pdaranasmanei

بوی بهشت/
تقديم به آنها كه در هنگام تولد، پدر آسماني نصيبشان شد
رستمعلي جان، امروز تو پدر شدي،
من هول شدم، سلام، واي نمي داني چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدي. من گفتم: تو باباي رستمعلي هستي. صاحب اختياري. گذاشت مهدي. بخدا عين خودته. كشيده و سبزه و ناز، مياي؟

عکس لحظه شهادت رستمعلی آقاباباپور

تقديم به آنها كه در هنگام تولد، پدر آسماني نصيبشان شد

 

ـ نویسنده: غلام علی نسائی
تازه تابستان است. هفت تپه مقر “لشكر ۲۵ كربلا ” گردان امام حسين ام، تو چادرها، لابلاي تپه ماهورها، هر گردان در يك فرو رفتگي خاصي قرار داره، اوقات فراغت مان، كلاس اخلاق و معارف، آمادگي جسماني، فوتبال و كشتي، گاهي هم هواپيماهاي عراقي، بخاطر شكست شان در عمليات “والفجر هشت و فاو ” رو سرمان بمباران مي كنند و مي گريزنند.پدافندچي‌ها ” تق تق تق… “… ميگ و ميراژ در دم ناپديد مي شوند، بعد كلي از بچه ها شهيد و زخمي… موقعيت استقرار “لشكر ۲۵ كربلا ” به شكل وحشتناكي نا امن است.

نه سنگري، نه جان پناهي…

نسبت به دوكوهه كه مختص بچه پايتختي ها بود، از لحاظ امكانات بشدت فرق داشت.

بچه ها به شوخي در يك روايتي مي گويند: روزي آقايان محسن رضائي و رفسنجاني تو يه “بالگرد يا يه هواپيما ” داشتند از رو سر بچه هاي “لشكر۲۵ كربلا ” عبور مي كردند. رفسنجاني با تعجب سوال مي كنه: بردار محسن! اين عشاير وسط منطقه جنگي چكار مي كنند.!؟

محسن رضائي لبخندي و بعد مي گويد: اين ها بچه هاي لشكر ۲۵ كربلايند.

فاو را تازه پس گرفته بودند، گردان ما مي رفت كه جاي، “گردان حمزه سيدالشهداء(ع) ” كه در حال بازگشت به هفت تپه اند “پدافند ” كند.
گردان مسلم ابن عقيل و امام محمد باقر(ع) تازه از خط برگشته اند و در حال تسويه حساب اند، تا به خانه هاي شان بروند.
گردان حمزه سيدالشهداء(ع) هم منتظرند، بچه هاي امام حسين(ع) خط را تحويل بگيرند و برگردند به خانه هاشون، نيمه شب است، مي رسيم به يك خاكريز، بچه هاي “حمزه سيدالشهداء ” سنگر ها را خالي مي كنند، ما مستقر مي شويم. گردان حمزه (ع) كوله بارشان را مي كشند به طرف هفت تپه.

جلوتر از خاكريز، رو در روي عراقي ها، چندين نقطه كمين است. بچه هاي امام حسين(ع) تو سنگر و پشت خاكريز مستقر مي شوند. من بيسيمچي ام، به همراه يكي از بچه ها وارد كانال مي شويم. حدود دويست متر جلوتر از خط اول، حوالي كارخانه نمك، بايد در “نقطه كمين ” مستقر بشيم و تحركات دشمن را از نزديك گزارش كنيم.
حد فاصل خط اول تا نقطه كمين، كانالي بود كه واردش شده بوديم، حوالي كانال، پر بود از لاشه متعفن دشمن، تازه تيرماه بود و هوا بشدت گرم و شرجي، پشه ها از يك طرف، بوي بد جنازه متلاشي شده دشمن، كه در حين فرار جا گذاشته اند، از طرف ديگر، حال آدم رو به طرز اسفناكي بهم مي زند، جلوي بيني و دهانم را با چفيه مي بندم.

نقطه كمين، عمود بود بر خط اول، از دور فانوس كم سوئي ما را بسمت نقطه كمين هدايت مي كند. سه تا از بچه هاي حمزه توي كمين اند. بعد از مقدمات آشنائي، سلام و عرض ارادت به هم ديگر مي گويم: ما آمديم كه شما برويد. ديگه نماز صبح بود. نماز رو كه خوانديم. دوتا از بچه هاي حمزه رفتند. اما يك بسيجي بنام “رستمعلي آقاباباپور ” جهادي، از بچه هاي بنه مير بابل، سرش را از ته تراشيده، با يك چهره معصومانه و خاص، كوله بارش را جمع نمي كند. مدتي مي گذرد. فانوس كمين را خاموش مي كند و موقعيت منطقه، و فرهنگ كمين را برام شرح مي دهد.

ـ كه عراقي هم مانند ما خط اولشان، با نقطه كمين خودشان، حد فاصل موقعيت ماست. دو كمين رو در روي هم به فاصله صدمتر شايد كمتر.

مي گويم: خوب حالا چرا برنمي گردي عقب. بچه هاي حمزه كه گمان نكنم، كسي مانده باشه، نمي خواي سري به خانواده بزنيد.

دستي به سر تراشيده اش كشيد و گفت: گردان حمزه سيدالشهداء، كه شهيد صادق مكتبي، فرمانده اش بوده. فرمانده ام بود. تو والفجر هشت تو آن وضعيت، جنگيديم. نه من شهيد و زخمي شدم، نه فرمانده ام. چند روز بعد از عمليات “صادق مكتبي ” در حين وضو شهيد مي شه. من با خودم دارم فكر مي كنم، اين يعني چي!؟ خوب حالا هر وقت يك نتيجه درست و حسابي براي اين سوالم گرفتم، بر مي گردم. خيالت راحت باشه.

يكي مي زنم به نشانه آخر هر چه رفاقت، رو شانه رستمعلي و مي خندم و مي گم: باشه. مي شويم سه نفر، بعد رستمعلي مي خنده و زندگي وسط معركه جنگ، “نقطه كمين ” در چند متري دشمن شروع مي شه، عراقي ها راه به راه خمپاره مي زنند. “خمپاره شصت ” بي صدا، يكي پس از ديگري دل زمين را چنگ مي اندازد. براي هم خط گرو مي كشيم، بيسيمچي بودم و تنها سلاحي كه داشتم. كلاشينكف بود.

رستمعلي هم يك كلاش داشت، با سربند يا زهرا كه يا رو پيشاني اش بود، يا دور گردنش.
پيشاني بند كه دور گردن باشد، يك جورائي دلدادگي محسوب مي شود. ته هرچي عشق…

دشمن رو در روي ما از سلاح هاي مجهزتري استفاده مي كرد. تيربار و سمينوف، آرپيچي، همه جوره مي كوبيدند. از همه بدتر جنازه هاي متعفن، بوي بد اجساد متلاشي شده دشمن زير آفتاب داغ جنوب، حال آدم و بهم مي زد، كلافه بودم، روي اجساد پر شده بود از مگس هاي بال دار سرخ رنگ، شمايل زشتي هم داشتند، عين سگ مگس، موقع خوردن غذا دور بر ما مي پلكيدند، حالت تهوع بهم دست مي داد. چند روزي گذشته بود كه براي يك نهار، رستمعلي كنسرو ماهي را باز مي كنه كه نهار بخوريم. لقمه اول را كه گذاشتم توي دهانم، همين طور ور ور هم حرف مي زدم. رستمعلي هم هي مي خنديد، لقمه دوم، يه مگس گنده بد تركيب، شيرجه زد توي حلقم. هق زدم، رفت داخل گلويم، داشتم خفه مي شدم. مگس گير كرده بود. رستمعلي مقداري ماهي را كرد توي دهنم. گفت: قورتش بده. سگ مگس و تن ماهي رو با هم قورت دادم. من هق مي زدم، داشت رودهام مي زد بيرون، رستمعلي داشت از خنده رود بر مي شد. بيسيم زدم به فرمانده، گزارش دادم كه يك مگس بد تركيب را قورت دادم.

فرمانده زد زير خنده، حالا نخند كي بخند. بعد حسابي دستم انداخت… تا چند روز حالم زير بالا مي زد. تمام شبانه روز را در كمين بوديم. نوك اسلحه كه بالا مي رفت. تفنگ هاي دوربين دارشان، صداي خاص گلوله سمينوف، از روي سر كه مي گذشت، آهنگي خاصي را در دل تاريك شب تداعي مي كرد.

عصر هشتمين روز، نقطه كمين. ناگهان يك خمپاره درست خورد چند سانتي ام، سنگر بشدت لرزيد. خمپاره توي كيسه فرو رفت. داد زدم رستمعلي خمپاره، چسبيدم به زمين، براي لحظاتي تمام بدنم كرخ شد. زمان را از دست دادم. هيچ چيز ديگر جز يك انفجار به ذهنم نمي آمد. هي منتظر ماندم. يك. دو. سه. چهار. پنج.
قلبم داشت مي تركيد، دلم داشت از حلقم بيرون مي زد. در انتظار انفجار، منتظر مرگ بودن، تن آدم را به رعشه مي اندازد. چند ثانيه گذشت، منفجر نشد.
يواشكي سرم را، نيم خيز بلند كردم، از اطرافش بخار بلند مي شد. با تمام حقيقت دورني ام كپ كرده بودم و بدنم مي لرزيد. تو دلم مي گفتم: لعنتي منفجر بشو و خلاصم كن.

تو هول، ولاي انفجار بودم كه رستمعلي زد پشتم و گفت: چه خبره بلند شو. يك مرتبه بخودم آمدم.
تكيه دادم به سنگر و هاج واج به خمپاره نگاه مي كردم.
رستمعلي بهم مي خنديد.

گفتم: به والله ترس از كشته شدن نيست. همين كه داري نگاه مي كني. منتظري كه هر لحظه تركش حنجره آدم را بشكافد. تن آدم را مي لرزاند، تا اينكه بي هوا تير بخوري و تمام.

يك لحظه فكر كردم و توي دلم گفتم: واقعا چي شد؟ من كم آوردم.! ترسيدم؟ اصلا اين ها يعني چي، بعد به خودم گفتم: “حسابي گند زدي مرد، نه نه نه ” بحث ترس از مرگ نبود. اين خمپاره لعنتي بد جوري غافگيرم كرد.

رستمعلي گفت: دلواپس نباش، قسمت كه باشه. هر كجا باشي… وقتش كه بشه، صدات كه بكنند، منتظرت كه باشند…. بعد نگاهي به آسمان كرد و سري تكان داد و نيم خيز بلند شد.

گفت: بزار يه ذره ببينم اوضاع چه خبره، خدا كي صدا مون ميزنه… .

نشسته بودم، هاج واج. بعد دستي به كلاه آهني ام كشيدم يه دوري چرخاندم. زل زدم به بيسيم، آرام گوشي بيسيم را برداشتم كه به فرمانده خبر بدم. خمپاره چسيبده توي كمين. منفجر نشده.

رستمعلي هنوز تو حالت نيم خيز بود، يه مرتبه كلاه آهني، شتلق از سرش افتاد. سر خورد به طرف خمپاره شصت كه تو كيسه جا خوش كرده بود. گوشي بيسيم را انداختم و با تمام قوا شيرجه زدم روي كلاه آهني كه به خمپاره نخوره. رو كلاه خيز رفتم. چسبيدم به زمين.

ناگهان صداي غريبي تو گوشم نشست.

“صداي گلوله سمينوف ”

سربلند كردم.

رستمعلي ايستاده بود به قامت. غرق در خون، گلوله سمينوف نشسته بود، وسط دو ابروش، پيشاني اش را شكافت، صداي برخورد گلوله با پيشاني، صداي يا زهراي رستمعلي، صداي شكافته شدن وسط دو ابروش، مغزش پاشيد رو تنم. رو كيسه هاي كمين. با پشت سر آرام خوابيد رو زمين.

يك حالتي خيلي محض. آخر هر چه غريبانگي.

سربند سبز “يا زهراء(س) ” خودش را كشيده بود دور گردنش. يك لحظه، با حيرت نگاه كردم. به سربند. به خون كه جاري بود رو صورتش. به پيكر نيمه جانش. به دانه هاي ريز مغزش كه رو تن من و كيسه هاي كمين چسبيده بود.

رستمعلي آرام مي لرزيد. داشت قلبم مي تركيد، بعد هاي هاي زدم زير گريه. هنوز ده ثانيه نگذشته بود كه انگار يك نداي دروني مرا به طرف كوله پشتي ام برد. توي آن وضع كه وسط نيستي قرار گرفته ام، تمام من در هيبت رستمعلي فرو رفته، ناگهان يك نداي دروني مرا به طرف كوله پشتي ام سوق داد. دوربين عكاسي را از كوله بيرون كشيدم. رستمعلي هنوز نفس مي كشيد. يكي از بچه ها روسرش زل زده بود، مات و محو نگاه مي كرد. من يك عكس زنده از رستمعلي گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تندتند مي زد. نجواي درونش را مي شنيدم. عكس را كه انداختم، نشستم روي سرش. دهنش باز مانده است و نفس نمي كشد. توگوئي قرن هاست كه بخواب رفته. ” به همين سادگي شهيد شد ” همه آن روزها كه خيلي هم زياد نبود، در كنارش بودم، چون سريالي از ذهنم عبور مي كند.
يك جوري خاص بود، نحوه رفتارش، حرف زدنش، مهربان، مومن، انيس بود. علاوه بر اينكه شور زيادي براي جنگيدن داشت از شعور بالائي هم برخوردار بود.

پتو را انداختم روي پيكرش، به طرف بيسيم رفتم. گوشي بيسيم را برداشتم. بغض گلويم را مي فشرد. گوشي بي سيم و فشردم… حمزه حمزه عباس. صدام گرفته، حنجره ام قفل شده. حمزه حمزه عباس….

ناگهان از توي كانال صدائي شنيدم. داد مي زد. رستمعلي. رستمعلي. رستمعلي نامه داري…

گوشي از دستم افتاد. مات و متحير چشم دوختم به ته كانال. يكي از بچه هاي بابلي با همان لحن خاص. پشت هم داد مي كشيد. نزديك كه شد. چند متري ايستاد و گفت: رستمعلي. نامه داره. با تمام وجود لرزيدم، سست و بي رمق افتادم، تكيه كردم به سنگر كمين. دستام مي لرزيد. انگار تازه متوجه خون تازه ائي شد كه اطراف پاشيده، آرام پتو رو كنار مي زنه، در دم مي زنه زير گريه… نيم خيز دستم را دراز مي كنم. نامه رو بده. آستين اش و مي گيرم. با هق هق گريه خودش را، دستش را مي كشد. به طرف خط اول به سرعت باد دور مي شود. خيلي طول نمي كشه به همراه فرمانده و بچه هاي ديگه مي رسند.

فرمانده نامه را باز مي كنه، نامه از طرف همسرش بود كه نوشته:

رستمعلي جان، امروز تو پدر شدي، من هول شدم، سلام، واي نمي داني چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدي. من گفتم: تو باباي رستمعلي هستي. صاحب اختياري. گذاشت مهدي. بخدا عين خودته. كشيده و سبزه و ناز، مياي؟ بايد بياي. شنيدم عمليات شده، راديو گفت: فاو گرفتين، اين فاو چي هست؟ چي داره كه ولت نمي كنه؟ تلويزيون نشان داد، هي نگاه كردم. آخه شماها همه مثل هم هستيد. مهدي بهانه باباش و مي گيره، تو روجان مهدي بيا، دلم بد جوري تنگ شده. يه تكه پا بيا، بعد برو… جنگ كه فرار نمي كنه، ناسلامتي بابا شدي ها، چند روز پيش از جهادسازندگي آمده بودند پي ات. يه اخطاريه دستشان بود. زدم زير خنده ميخوان اخراجت كنند. مگه نگفتي شان كه جبهه ائي، ننه ات راه برا مهدي رو مي بوسه، همه سلام دارند. زود ميائي، منتظرتم خيلي… باشه»

» دوست ت دارم…
زهراء

~ بازتاب:

» حماسه و مقاومت فارس

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
همراز پروانه ها باشید

طبقه بندی: شهادت
□ برای ارسال نظرات از «پیک قرارگاه» در کادر بالا استفاده کنید
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید