالای سرمان میگذشتند. همچون دستهای پرستو در یک صف اما مرگبار. با خود فکر کردم چه گلولهای قسمت من میشود؟ دوشکا، شلیکا، گیرینوف؟ با خود گفتم: “اصلا من شانس ندارم. تا حالا ساکت بود، ولی به من که رسید همهی تیرها سرشان را کج کردند این طرف.”
فرمانده کنار بریدگی کوچک خاکریز، چندک نشسته بود و یک آن با دست، ضربهی کوچکی به پشت نیرویی که جلویش بود، می زد و آرام می گفت:
– برو.
به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از غوطه در افکار در هم و بر هم بازداشت. فرماندهی گردان بود؛ داد زد:
– برو!
چقدر این کلمه کوتاه، عملش سخت بود. ظاهرا حجم آتش سبک تر شده بود. “یا علی” گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم. تا به پایین برسم، با همهی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم. به پایین که رسیدم، متوجه شدم خاکریز دیگری رو به رویم قرار دارد که باید از آن هم بگذرم. دیگر کسی کنار آن ننشسته بود. بی هیچ تأملی از خاکریز دوم هم گذشتم و شروع کردم به دویدن دنبال نفر جلویی. گلولهها وز وز کنان مثل تگرگ آتش در اطراف مان بر زمین میخوردند. بیابان رو به رو یک پارچه سرخ شده بود و آتش. نگاهی هراسان به دشت انداختم. با خود گفتم: “اگر یک تکه چوب بگذارند وسط دشت، تا صبح خرد و خمیر میشود.”
لحظهای ایستادم. کسی پشت سرم نبود. گلوله همچنان میبارید. از همه بدتر تیرباری بود که از روی به رو ولی چسبیده به خاکریز، تیراندازی میکرد. گلولههای سرخ رو در روی مان میآمدند.
رویم را برگردانم که بدوم . سنگینی تجهیزات در همان قدمهای اول نفسم را گرفت. تکانی به خودم دادم تا کوله پشتی را که آویزان شده بود، بالا بکشم. دو گلولهی آر.پی.جی را که در دستم بودند، جلوی سینه میان بند حمایل قرار دادم و شروع کردم به دویدن. ناگهان رگبار سرخی در سطح زمین به طرفم آمد. سعی کردم بیتوجه به آن بدوم. چند گلولهی رسام از میان پاهایم گذشته و در پشتم بر زمین خوردند. از ترس، گرمایی در لای پاهای خود احساس کردم! با دیدن آن صحنه، پا را گذاشتم به دو. هنوز چند قدمی ندویده بودم که متوجهی رگبار سرخ تیربار گیرینوفی شدم که به طور افقی رویم شلیک کرد. گلوله های رسام را دیدم که از سمت راست به طرفم آمدند که یکی از آنها از من عبور کرد. ناگهان دردی در پایم احساس کردم و با ضربهی سختی به پهلو افتادم. لحظهی اول گیج ماندم که چی شده. سعی کردم بلند شوم. درد کمی همراه با سوزش احساس کردم. فکر کردم پایم پیچ خورده است. کشان کشان خودم را به پشت کپهی خاکی که از حرکت بولدوزر ایجاد شده بود، کشاندم و پناه گرفتم. گلولههای سرخ همچنان میباریدند. مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپهی خاک پنهان کنم.
درهمان حال دراز کش، کوله پشتی و تجهیزات را از خود باز کردم، بلند شدم و با وجود رگبار شدیدی که به طرفم می آمد، شروع کردم لنگ لنگان دویدن. به اولین خاکریز که رسیدم، صبر کردم آتش تیربار پشت سرم سبک تر شود. بلافاصله به آن سوی خاکریز پریدم. ناگهان چشمم افتاد به فرماندهی گردان که کنار دو بیسیمچی نشسته بود. با پرید ن من، او که فکر کرد بود نیروی عراقی هستم، اسلحهاش را برداشت تا به طرفم تیراندازی کند. ترس سراپای وجودم را گرفت. داد زدم:
– نزن نزن … خودی هستم …
وقتی فهمید مجروح شدهام، گفت بروم عقب.
از خاکریز دوم که پریدم آن طرف، بچههایی که میخواستند از آن بگذرند، جا خوردند. خودم را به آمبولانس گل مالی شدهای که آن طرفتر ایستاده بود رساندم. امداد گران پیدای شان نبود. ظاهرا اولین مجروح عملیات آن شب بودم. دادم زدم:
– امدادگر … امدادگر …
سر نیزه را کشیدم و شروع کردم به پاره کردن شلوار. هر چه چشم انداختم جای زخم را پیدا نکردم یکی از امدادگرها با چراغ قوه روی پایم را جست وجو کرد. یک آن ترسیدم که نکند پایم پیچ خورده و یا تکهی سنگی به پایم اصابت کرده، آن وقت پاک ضایع میشوم وخجالت زده. ناگهان روی ران پای راست، چشمم به سوراخی کوچک افتاد که خون آرام آرام بیرون میزد. سوراخی دیگر نیز در پشت پایم بود. گلوله از پشت پا خارج شده بود.
در حالی که درازکش بودم تا پایم را باندپیچی کنند، نگاهم به آمبولانسهایی افتاد که از خاکریز میگذشتند و همراه با نیروهای پیاده از کنار خاکریز جلو میرفتند. ظاهرا آن شب قرار بود آمبولانس ها از آن طرف خاکریز، موازی با ستون نیروها، به طرف جلو حرکت کنند. ناگهان یکی از آنها هدف تیر مستقیم تانکی قرار گرفت و منهدم شد. لحظهای نگذشته بود که لودری بقایای آن را به کناری انداخت و راه را برای گذر آمبولانسی دیگر هموار کرد. صحنهی عجیبی بود عجیب و حیرت انگیز. شعلههای آتش آمبولانس منهدم شده، منطقه را سرخ کرده بود و نیروها همچنان جلو میرفتند.
سوار بر آمبولانس به طرف عقب حرکت کردیم. شعلههای آتش در آن سوی خط، در سینهی مواضع دشمن، حکایت از انهدام تانکها داشت. از آن جا یک راست به بیمارستان “جندی شاپور” اهواز رفتیم. در بیمارستان به لحاظ این که اولین مجروحی بودم که به آن جا آورده میشد، دکترها و پرستارها – که در آماده باش بودند – سراسیمه به طرف آمبولانس دویدند. در حالی که به مجروحین رسیدگی می کردند، از وضعیت عملیات می پرسیدند. شب را آن جا بستری شدم. تا صبح بر تعداد مجروحین افزوده میشد.
صبح روز جمعه اول مرداد ماه، به خواست خودم، برگهی ترخیص، یک دست لباس شخصی و یک جفت عصا از بیمارستان تحویل گرفتم. اول به خانه زنگ زدم که وقتی به مادرم گفتم که باز مجروح شده ام، خنده اش گرفت و پرسید کجا هستم که بیایند دنبالم، گفتم:
– لازم نیست چون حالم زیاد بد نیست و خودم میام.
ساعتی بعد به ترمینال رفتم و با اتوبوس خود را به تهران رساندم.
اولین کاری که کردم، رفتم دم خانهی مصطفی که خواهرش گفت به کرج رفته است. از او خواستم تا با او تماس بگیرد و بگوید که حمید تیر خورده و به تهران آمده است.
غروب جمعه، هنگامی که عصا در زیر بغل داشتم، به همراه نادر محمدی از مسجد “جعفریه” به طرف خانه بر میگشتم که در خیابان با مصطفی روبه رو شدم. پس از روبوسی و احوال پرسی، با نگاهی که حال و روز اعزام را داشت، وراندازم کرد. نگاهی به عصاهای آلومینیومی که خودم را روی آنها ول کرده بودم، انداخت و گفت:
– خودتی حمید؟
که خندیدم و گفتم: نه.”
وقتی پرسید: “کی اومدی تهران؟”
گفتم: “امروز صبح.”
دستی به شانهام زد و گفت:
– دیدی بهت گفتم تو جمعه میایی تهران!
وقتی پرسیدم:
– جون حمید، از کجا می دونستی من امروز میام تهران؟
فقط خندید و گفت:
– اگه بقیه اش رو بگم که بی مزه می شه.
و ادامه داد:
– وقتی اومدم خونه، خواهرم گفت که یکی از دوستات که عصا دستش بود، اومد در خونه و گفت که بهت بگم اون توی عملیات زخمی شده و اومده. اسمت رو یادش رفته بود. همین که گفت یه کم توپول بود، فهمیدم خودتی.
تنها که شدیم، از او پرسیدم: “مصطفی، یه چیز می گم راستش رو بگو.”
– به روی چشم. شما بپرسید.
– وقتی با من خداحافظی کردی و در رو بستند، چیکار کردی؟
نخواست بگوید. ولی وقتی گفتم: “ببین، قرارمون این نبود ها. باید همه چیز رو به همدیگه بگیم.”
گفت: “خب آخه چیزه، راستش خیلی حالم رو گرفتی. مخصوصا این که گفتی شهید می شی. حتی به حرف خودم که بهت گفتم تا جمعه برمی گردی، شک کردم. جلوی آقا محمود خیلی خودم رو نگه داشتم. داشتم داغون می شدم تا رسیدم خونه. یه راست رفتم تو اتاق کوچیکهی خودم و زدم زیر گریه. از همه شاکی بودم. از تو، حتی از پدر و مادرم. شوخی نبود که، همه رفته بودند و فقط من مونده بودم. همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه فرق من با شماها چیه؟ اخلاقم خیلی بد شده بود. اصلا حوصلهی هیچ کس رو نداشتم. حتی به مامان و بابام هم گیر دادم که چرا اجازه نمی دن من برم جبهه. مگه من چی هستم؟”
نتوانستم خودم را کنترل کنم. می دانستم الان است که سیل اشک از دیدگانش جاری شود. سریع بغلش کردم و زودتر از او، صورتش را غرق بوسه کردم و زدم زیر گریه.
چقدر برایم دل نشین شده بود. آن قدر در کنارش احساس آرامش می کردم و دلم از ندیدنش تنگ می شد که حتی هنگام دوری از خانوادهی خودم، این قدر احساس کمبود و دل تنگی برای کسی نداشتم. با خودم می گفتم:
– شاید این چند وقته خیلی احساسی شده ام!
بیشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. علیرغم مخالفتهای خانواده، عصا را کنار انداخته و همراه حسین راه منطقه را در پیش گرفتم. دو هفته بعد وقتی دیدم خبری نیست، برگشتم تهران.
در تهران، کسی که از همه بیشتر انتظارم را می کشید، مصطفی بود. داشت بال درمی آورد. مثل پروانه دورم می چرخید و می گفت: “آقا حمید، دیگه این دفعه رو باید با هم بریم.”
من هم مثل همیشه، با تکه های بی مزهی خود، اذیتش می کردم. اصلا اذیت کردن مصطفی، حال می داد. وقتی اخم هایش در هم می رفت، تا می گفتم:
– خب باشه بابا، شوخی کردم.
می پرید و ماچ جانانه ای از گونه هایم می گرفت.
اولین کاری که کردم، وصیت نامه را که برایش فرستاده بودم، گرفتم. وقتی در طبقهی بالای خانه مان نشسته بودیم و از اوضاع و احوال جبهه پرسید، گفتم:
– مصطفی، می خوای وصیت نامه ام رو برات بخونم؟
– آره آره.
وصیت نامه را خواندم و به دنبال آن، نواری را که به عنوان وصیت پر کرده بودم، گذاشتم داخل ضبط صوت. او روی زمین دراز کشیده، دست هایش را روی متکا، گذاشته بود زیر چانه اش، چشمانش را به گل های قالی دوخته بود و به وصیت نامهی شفاهی من گوش می داد.
وقتی نوار تمام شد، گفتم:
– چطور بود؟
که نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. پرید طرفم و میان گریه، گفت:
– نه حمید جون، تو شهید نمی شی …
ولی من که تازه از اذیت کردنش خوشم آمده بود، گفتم.
– نخیر. بنده شهید می شم. اصلا ببینم، اگه من شهید بشم، تو چیکار می کنی؟
– تو رو خدا حمید از این شوخی ها با من نکن.
معصومیت و پاکی، از چشمانش جاری بود و صداقت از لبانش می بارید.
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ خوشبختی بهنام صفوی
متن آهنگ پنجره ها علیرضا روزگار
متن آهنگ مهمون ناخونده آرمین
متن آهنگ وایسا دنیا رضا صادقی
متن آهنگ همراه خاک اره محسن چاوشی
متن آهنگ احساس عاشقی فریدون آسرایی
متن آهنگ ما با هم هستیم علی رها
متن آهنگ یه جای تازه رضایا
متن آهنگ جمعه شب اپیکور باند
متن آهنگ پرواز مهدی احمدوند
متن آهنگ به همه دروغ بگو علی اندی
متن آهنگ بهت عادت کردم حامد برادران