به هر زحمتی که بود، از خاکیان بریدم و سری به منطقه زدم. یک‌راست به اردوگاه آبی¬‌خاکی لشکر محمد رسول الله (ص) در کنار رود دز رفتم. بچه‌های محل‌مان در گردان حمزه بودند. در آن سه شبی که آن‌جا بودم، خیلی صفا کردم و روحم جلا یافت. وقتی کنار رود، پتوها پهن می‌شد و پس از برگزاری نماز جماعت «محسن گلستانی» (بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت در فاو به شهادت رسید.) متن نماز غفیله و به دنبال آن، ادعیه‌ی مختلف را می‌خواند، دلم رضا نمی‌داد به دنیا برگردم. همه‌اش به دنبال این بودم که همین جا بمانم و قید تهران را بزنم.

همان روز اول، داخل چادر نوجوانی را دیدم که سنش ۱۶ سال بیشتر نشان نمی‌داد، ولی نگاهش برای من جالب بود. وقتی از سیامک پرسیدم: این پسره کیه؟
خندید و گفت: “محمدرضا تعقلی” اتفاقا بچه‌ی باحالی‌یه ولی اخلاق خاصی داره.
– چه‌طور، مگه چه جوری‌یه؟
خیلی باصفا است، اهل نماز شب و این حرفاست. خیلیا سعی کردند باهاش رفیق بشن، ولی به کسی راه نمی‌ده.
راست می‌گفت. برخلاف چهره‌اش که آرام و جذاب بود، سعی می‌کرد با بی‌محلی و اخلاق مثلا تند، نگذارد کسی باب رفاقت با او را بگشاید.
به سیامک گفتم: صبر کن همین امروز باهاش رفیق می‌شم.
سیامک گفت: من خودم رو کشته‌ام ولی راه نداده، حالا تو می‌خوای توی یکی دو روز باهاش رفیق بشی؟

ساعت حدود ۳ عصر بود که می‌خواستند برای آموزش تاکتیک، گردان را از اردوگاه بیرون ببرند. تعقلی که بسیار منظم بود، تجهیزات و بند حمایل را به خود بسته و بیرون چادر منتظر بود. بهترین فرصت بود. سریع دوربین را از ساک درآوردم و رفتم جلو. گفتم: ببخشید برادر … تیپت خیلی قشنگه. درست مثل یه رزمنده‌ی اسلام. یه دقیقه همین‌جوری وایسا تا یه عکس باحال ازت بگیرم.
سیامک که باورش نمی‌شد، با دهان باز مرا نظاره می‌کرد. تعقلی هم که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، نتوانست چیزی بگوید. سریع یک عکس تکی از او گرفتم و سیامک را صدا زدم و گفتم عکسی از من و تعقلی بگیرد که گرفت. این اولین مرحله بود.

شب که در چادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم، درست روبه‌‌روی تعقلی نشستم. هی به صورتش نگاه کردم که زیرچشمی نگاه کرد و مثلا می‌خواست بی‌محلی کند. غذا را که خوردیم، گفتم: راستی اسم شما چی بود؟
جوان خنده‌رویی که پهلویش نشسته بود و همیشه دهانش تا بناگوش باز بود، با صدایی کلفت گفت: این؟ این اسمش تققولیه. تققولی تققولی.
و با تاکید بر روی ق تکرار کرد. تعقلی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
– گفتم که به‌تون … اسمم تعقلی‌یه؛ محمدرضا تعقلی.
آن جوان “سیدمحمد دستواره” بود (برادران دیگرش سیدحسین و سیدمحمد تیر ماه ۱۳۶۵ در مهران به شهادت رسیدند و خود محمد دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه) .بی‌مقدمه گفتم: برادر تعقلی یا همون تققولی که ایشون می‌گن، لطفا چاییت رو که خوردی، یه سر بیا بیرون چادر کارت دارم.
با تعجب گفت: فرمایش؟
– شما تشریف بیارید، فرمایش رو هم خدمت‌تون عرض می‌کنم.

ضبط صوت کوچک به همراه دو سه تا نوار کاست خام و چند تا نوحه‌های «منصور ارضی» را از ساک برداشتم و همراه سیامک رفتم بیرون. سیامک گفت: بابا تو چرا این‌جوری باهاش حرف زدی؟ بعید می‌دونم اون به این راحتی بیاد بیرون.
خندیدم و گفتم: اونی که من دیدم، خودش هم از خداش بود. صبر کن حالا می‌بینی.
دقایقی نگذشت که در برابر چشمان گردشده‌ی سیامک، تعقلی از چادر خارج شد و در تاریکی محوطه، جای ما را پیدا کرد و آمد پیش‌مان. هنوز هم گارد داشت. وقتی نشست کنارم، باز گفت: خب فرمایش؟
خندیدم و گفتم: اصلا ببینم تو بچه‌ی کجایی که این‌جوری حرف می‌زنی؟
تا سیامک گفت: بچه‌ی نازی‌آباده …
با پا زدم به او که ساکت شود. گفتم: داداش‌مون خودش اون‌قدر زبون داره که بفرماد بچه‌ی کدوم محله.
– ایشون که گفت، نازی‌آباد.
از ادامه‌ی صحبت طفره می‌رفت، ولی تشخیص دادم که خودش هم بدش نیامده. وقتی که دید ضبط صوت را روشن کرده‌ام، با تعجب گفت: این‌جا چه خبره؟ با اجازه‌تون من می‌رم چادر. شاید شب رزم شبانه بزنند …
دستش را گرفتم و در حالی که کنار خودم می‌نشاندمش، گفتم: بشین بابا … نماز شبت دیر نمی‌شه آقا. اینم ضبطه، لولوخرخره که نیست.
قانعش کردم که راحت بنشیند و اصلا توجهی به ضبط نداشته باشد. شروع کرد به حرف زدن. کم‌کم یخش باز شد. شروع کرد از نشانی خانه‌شان گفتن: نازی آباد، بازار دوم، خیابون بنفشه، کوچه‌ی بنفشه …
لحنش خیلی داش‌مشدی بود. از سیامک شنیده بودم که یک برادر دارد به نام رحمت که راننده‌ی تاکسی است و برای خودش لاتی است و «تیزی‌کش». تا گفتم: «داداش رحمتت چی‌کار می‌کنه؟» نگاه تندی به سیامک انداخت. رنگش پرید. باز خواست بلند شود برود که دستش را گرفتم.
وقتی از برادر بزرگ دیگرش «مهرداد» گفت که مهر ماه ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل در سومار به شهادت رسیده بود، سیامک جاخورد. خودش هم نمی‌خواست از برادر شهیدش بگوید، ولی مجبورش کردم. سرانجام حرف اصلی را زدم. گیر دادم که: ببین، باید قول بدی اگه شهید شدی، روز قیامت ما دو تا رو شفاعت کنی.
سعی کرد طفره برود. قبول نمی‌کرد. با گفتن باشه، خواست از زیرش دربرود که مجبورش کردم شمرده شمرده بگوید: «خب بابا، رضایت می‌دم. باشه. اگه من شهید شدم، قول می‌دم شما دو تا رو شفاعت کنم …» دو نوار کامل از حرف‌های آن شب پر کردم.

اسفند ۱۳۶۴ – عملیات والفجر ۸ – اردوگاه کارون
داشتم وسایلم را جمع و جور می‌کردم تا دوباره ساک‌ها‌مان را تحویل تعاون لشکر بدهیم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. تعقلی هم نشسته بود و صحبت می‌کرد. ناگهان دستش را به داخل ساکم برد که زیپش باز بود و عکسی را از آن برداشت. عکس تکی خودم بود که چند ماه قبل محمود معظمی‌نژاد در خانه‌شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می‌آمد. احساسم این بود که زیباترین عکس خودم با حالتی عرفانی است. به قول بچه‌ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم.
از کار تعقلی جاخوردم. چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند. به او گفتم که عکس را پس بدهد، ولی او قبول نکرد. هر چه گفتم و حتی تهدید کردم، قبول نکرد. به اوگفتم: ببین … یا به زبون خوش عکس رو می‌دی، یا همچین می‌زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپره …
خندید، صورتش را جلو آورد و گفت: بفرما بزن … من رو از چی می‌ترسونی؟
اصلا نفهمیدم چی شد. صورت صاف او جلوی صورتم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آن‌قدر محکم بود که صدایش باعث شد همه‌ی اهل چادر سکوت کنند و روی‌شان به طرف ما برگردد. محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ سرخ مانده بود، نگاه تندی انداخت و گفت: زدی؟ باشه، ولی من عکس رو نمی‌دم.
من هم کم نیاوردم. گفتم: این تازه اولش بود … اشکت رو در می‌آرم … مگه این که خودت عکس رو بذاری سر جاش.
بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می‌کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه؟ دوستمه … دوست دارم حالش رو بگیرم … به کسی مربوطه؟

دم غروب بود که به چادر بچه‌های گردان سلمان رفتم. کنار محمدرضا نشستم و گفتم که به زبان خوش عکسم را پس بدهد، ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده، بهایش را هم پرداخت کرده و حاضر نیست آن را پس بدهد. اصرار کردم و گفتم که سیلی‌ام را بزند و جبران کند، که قبول نکرد و گفت: من که تو نیستم … زدی؟ خوب کردی، منم عکس رو نمی‌دم.
نداد که نداد.
اذان مغرب که داده شد، همه‌ی بچه‌های داخل چادر به نماز ایستادند. من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم، ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم و رفتم سر ساکش. عکس آن‌جا نبود. ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه‌ای که داخل آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، درآوردم و شروع کردم به خواندن: «بسم رب الشهدا و الصدیقین – این‌جانب محمدرضا تعقلی فرزند …»
بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من. زدم زیر خنده و گفتم: یا عین بچه‌ی آدم عکس رو پس می‌دی یا فردا توی صبحگاه وصیت‌نامه‌ات رو می‌خونم.
سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش درآورد و با اکراه داد دستم و گفت: من تا امروز از کسی چیزی نخواسته بودم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش …
عکس را که از او گرفتم، پشت آن با خودکار نوشتم: «چرا قبل از آن‌که به‌ یاد هم بنشینیم، کنار هم ننشینیم؟ این تصویر ناقابل را تقدیم می‌دارم به برادر عزیزم – باشد که با نظر به آن، از درگاه خداوند عزوجل برای این بنده‌ی عاصی خدا طلب آمرزش نمایید – به امید دیدار شهدا – برادر شما – حمید داودآبادی»
با تعجب عکس را گرفت و گفت: تو اون‌جوری من رو زدی، این همه اذیت کردی، واسه همین؟
– نخیر … من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدم. ( بعد از شهادت محمدرضا، به خانه‌شان رفتم و آن عکس را از داخل ساکش برداشتم.)

سرانجام صبح روز سه‌شنبه بیستم اسفند، از اردوگاه کارون جا کن شدیم و سوار بر کامیون‌های بنز، یک‌راست به نخلستان‌های حاشیه‌ی اروندرود مقابل شهر فاو منتقل شدیم.
نم باران روزهای قبل، زمین را که از خاک رس بود، گل کرده بود. مدام لیز می‌خوردیم. میان نخل‌هایی که بسیار بلندتر از نخل‌های آبادان به چشم می‌آمدند، سوله‌هایی حدود ۲ متر در ۴ متر زده بودند که روی آنها را با خاک به‌طور کامل پوشانده و محکم کرده بودند. این‌جا را فقط توپ فرانسوی و بمباران هواپیما تهدید می‌کرد.
بعد از ظهر، محمدرضا را که بین بچه‌ها داخل سوله‌ی خودشان نشسته بود، صدا کردم و با هم به روی سقف سوله رفتیم. همان‌طور که کنارش نشسته بودم، سعی کردم نگاهش نکنم. اصلا فکر نمی‌کردم جلوی او زبانم بند بیاید. اول از بچه‌های محل‌مان و رفقای مشترک‌مان حرف زدم. وقتی گفتم: ببین … می‌گم حالا که داریم می‌ریم خط، معلوم نیست چی به سرمون بیاد … اگه اجازه بدی، می‌خوام بین خودمون دو تا عقد اخوت بخونم که اگه هر کدوم¬‌مون شهید شد، اون یکی رو شفاعت کنه و دستش رو بگیره …
این را که گفتم، نگاهی به قیافه‌ام انداخت و با همان صدایش که تند ولی نازک بود و برای من خنده‌دار می‌نمود، قرص و محکم گفت: نه‌خیر … لازم نکرده … من از این بازی‌ها خوشم نمی‌آد.
و وقتی که دید من حرفی برای گفتن ندارم، سرما را بهانه کرد، بلند شد و رفت داخل سوله کنار بچه‌های دسته‌ی خودشان.
بدجوری زد توی حالم. شوکه شدم. اصلا توقع نداشتم این‌جوری حالم را بگیرد. با خودم گفتم شاید به خاطر سیلی‌ای بوده که چند روز پیش به‌ش زدم. سرشکسته و ناراحت، رفتم میان نخلستان‌ها قدم زدم.

چهارشنبه بیست و یکم اسفند، زمان حرکت فرارسید. شبانه سوار وانت‌های تویوتا به طرف اسکله حرکت کردیم.«علیرضا الهی» با صدای زیبایش، نوحه‌ی «یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه» را خواند و بقیه جواب دادیم. به کنار اسکله که رسیدیم، آب پایین رفته بود و باید منتظر می‌ماندیم. سرم را روی پای «عباس نظریه» (سال ۶۵ در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید.) گذاشتم و چرت زدم. عباس ظاهرا جوانی شاد و شلوغ بود، ولی ترجیح می‌داد زیاد با کسی رفیق نشود. یعنی کسی با او رفیق نشود! ولی من آن شب دوستانه و خودمانی، سرم را بر زانوی او گذاشتم و روی زمین سرد و نم‌دار کنار نهر دراز کشیدم که مثلا استراحت کنم. عباس هم با انگشتانش موهایم را می‌جورید.

ساعت نزدیک ۱۱ بود که در تاریکی‌ای که چشم چشم را نمی‌دید، صدای محمدرضا به گوشم خورد که مرا صدا می‌زد و ظاهرا دنبالم می‌گشت. همین که جواب او را دادم و سرم را بلند کردم، عباس خنده‌ی شیطنت‌آمیزی سر داد و گفت: بدو که داره صدات می‌کنه … مبارکه …
اول متوجه منظورش نشدم. بلند شدم و رفتم طرف جایی که احساس کردم محمدرضا آن‌جاست. نزدیک که شدم، دستش را دراز کرد و سلام و احوال‌پرسی کردیم. همان‌طور که دستم در دستش بود، بریده بریده گفت: می‌گم چیزه … اگه می‌خوای با هم عقد اخوت ببندیم، من حاضرم …
جا خوردم. نه به برخورد سرد و تند دیروزش، نه به این که حالا بدون مقدمه، خودش درخواست داشت تا با هم برادر صیغه‌ای بشویم!
با تعجب پرسیدم که چی شده، او گفت: هیچی … گفتم اگه هنوز مایلی، بخونیم.
شروع کردم به خواندن عقد اخوت. تمام که شد، دستش را فشردم، صورتش را بوسیدم و او را در بغلم فشردم. خوب احساس می‌کردم این آخرین ایام اوست که حاضر به این کار شده! وقتی از او خواستم که اگر شهید شد، حتما شفاعتم کند، با خنده گفت: آخه داداش جون، تو که قول شفاعتت رو روی نوار ضبط کرده‌ای … دیگه عقد اخوت می‌خوای چی‌کار؟
سپس ساعت مچی‌اش را باز کرد و به رسم یادگار، به من داد. شاید آن لحظه فراموش کرد بگوید ساعتش یک ساعت عقب می‌ماند. با این که ساعتی کاملا معمولی و چه‌بسا از نظر قیمت بسیار ارزان و ساده بود، ولی برای من از این لحاظ که قبلا بر دست محمدرضا بوده و حالا بر مچ من، دارای ارزش بالایی بود که شاید قابل ذکر نباشد!
نیمه‌های شب که آب بالا آمد، سوار بر قایق‌ها وارد اسکله‌ی فاو شدیم. در اسکله سوار بر کامیون به پایگاه موشکی دوم در جاده‌ی فاو-ام‌‌القصر رفتیم.

روز یک‌شنبه بیست و پنجم اسفند ماه، ساعت ۸ صبح، دیده‌بان روز بودم. دیده‌بانی روز، در سنگری کوچک و تک‌نفره و برای هر نفر به مدت یک ساعت بود. البته ساعت پست آن روز برای من خیلی جالب بود، چون یک دستگاه بولدوزر عراقی که چند نفر بالای آن نشسته بودند، با پررویی تمام از پشت خاکریز خارج شد تا به نقطه‌ای دیگر برود. به محض این‌که در دید قرار گرفت، با تیربار گیرینوف خودم آن را نشانه رفتم و تا آن‌جا که جا داشت گلوله نثارش کردم. از نفرات روی آن، تنها یک نفر توانست از معرکه بگریزد. بولدوزر در جای خود ثابت ماند و بچه‌های ادوات هم با خمپاره‌ی ۶۰ آن را هدف قرار دادند.
دقایقی بعد متوجه شدم کسی از داخل خاکریز مرا به نام صدا می‌زند. به سوی صدا برگشتم. محمدرضا تعقلی بود که خندان و شاد برایم دست تکان داد و صبح بخیر گفت. با خنده و شادمان از دیدار مجدد، برایش دست تکان دادم. آن لحظه نمی‌دانستم این آخرین دیدار ما خواهد بود.

فروردین ۱۳۶۵ – تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی
بعد از ظهر روز شنبه دوم فروردین ۱۳۶۵ بود که مردم برای ملاقات مجروحین جنگ آمدند. بیمارستان آن‌قدر شلوغ و پرهیجان شده بود که اصلا درد و جراحت یادمان رفته بود. یکی از بچه‌ها تلفنی خبر شهادت عده‌ای از بچه‌ها را داد و گفت: دو ساعت بعد از این که تو مجروح شدی و از خط رفتی، فرامرز عزتی‌پور و علیرضا موسیوند و نصرالله پالیزبان داشتند سوله رو درست می‌کردند که یه گلوله‌ خورد وسط‌شون و همان‌جا توی سوله شهید شدند … رفیقت محمدرضا تعقّلی هم روز سه‌شنبه بیست و هفتم اسفند، درست دو روز بعد از مجروحیت تو، داشت توی سنگر نگهبانی می‌داد که یه خمپاره‌ ۶۰ اومد توی سنگرش و شهید شد. حاج آقا نوروزیان هم توی خاکریز ایستاده بود که یه خمپاره‌ی ۶۰ صاف اومد روی ران پاش و از پشتش اومد بیرون، خورد توی خاکریز و منفجر شد …

«محسن شیرازی» از بچه‌های گردان حمزه، شنیدن خبر شهادت محمدرضا را این گونه تعریف می‌کرد:
عملیات‌ والفجر هشت‌ که‌ تمام‌ شد، شنیدم‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اند تهران‌. چند وقتی‌ می‌شد که‌ از محمدرضا بی‌خبر بودم‌. شماره‌ تلفن ‌خانه‌شان‌ را گرفتم‌. خیلی‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمدرضا گوشی را بردارد. چند تایی‌ که‌ زنگ‌ خورد، یک‌ نفر با صدایی‌ گرفته‌ از آن‌ سوی خط الو گفت‌. می‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ کردم‌. خونسرد جوابم‌ را داد. دست‌ آخر گفتم‌: می‌بخشید‌ حاج‌ آقا … مثل‌ این که‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ اومده‌ان‌ تهران مرخصی ‌… می‌خواستم‌ ببینم‌ محمدرضا هم‌ اومده‌؟
– محمدرضا؟
– بله‌، می‌خواستم‌ ببینم‌ خونه‌اس‌؟
– نه‌ نیستش‌.
– می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا … کجاس‌؟
– محمدرضا رفت ‌… رفت‌ بهشت‌ زهرا …
– بهشت‌ زهرا؟ خب‌ کی‌ برمی‌گرده‌؟
– کی، محمدرضا؟
– بله‌.
– دیگه‌ برنمی‌گرده ‌…
تعجب‌ کردم‌. یعنی‌ چی؟ برای‌ چی‌ دیگر برنمی‌گردد. پرسیدم‌: می‌بخشین‌ها حاج‌ آقا… واسه چی‌ دیگه‌ برنمی‌گرده‌؟
– آخه‌ شهید شده‌. یعنی‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، دیگه‌ نمی‌آد…
گوشی‌ تلفن از دستم‌ افتاد.

نویسنده: حمید داود آبادی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید