425

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم.تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم.دختر بچه های هم سن وسالش توی کوچه ، گفتم باش با بچه ها بازی کن. رفتم زینب توی کوچه ، دلشوره داشتم . شییشه دست زنیب را پاره میکند و زیبنب خون را که میبیند جیغ میکشد.

زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل میکندو به طرف خانه ما میدود بچه ها میگن که مادر رینب رفته بازار خرید .

 زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول بر میدارد و زینب را بیمارستان میبرد . دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه می اورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم . ازینکه این طور همسایه ای  دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب .

شب ، پدر زینب شوهر شهیدم ، به خواب زن همسایه میاد . و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی ؟ زن همسایه میگه  از خدا بخواه  همیشه هوای مارو و بچه هام  و داشته باشه . شهید میگه باشه همین تازه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم . زن  متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه های شهدا رو دوست دارم . رفت و قصه فراموش گردید .

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره  و در کنار یک رود خانه  برای استراحت  و تفریح  چادر میزنن ، یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست با دلشوره و دلهره  به کنار رودخانه میرن که جیغ دختر  و کشیدنش توی رود یکی میشه .

 سرعت آب زیاده و کسی ، حتی پدر دختره جرات پریدن داخل آب رو.نداره، ناگهان مادر یاد شهید می افته و با نام شهید رو فریاد میکنه ، علیرضا شهید علیرضا دخترم دخترم و رو بگیر داره خفه میشه

شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی ها چیه ، کی رو صدا میکنی ،علیرضا کیه ؟ دیدانه شدی ؟ علیرضا علیرضا یعنی چه ؟

 زن همینطور بی اعتنا به شوهرش شهید  رو صدا میزنه بچه ام را بگیر ، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن ، مرد دوباره  رو سر زنش داد میکشه

 ناگهان دختر به حاشیه رو به یک شاخه گیر میکنه سالم بیرون میاد . مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا  رو سفیدم کردی ، ممنون  شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند .

مرد شرمنده میشه  و مثل اونای که رو داشبورد ماشین زانتیا شون یه بر چسب میزنن که نوشته ” شهدا  شرمنده ایم

مرد سرش رو به آسمان میگیره اشک درگوشه چشمش ،میگه : خدایا ما کی قدر این شهدا رو می فهمیم

نوشته :   غلامعلی نسائی

 

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید