avinya-AA

پنج شنبه شب، شب قبل از شهادت سيد مرتضي آويني، اين شعر را از ميان اشعار عارفانه حضرت امام (ره) همراه دوستي مي خوانديم. بحثي در گرفت بر سر اين كه آيا در مصراع اول بر «دوست» تأكيد شده و يا بر «سفر». بالاخره با استناد به وزن و قافيه، دوستمان قبول كرد كه در اين شعر تأكيد بر «سفر» است./ واي بر ما اگر با اين شتاب به چنبره عقل هاي عادت زده خويش گرفتار آييم و بار ديگر به بهانه آشنايي با او، از خود بگوييم و به بهانه بيان رنج او، درد خود را بازگوييم.

مريم اميني
ـ همسر شهید آقا سید مرتضی آوینی
 

واي بر ما اگر با اين شتاب به چنبره عقل هاي عادت زده خويش گرفتار آييم و بار ديگر به بهانه آشنايي با او، از خود بگوييم و به بهانه بيان رنج او، درد خود را بازگوييم.در ره دوست سفر بايد كرد
از خويشتن خويش گذر بايد كرد
هر معرفتي كه بوي هستي تو داد
ديوي است به ره، از آن حذر بايد كرد

پنج شنبه شب، شب قبل از شهادت سيد مرتضي آويني، اين شعر را از ميان اشعار عارفانه حضرت امام (ره) همراه دوستي مي خوانديم. بحثي در گرفت بر سر اين كه آيا در مصراع اول بر «دوست» تأكيد شده و يا بر «سفر». بالاخره با استناد به وزن و قافيه، دوستمان قبول كرد كه در اين شعر تأكيد بر «سفر» است.

اين چنين ما در پيچ و خم قافيه گم شديم و او رفت.

تفاوت ميان ما و او، تفاوت ميان ماندن و رفتن است. او در ميان ما و در سفر بود، اما ما در سفريم و اسير توهم جاودانگي.

جمعه شب تا صبح، در بي قراري و بيداري گذشت.

ساعت ۶ و نيم صبح شنبه خبر دادند كه او در فكه زخمي شده است؛ كه پايش قطع شده و در بيمارستان است. دلم گواهي ديگري داد. با اين همه براي چند لحظه سخن عقل را باور كردم؛ هنوز مي تواند بينديشد و قلم بزند. هنوز مي تواند با صدايش كه در چند ماه آخر گرفته بود، روايت بخواند، پس مهم نيست. انديشيدم؛ چرا هرچه معالجه كرد، گرفتگي صدايش برطرف نشد. با اين كه دكتر قول داده بود كه حنجره اي را كه در خدمت اسلام است خيلي زود مداوا خواهد كرد، دلم گواهي ديگري داد. تنها آن زمان كه خبر شهادتش را شنيدم، دريافتم كه حضرت امام (ره) چگونه اين خبر را داده بودند و من نفهميده بودم و اين چه حكايتي است كه حضرت امام منادي سفر او به كوي دوست بودند؟

عادات، بندهايي هستند كه ما را زمين گير كرده اند و حتي آن گاه كه نشانه هايي اين چنين بر ما نازل مي شود، باز در پرده ايم و غافل.

بر پله ها نشستم و چشم به ديوارها و عكس ها دوختم كه چگونه اشيا مي مانند و تصويري از جاودانگي در خود دارند. شنيدم كه «شهدا شاهد بر باطن و حقيقت عالمند و هم آنانند كه به ديگران حيات مي بخشند.» و باور كردم كه او هست.

ظهر كه بچه ها را از مدرسه به خانه آوردم، گفتم: پدر هست، هميشه هست، فقط ما توانايي ديدنش را نداريم و اين مي تواند كه زياد مهم نباشد.

همين معنا بود.

اين اواخر خنده هاي هميشگيش را بر لب نداشت. در سال هاي بعد از انقلاب، جز پس از رحلت حضرت امام (ره)، هرگز او را اين چنين در پيله تنهايي و اندوه نديده بودم. مگر ياوري نداشت؟

چگونه باور كنم؟ اين روزگار كه روزگار شهادت نيست.

بسيار گفتند و شنيديم كه او لياقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روي شايستگان باز است و… راست است. او همواره در پي جاودانگي بود. او از مرگ نمي هراسيد و با مرگ نزديك بود، تا آن جا كه به آن خو گرفته بود. او باور داشت كه اين تن، نه جاي پروراندن كرم است؛ پيله اي است كه تا پروانه دل آن را بشكافد و آن همه بر گرد شمع ولايت طواف كند تا خود شمع صفت شود و در مذبح عشق، كربلا، نداي «هل من ناصر ينصرني» را، نداي حق طلبي تمام اعصار را لبيك گويد.

راست است. او كربلا را در كه يافت و از همان جا نيز به ياران امام حسين (ع) پيوست.

اما تعبير اين دنياييش را نشنيديم و به خود نينديشيديم كه چرا استحقاق زيستن با او را نداشتيم؟ ما به حسب گمگشتگي در عادات عالم ظاهر، او را كه اهل عادت نبود نشناختيم. خوديت هاي ما حجاب هايي بودند كه «بي خودي» او را از چشمانمان پنهان مي كردند. ما شعف خود را در آينه وجود او به تماشا نشستيم و زبان به ملامت او گشوديم.

عافيت طلبان، توهمات خويش را متظاهر در وجود او ديدند و عقل ظاهربين، رعب خود را در برابر غرب، غرب زدگي او قلمداد كرد و رسوبات غرب زدگي را در وجود كسي تشخيص داد كه نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود، كه در اين روزگار هم كه از ارزش هاي جنگ جز خاطره اي گنگ نمانده، «روايت فتح» مي ساخت.

اين گونه بسياري از ما هنگامي كه براي لحظاتي چند حقيقت وجود او را پس از شهادتش به چشم دل ديديم، خود را جز باري گران بر دوش او نيافتيم، و به حق نيز چنين بود.

و واي بر ما اگر با اين شتاب به چنبره عقل هاي عادت زده خويش گرفتار آييم و بار ديگر به بهانه آشنايي با او، از خود بگوييم و به بهانه بيان رنج او، درد خود را بازگوييم.

اگر با شهادت او خود را مي شناختيم و به قضاوت خود مي نشستيم، چگونه مي توانستيم مدعي شناخت رنج او باشيم؟ او كجا و دامن دوست كجا؟

سينه تنگ من و بار غم او، هيهات!
مرد اين بار گران نيست دل سنگينم

آن چه كه دل او را به درد مي آورد، شناخت رنج انسان بود؛ انساني كه با دور شدن از مبدأ وحي، خود را تنها و سرگردان در اين كره خاكي يافته است؛ انساني كه عهد ازلي خود را به فراموشي سپرده و مقام خليفةاللهي خويش را از ياد برده است و آن همه از جوهر اصلي خود دور شده كه به مقام حيوانيت در اين ديار فاني بسنده كرده و آرزويش جاودانه زيستن در اين مقام است.

او اما حتي براي لحظه اي از معناي انا لله و انا اليه راجعون غافل نبود. مبدأ و مقصد را مي شناخت و خود را در نسبت با اين شناخت معني مي كرد. درد او غفلت ما بود. لحظه اي بر او نمي گذشت مگر آن كه خود را حاضر در پيشگاه حق و حق را ناظر بر خويش بيابد.

به ظاهر همچون ما زندگي مي كرد، همچون ما نماز مي خواند، همچون ما كار مي كرد و مي آشاميد و هر يك از ما كه در رفتنش اشك ريختيم، در ماندش او را چون خود پنداشتيم؛ چرا كه چشم ظاهربين جز ظاهر اعمال را نمي بيند.

حال اگر با رفتن او مي گوييم كه از جنس ما نبود، آيا تنها بازگو كردن سخناني كه از او شنيده ايم براي بيان آن چه كه چهره گشاده او را در چند ماه قبل از شهادتش در غم و اندوه فرو برده بود، كافي است؟ آيا به صرف آن كه اين سخن، سخن اوست، در هر كجا و به هر شكل مي تواند مطرح شود، و در اين صورت آيا تنها به حفظ سخن اكتفا نكرده ايم و در حفظ معني به خطا نرفته ايم؟ چگونه است كه به يكباره خود را در جايگاه او يافته و داعيه بيان حرف هاي ناگفته اش را در دل پرورانده ايم؟ آيا ما را نيز از آن عقل تشخيص كه به پاس مجاهدت هاي بسيار به او بخشيده بودند، بهره اي هست؟ اگر چنين است و خود را از سنخ او يافته ايم، كه اهليت بازگو كردن آن چه را كه در دل داشت نيز يافته ايم، واگرنه، اين بيان درد او نيست، بيان درد «خود» است و اين گونه تفاوتي نيست ميان ما و آن ها كه لب به ملامتشان مي گشاييم.

ديگراني كه حتي در ظاهر نيز به افكار او وفادار نمانده اند، چگونه است كه مدعيان ادامه راه او هستند؟ اگر او شرايط را آماده مي ديد كه خود بهتر از هر كس ديگر مي توانست دردش را بيان كند. هم به قدر كفايت، بضاعت فكري داشت، هم سيد اهل قلم بود و هم مصلحت انديش بود. اما نه به معناي متعارف كلمه كه او قائل به «خود» نبود تا به مصلحت «خود» بينديشد؛ صلاح او صلاح دين بود و تنها جايي لب به اعتراض مي گشود كه دين را در خطر مي ديد. آيا درد ما نيز درد دين است؟

او در همين روزگار كه پيروي از نفسانيات، عرف جوامع بشري شده است، بر صراط مستقيم ماند و اين ممكن نبود مگر با اعتصام به حبل الله. بقاي بر اين راه همان همه كه سهل به نظر مي رسد، سخت است. آيا ما نيز با چنگ زدن به ريسمان ولايت، خود را و جايگاه خود را در اين زمانه شناخته ايم؟

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

□  برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت‌« تماس با ما » استفاده کنید

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید