AMREE1000210

گزارشی از دیدار دانشجویان با همت مضاعف بنیاد حفظ آثار استان گلستان” معاونت فرهنگی” پاسدار محمد تقی ملکش با خانواده معظم دو شهید: یحیی و اسماعیل عامری در آستانه میلاد حضرت فاطمه الزهراء و پای دل مادر شهیدی که هم همسرش را هم پسرش را هدیه کرده درین سال های رنج و تنهائی” ما برای او چه کردیم جز یک دیدار ساده که لطفی بزرگ برای ما بود…  هادی لاغری دانشجوی دانشگاه منابع طبیعی گلستان”

خاطرات دیدار با خانواده شهید عامری
تازه اومده بودم خونه که ديدم، حاج اسماعيل يه جوري داره خونه رو آب و جارو مي کنه که انگار عروسي يحيي ست، داشت گوش تا گوش خونه رو جارو مي‌کرد، گفتم: حاجي چکار ميکني؟ چرا اينقدر خودت رو به زحمت ميندازي؟ جواب داد: «مگه مهمون نداريم!» گفتم خب چند تا از دانشجوها هستند ديگه! خودم از پس پذيرايي شون برميام، ولي شما چرا داري خودتو اذيت ميکني؟ بازم با لبخند گفت: «نه حاج خانم اونها مهمون هاي پسرمونند،«مهمون هاي يحيي » و ما هم بايد براشون خونه رو محيا کنيم، که اين وظيفه منه نه شما.»

داستان آشنايي من و شهيد يحيي عامري از اونجا آغاز شد که من براي تهيه مصاحبه با مادر شهيد قرار ملاقات گذاشتم اونم نه تو منزل بلکه در زيارت امام زاده عبدالله (گرگان) اما نمي دونم چي شد که هرچي که اون روز در مصاحبه جمع کرده بودم چند روز بعد پاک شد وقتي ديدم تمام فايل مصاحبه از بين رفته احساس گناه می کردم يک جوري خودم را مقصر مي دونستم و نسبت به شهيد عامري احساس دين مي کردم خيلي دوست داشتم که يک باره ديگه مادر شهيد را ببينم و خاطراتش را در مورد پسر شهيدش ضبط کنم تا بتونم دينم را به شهيد ادا کنم اما هر کار کردم نشد تا اينکه بعد از يک سال انتظار مطلع شدم که بچه هاي بسيج ترتيب قرار ملاقات  با خانواده شهيد عامري را گذاشتن از اينکه يک بار ديگه ميتونستم پای حرف مادر شهید عامری بنشینم و خاطرات شهيد را ازش بشنوم تا اندکي از دينم را به شهيد عامري ادا کنم خوشحال بودم و بي صبرانه منتظر روز موعود شدم

قرار ديدار با خانواده شهيد روز ۱۲ خرداد و يک روز قبل از ميلاد فرخنده بي بي دو عالم حضرت فاطمه س بود و اکنون بعد از تحمل چند روز انتظار و بي قراري روز ديدار فرا رسيده بود وما ميهمان خانواده شهيد شديم…

بچه ها خوش اومدين اميدوارم که، عيدي پذيرايي از شماها واسه ام اين باشه که پسرم رو توي خواب ببينم ديشب که باباش رو ديدم،

بچه ها از ديدن شما اونقدر خوشحالم، انگار پسرم يحيي اومده ديدن، براي تبریک روز مادر….

شش هفت نفري مي شديم اما در اين ديدار من و بچه ها تنها نبوديم و افتخار اينو داشتيم که دو تن از رزمنده های عزيز نيز ما را همراهي مي کردن و از خانواده شهيد نيز مادر شهيد و برادر شهيد يعني داداش محمد رضاش حضور داشتن که برادر شهيد بيشتر سکوت مي کرد و به فکر پذيرايي از بچه ها بود وقتي محمد رضا داشت  ازمون پذيرايي مي کرد يه احساس عجيب بهم دست داد مثل اينکه برادرم رو داشتم مي ديدم.

يادم مياد موقع شهادت يحيي، باباش رو به خواب ديدم، هرچند اون موقع شهيد نشده بود، ولي مدت زيادي از رفتنش به خط مي‌گذشت، ديدم باباش روي تپه اي ايستاده و داره به دور دست نگاه ميکنه منم به زحمت از تپه رفتم بالا، ببینم چه کار ميکنه. بينمون چند کلمه‌اي رد و بدل نشده بود که حاج اسماعيل گفت:« واسه محمدرضا مي ترسم و نگرانم.» گفتم: چرا؟مگه چي شده؟ گفت: «چيزي نيست بعدا ميفهمي.» اونجا بود که فهميدم که يحيي ديگه برنميگرده… به با صدایی مهربانانه  خطاب به ما گفت:

راستي تا يادم نرفته بهتون بگم که چند روزي بيشتر نميشه که از زيارت کربلا برگشتم و شما اولين کساني هستيد که ازتون پذيرايي مي کنم، خودتون رو مهمون من و فرزندم ندونيد که ما هم وسيله ايم آخه شنيدم که مهموناي شهدا مهمون حضرت زهرا(س)اند…

…يا زهرا(س) ادرکني، ما کجا علمداران پرچم پسرت کجا؟….ما کجا و خون خواهان حسينت کجا؟…

تعجيل در فرج مولا امام زمان (عج) و شادي روح شهدا صلوات

زهرا شاهيني- همسر و مادر شهيد

(همسر شهيد اسماعيل عامري-مادر شهيد يحيي عامري)

نوشته هادی لاغری” دانشجو ی گلستان
شب رسوائی مرگ “

داستان یک شب سخت و سرد از شهید  یحیی عامری

شب سختی بود. والفجر۶ بود وهوا سرد و کشنده، سرمای هوا تا مغز استخوان فرو ریخته بود وبدن ها در بی حسی،  اما عشق به عملیات، آتشی ریخته بود تو تن مان که حسین منتظر ماست..امام امید دلش پیش ماست. خانواده شهدا منتظرند دلشان را شاد کنیم. پس گرم می شدیم. گرمی گرفتیم واز سرما می سوختیم.
دل وقتی محکم باشد. خدشه نداشته باشد. مرگ رسوائی اش را به تماشا می نشیند.. مرگ را باید زمینگیر کرد تا آسمان آغوشش را برای نعش فرزندان زهرا باز کند. نوازش مان دهد. بعد آسمان بعد فوج فوج  فرشتگان، هر کس فرشته ای دارد که بر پیکرش فرود خواهد آمد اما من هنوز نمی دانستم کجای بال فرشته ام گره خواهم خورد ونعش مرا تا عز قدس همرائی خواهد کرد. نم نم می بارید کم کم آماده می شدیم. بند پوتین ها هرچند محکم تر ازدلها نمی شد و پایمان می لغزید در پوتین. اما دلمان هرگز نلغزید. نلغزید چون دنیا و تعلقاتش را، دلبستگی هایش را همه وهمه  در دوردست ها خاک کرده بودیم و سبک بال آماده پرواز..

    باید منتظردستور فرمانده هان میشدیم برای حرکت، اما معلوم نبود چه وقت  راه را به طرف منطقه عملیات طی خواهیم کرد. پس هرکس نجوائی داشت بعضی ها هم خوابی که تا بیداری شب های بعد توان از تنشان درنکند. بعضی ها هم زیارت عاشورائی به صحیفه سجادیه ای دلخوش داشتند و شاد بودند در دل گویه های آخرشان. هیچ مرگی دنیا را پایان نخواهد داد. اما من درانتظار پایان کار جهان خویش بودم و شهادت هم نقطه آغاز و پایان من یک جا درمن فرو ریخته بود. پيرمردي را ديدم كه از سرما مي لرزد. پتوي خودم را به او دادم كه او راحت بخوابد و من هم به خاطر اينكه سرما اذيتم نكند، راه رفتم راه رفتم  راه رفتم تا گرم بمانم. تا گرم بمانم تا دلم قرص و محکم بماند. تا دلم نلرزد. بگذاراین تن بلرزد.. اما دل مباد که بلرزد. وقت موعود فرا رسید و راه افتادیم از داخل شيارهاي رودخانه حركت مي كرديم وچون ظرف نداشتيم، بچه ها غذاي گرم را داخل كلاه يا چفيه مي ريختند. ما بايد طوري حركت مي كرديم كه دشمن متوجه ما نشود وگرنه همه  دردم گرفتار اتش سنگین دشمن می شدیم. زماني كه به سيم خارداررسيدیم، میدان مین  بود و متاسفاته عمليات هم لو رفته بود، يعني دشمن منتظرما بود. وما باید همراه ستون از روي سيم خاردارعبور می کردیم آرام حرکت می کردم. نا گهان چيزي روي سيم خاردار نظرم را جلب کرد ایستادم  و دقيق نگاه كردم متوجه شدم كه رزمنده ای  است كه خود را روي سيم خاردار انداخته است تا رزمندگان ديگر از روی بدنش عبور کنند. دلم هوری ریخت زیر پوتین هایم را نیم نگاهی کردم  زانو هایم سست شد روی کمر جوانی راه میرفتم و جلوتر جوان دیگر تا ته معبر گیج و ویران  به راهم ادامه دادم و از خدا خواستم که دیگر این مسیر را نبنینم. تن بدن های خونینی که روی سیم های خار دار جان باخته بودند و به شهادت رسیده بودن. و من برایم این امکان نبود که بار دیگر تن زخمی شان را به نظاره بنشینم و به خانه ام باز گردم. توی دلم گفتم خدایا  ای خدای من  مرا باز پس نگردان  و بعد کمی جلوتر درآن طرف سيم خاردار دو جوان را ديدم كه خود را جمع كرده بودند و نشسته اند. گفتم بلند شيد الان وقت نشستن نيست. گفتند شما برويد ما مي آئيم. نشتم و گفتم پشت سرتان را ببینید هم سن وسال های شما خزیده اند روی مرگ مرگ را به رسوائی کشیده اند و دست بردم به سینه شان تا سرشان را بالا بگیرم  گفتم کپ کرده اید… خوب که دقت کردم  فرو ریختم هر دو چنان زخمی شده بودن که  خون همه جایشان را گرفته بود نشسته بودند تا کسی نفهمد زخمی هستند  و دلی را بلرزاند یا رزمنده ای را باز پس گرداند برای بردن جسم زخمی یشان به تحمل  زخم ها را درآغوش کشیده بودند. توی دلم گفتم. خدای من این ها چه نشانه های است که بر راه من می گذاری شرمنده شدم و خجل، غافل از اينكه هردو مجروح شده بودندو تركش به شكم وقفسه سينه اينها بر خورد كرده بود. لحظاتی بعد دشمن از زمين وهوا اتش میریخت. باز جلوتريك ميدان مين وجود داشت، همه در آن زمين گير شده بودیم ومنتظرباز كردن معيرو يكي از آرپي چي زن ها بارشادت تمام بلند شد و توپ دشمن را هدف قرار داد ودشمن از ترس فراركرد. يكي از تخريبچي ها كه مي خواست معبر را باز كند. گرفتار مین والمری بود و ما دور تر نظارگر بودیم که ناگهان همرا دود و آتش به هوا پرید بعد از چند لحظه متوجه شديم مانند باران چيزهايي نرم به سرمان ميريزد ومعلوم شد كه پاره گوشت هاي تن آن تخريبچي عزيز بوده است . باز نشانه ای دیگرخدایا داری با من چه میکنی  به کدامین سو سوقم میدهی. ازميدان مين عبور كرديم اما در سمت راست من صداي يا حسين و يازهرا به گوشم خورد .بعد ديدم رزمنده ديگري به شهادت رسيد و اين رزمنده  فرزند پيرمرد بودی بود که شب پتوی خودم را روی سرش کشیده بودم پيرمرد خم شد، صورت پسرش رابوسيد و راهش را ادامه داد خودمان رابه ارتفاع سوق الجيشي رسانديم كه مقر فرماندهي دشمن بود متاسفانه جلوتر هم يك ميدان مين وجود داشت  و باز تخریبچی های که موانع را گشودند و رزمندگان به عمليات خود ادامه دادند نارنجكی به طرفم پرت شد و تركش كوچكي هم به من خورد ويك تركش هم به  قمقمه اب رزمنده ديگر، تشنگی و بود و بچه های که نعش آنها به بال فرشتگان گره میخورد و بر فاراز اسمان به پرواز در می امدند. اما من هنوز منتظرم … تا فرشته ای بر بالش گره ام بزند و به عمق آسمان لا یتناهی پروازم دهد و نعشم را روی دست های خداوند وا گذارد … انشالله
    منبع نشریه امتداد” شماره  پنجاه” نوشته ” غلامعلی نسائی
دياررنج
قفسي تنگ به وسعت دنيا
حکايت شهادت همچنان باقيست …

حاجات تون روا
التماس دعا
همراز پروانه ها باشيد
نشاني تماس
diareranj@gmail.com
توجه:
براي ارسال «نظر، پيشنهاد يا دلنوشته هاي خود،
لطفا از قسمت بالاي سايت «تماس باما» استفاده نمائيد
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید