kak-112

بچه ها هركدام گوشه سنگر به فكر جلسه عصر بودن حامد منتظر حبيب بود كه از راه رسيد . حامد جلو رفت وحبيب ظرف هاي شسته غذا را گوشه اي چيد و كنار حامد نشست حامد حكم را به حبيب داد و كف دستش را مقابل حبيب قرار داد و با دست ديگر خود كار را به حبيب داد و گفت ببخشيد

كار معبر با روشنائي صبح به پايان رسيد باران هنوز نم نم ميباريد. نماز صبح را داخل معبر نشسته زير نم باران ادا كرده و نيم خيز خسته و خيس وخواب الوده به طرف مقر براه افتادند . سنگيني لباس هاي گلي خستگي راه ، چسبيدن پوتين ها روي زمين ابزار و اسلحه همه دست به دست هم داده بودند تا بچه ها در بازگشت راه طولاني منصرف شده و زير نم باران تن خسته خود را كمي خواب كنند. ولي نميشد هم ساعاتي ديگر زير ديد مستقيم عراقي ها قرار ميگرفتند و كار پر مشقت معبر و عمليات لوح ميرفت عباس سر ستون بچه ها را به دنبال خود ميكشيد. گروه ده نفره در يك ستون پستي بلندي ها را گرفته و تن خسته خودشان را به طرف مقر ميكشاندند اسماعيل انگشتانش را به پشت عباس كه از همه سبك پا تر بود .و راه را طي ميكرد چسبناند ه بود حبيب دستانش را به پشت اسماعيل گره زده و برادر حامد هم نفر سوم و تا اخرين نفر كه حيدر بود وته ستون چسبيده بود گروه ده نفر به هم زنجير شده بودند و باران تند تر ميشد و بچه ها تن خسته خود را ميكشيدند. يك ساعت راه سخت وسنگين را طي كرده ، عباس سينه خاكريز را گرفت و خودش را بالا كشيد . باران بند امده بود افتاب صبح تازه نيشش را باز كرده بود . اولين قدم را كه به طرف پايئن گذاشت سر خورد و با كله رفت پائين اسماعيل روي عباس ولو شدو حبيب روي اسماعيل چند نفر هم هنوز خودشان را از خاكريز بالا ميكشيدند كه با پاره شدن زنجير بقيه هم افتادند. بچه هاي مقر دوره شان كردندو ازجا بلندشان كردند . چاي و صبحانه مفصلي را برايشان حاضر كرده سفره را پهن كردند بچه ها لباس هاي گلي را بيرون اورده و پس از صرف صبحانه به خواب عميق فرو رفتند .با صداي اذن ظهر عباس از خواب پريد بچه ها هنوز خواب بودند. حبيب داخل سنگر نبود .حبيب از روزيكه به سمت شهردار منصوب شده بود محكم به اين سمت چسبيده بود و قانون را زير پا گذاشته بود . عباس كه فرمانده گروه شان بود بنا به دلايلي اين كار حبيب را زير چشمي نديده گرفته بود اسماعيل هم چندان اعتراضي نداشت چه بهتر كه يك نفر برايشان هر روز سفره پهن كند غذا اماده كند و دوغ با مزه و ..حامد ولي گير اصلي بود ميثم بد تر از حامد كه يك سره در گوش عباس وز وز ميكردند و به سمت شهردار بودن مداوم حبيب حسادت ميكردند. شهردار جبهه با شهردار شهر ها كلي با هم فرق داشت « خدمت گذاري ، واكس زدن كفش ، شستن لباس و ظرف غذا و تميزكردن سنگر از وظايف شهردار بود» عباس پا بيرون كشيد هوا داغ شده بود به طرف تانكر رفت كه ابي به دست وصورتش بزند و وضوبگيرد. يك مرتبه چشمش افتاد به روي سيم هاي خار دار كه كلي لباس و چفيه روش پهن بود . خوب كه نگاه كرد ديد لباس هاي گل الوده ديشب و پوتين هاي كه واكس خورده براق زير افتاب ميدرخشيدند.عباس ديگه تحملش تمام شده بود و پيش خودش گفت امروز ديگه نميتونم جلوي بچه ها را بگيرم . حبيب را ديد كه با ديگ غذا با صورت گل گرفته و شاد به طرفش مي ايد .عباس لبخند الكي زد و تو دلش گفت زياد هم خوش به حالت نشه چون امروز از پست شهردار بايد بر كنار بشي حبيب سلام كرد وگفت بردار عباس بچه ها بيدار شدن نماز نخوندي عباس گفت نه همه خوابند بيدارشان كن. حبيب ديگ غذا به داخل سنگر برد و يكي يكي بچه ها را بيدار كرد . حامد و حيدر و اسماعيل و … از سنگر بيرون امدند و به طر ف تانكر رفتند كه ناگهان چشمشان به لباس ها و پوتين ها افتاد و عصباني شدند و عباس را صدا زدن . حامد گفت برادر عباس همين امروز بعد ظهر بايد يك جلسه علني بيرون سنگر تشكيل بدهي و حبيب را از سمت شهردار عزل كني . چه معني ميده برادر عباس يكماه كه ما داريم تحمل ميكنيم . عباس حرفي نزد وضو گرفت و گفت بعد نماز ونهار با هم حرف ميزنيم نماز به جماعت خوانده شد . حبيب سفره را پهن كرد و دوغ بامزه اي را حاضر بچه ها دور سفره با ذكر دعا شروع به خوردن عذا كردن اسماعيل لقمه ميزد و دوغ را سر ميكشيد و گفت بيست سال ننه ام گاو ميدوشه و دوغ ماست ولي دوغ بردادر حبيب لنگه نداره عباس نان خشك را تركاندو زير داندش فشار داد تقي صدا داد و يك ليون دوغ سركشيد نان خشك تو دهانش نرم خيسيد و قورت داد و يك مشتي به سينه اش زد وگفت بده دوغ به اين با مزگي بردار حبيب كه براتون سنگ تمام گذاشتن ديگه چي ميخواهيد حامد به عباس نگاه پرسش داري كرد و حيدر گفت جريان اين تانك سوخته چيه حبيب شصتش با خبر شد تانك سوخته محل جلسات بچه ها بود . جلسات زيادي را تانك سوخته به خود ديده بود وميرفت كه براي اولين بار جلسنه علني يك استيضاء را در دل سوخته ا ش در تاريخ به ثبت برساند. خودش را به نشنيدن زد و بچه ها كه غذا خوردنشان تمام شده بود و حبيب براي شستن ظرف ها كه بيرون رفت عباس را دوره كردن و هيت رئيسه و منشي .. جلسه عصر را برنامه ريزي كردند . حامد تكه اي كاغذ برداشت و رسمآ نوشت . و اورا به جلسه عصر كنار تانك سوخته دعوت نمود . در انتهاي برگه نوشت توجه : عدم حضور شما در جلسه دادگاه جلب شما را درپي خواهد .

محل حضور در جلسه دادگاه : تانك سوخته ساعت پنج عصر

ضروريست جعبه واكس زني و مايع ظرفشوئي وديگر دارائي هاي شهرداري را به همراه داشته باشيد . دادگاه ويژه دسته برادر عباس

بچه ها هركدام گوشه سنگر به فكر جلسه عصر بودن حامد منتظر حبيب بود كه از راه رسيد . حامد جلو رفت وحبيب ظرف هاي شسته غذا را گوشه اي چيد و كنار حامد نشست حامد حكم را به حبيب داد و كف دستش را مقابل حبيب قرار داد و با دست ديگر خود كار را به حبيب داد و گفت ببخشيد برادر حبيب رسيد نامه را امضادء ، حبيب لبخندي زد و خودكار را گرفت و كف دست عباس را امضا ء زد و حامد گفت لطفا اسمتان را خوانا بنويسيد . نوشت ونامه را برد گوشه اي و باز كرد و خواندو چهره به هم زد و خودش را به خواب زد . حيدر از سنگر بيرون رفت و مقدمات جلسه را كنار تانك سوخته راه انداخت حبيب رفت چاي را روبرا كرد و همه كنار تانك سوخته جمع شده عباس لبه تانك نشست و حامد به عنوان هيت منصفه جلسه علني را اغاز نمودند . كم كم جلسه شلوغ شد بچه هاي گردان رزمي نيز در جلسه بچه هاي تخريب نشستند … عباس شروع كرد به چگونگي تشكيل اين دادگاه و تفيم اتهام حبيب ، عباس پس از كلي حرف زدن حبيب را دعوت كرد كه از خود دفاع كند . حبيب بلند شد به طرف محل كيفر خواست حركت كرد صداي صوت خمپاره ۱۲۰ براي چند لحظه جلسه را به تشنج كشيد . خمپاره صد متري منفجر شد و سپس جلسه به حالت عادي بازگشت . حبيب كه خود را را جابه جا كرد و كلاش را روي شانه اش گذاشت و. حيدر با قنداق كلاش كوبيد بغل تانك سوخته و دينگ صدا داد همه سرشان را به طرف حيدر چرخاندند و زدن زير خنده حيدر بلند گفت اعتراض دارم جناب دادستان ، عباس يك خميازه كشيده و دهانش را تا بنا گوش باز كرد با يك نكه تركش محكم كوبيد روي تانگ شتلنگ صدا د اد گفت اعتراض وارد نيست . حامد از وسط جمعيت بلند شد . گفت چه دفاعي چه اعتراضي ، عباس كه باد به لپ هاش انداخته بود اداي دادستان ها را در اورد و گفت هر متهمي حق دفاع دارد چه رانتي چه رفاقتي حبيب ايستاده بود و خودش را ول كرد بلند گفت ببينيد بچه ها من ميخوام نوكري شما را بكنم .. با لخني گريه الوده از بچه ها خواست كه نزارن از سمت شهرداري عزلش كنند اخر زد زير گريه و همه زد حال خوردندحامد بلند شد و شروع كرد به دفاع از بچه هاي كه ميخواهند براي يك روز هم كه شده در پست شهردار قرار بگيرند . بچه ها محو دهان حامد بودند هلي كوپتر دشمن با صداي مهيبي خودش را روس سر بچه ها رساند . عباس پريد رو تانك و با تير بار شروع به تير اندازي كرد . هلي كوپتر چرخي زد . بچه ها با كلاش و ارپيچي دنبالش كردند اون هم نامردي كرد و يك راكت زد و فرار كرد . بچه ها هريك گوشه اي سنگر گرفته بودند . جلسه به قدري به تشنج كشيده شده بود كه تا اطلاع بعدي تعطيل شد حبيب نيز همچنان به سمت خود باقي ماند . هوا كم كم تاريك شده بود . ساعاتي گذشت تا پاسي از شب راجع محتويات دادگاه گفتگو ميكردند . خط ارام بود و دشمن هيچ گلوله اي شليك نميكرد . بچه هاي كه روي خاكريز نگهبان بودند پستشان را عوض كردند ساعت دوازده شب بود صداي موتور توي خط پيچيد . گردان برادر امير امده بود و چند نفر تخريب چي را براي يك عمليات همراه خود ببرد بچه هاي گروه تخريب هميشه اماده بودند . تازه خوابشان برده بود كه عياس پنج نفر را بيدار كرد حبيب و حيدر و حامد و مسعود وخودش راه افتادندو به محل عمليات رفتند . فرمانده گردان برادر ميثم نقشه اي را روي زمين پهن كرد و گروه تخريب را توجيه كرد كه ظرف دوساهت راه نيرو ها را باز كنند هوا تاريك بود و ماه گوشه نازكش را روي سر بچه هاي پهن كرده بود . گردان پشت سر و بچه هاي گروه تخريب شروع به باز كردن معبر كردند . چند متري كه رفتند خوردند به سيم خار دار عنكبوتي پيچيدگي خاص مين ها نشانه ترس دشمن بود . فرمانده گردان مدام ذكر ميگفت . كار سخت شده بود وقت تنگ بود حبيب از فرمانده درخواست كرد كه بچه ها ا كمي به عقب بكشد ولي فرمانده به حبيب شك كرده بود كه به سيم خاردار گير كرده وميخواهد با دراز كشيدن روي سيم ها راه را باز كند فرمانده راضي نميشد كه جان حبيب را به خطر بيندازيد . ناگهان يك منور روي سرشان روشن شد فرمانده چند متري نيرو ها را عقب كشيد . حبيب راه را باز كرد و با رمز يا قمر بني هاشم بر دل دشمن تاختند . بچه هاي كنار تانك سوخت سرشان را پائين انداخته بودند و زار زار گريه ميكردند . حبيب وسط بچه ها ارام خوابيده بود . و بچه ها براي اخرين بار صورت ش را غرق بوسه كردند . پيكر معطر حبيب را به عقب منتقل كردند . ظهر شده بود . بچه ها نمازشان را كه خواندند هيچ كس انروز نهار نخورد ….

نويسنده : غلامعلي نسائي

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید