A10-BDSC00086

دیدم یک جائی هستم خیلی عجیب..! یک جای خیلی دور یک جای غریب و ناشناخته نمی دانم کجا بود که یک نفربه نام صدام زد: فاطمه فاطمه فاطمه! برگشتم هیچ کس نبود! دوباره و سه باره به نام صدام زد: فاطمه فاطمه فاطمه! بعد ناگهان دیدم توی یک خیابان دو طرف درخت های بلند و سر سبز! دو باره آن صدای غریب بهم گفت: فاطمه مگه آرزو نداشتی بری تشیع جنازه شهدای گمنام!؟ بیا تشیع جنازه یه شهید گمنامه بیا دخترم، ناگهان یک تابوت دیدم، معلق وسط زمین آسمان، توی خیابان دو طرفم پر از درخت، اما هیچ کسی زیر تابوت نبود…

فاطمه گرزین، مادر شهید گمنام: ابوطالب جلالی، عملیات بدر مفقود الاثر شد و دیگر باز نگشته تا کنون این شعر را با زبان حال برای ما خوند و گریه کردوووو اشک ریخت و اشک ریختیم…. دعا کنید….

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل می رسم می بویم او را

از منزل شهید گمنام که برگشتیم. تا رسیدم خانه ظهر شده بود. خسته و بیتاب و دردمند سرمحل جلوی یک مغازه آشنا یه صندلی چوبی است، خسته و دردمند که به خانه برمی گردم به خاطر پله ها که رمقم را صفر
کیلومتر می کند. دردهای سمج که تا سقف آسمان چفت می شوند.

چند دقیقه ای روی صندلی می نشینم. تا درد ها کم بشوند. حال دوباره بیابم. امروز ظهر بود که از دیدار با شهید گمنام، عملیات بدر، شلمچه که  برگشتم. نشسته بودم روی صندلی چوبی، که پایه هایش صفت آدم های سست عنصری را دارد که به هر باد به باد می روند. توی احوال پریشان خودم بودم، وسط دل دردمند و منتظر حاج فاطمه گرزین مادر شهید گمنام که امروز صد بار مرا پسر شهیدش خطاب کرد.

همش می گفت: پسرم بیا کنارم، آنقدر که نزدیک بود دستان آسمانی اش را  غربت دل زارم کند. آنقدر اشک ریخت که همه وجودم را ذوب کرد. وقتی گریه ام گرفت، بلند شدم که نبیند مرد ها هم گریه می کنند. محکم جلوی صورتم را گرفتم و پرت شدم توی حیاط در یک دالان تنگ و باریک روی تنه درخت های خشک بی روح در خلوت خودم زار زار گریه کردم…

با خودم، وسط گریه هام گفتم: خدایا اینجا دیگه کجاست من و می فرستی…؟ این ها دیگه چه ماموریت های است که واگذارم می کنی…؟

خدایا من دیگه تاب ندارم پای دل بیتاب مادران شهید،…. آه
توی حال هوای دل بی صاحب مرده ام بودم که یکی از پهلو محکم چشمانم را بست. بلند شدم ایستادم فاطمه خواهرم بود..! عرض ادبی کردم و گفتم کجا بودی سر ظهری این طرفها با ناراحتی گفت: کجا می خوام باشم دلواپست بو.دم تو میفهمی دلواپسی برادر یعنی چی..؟  گفتم: شاید.. حالا چی شده..؟ سرا پا سوزان دلواپس ما شدی خیر انشالله … گفت: دیشب خواب تو دیدم از صبح هراسان و دلنگرانم  اگه نمی آمدم ببینمت دق می کردم. گفتم : خوب نمی گی چی شده…؟ دستش رو گرفتم توی دست های زخمی ام… دستم را بلا کشید و چند بار بوسید و روی چشمانش کشید… گفتم نگفتی بعد نگران پرسیدم حالا خواب ت چی بوده..؟ خیراست انشالله ….
گفت خوابم خیلی عجیب بود! عجیب و بعد دستاش سمت آسمان برد و وسط خیابان زد زیر گریه … بردمش یه گوشه خلوت و گفتم فاطمه جان این چه کاری که میکنی آخه بده وسط ملت…!  بگو خوب چی شده تو من و دلواپس کردی…!
گفت: دیشب خواب دیدم یک جائی هستم خیلی عجیب..! یک جای خیلی دور یک جای غریب و ناشناخته نمی دانم کجا بود که یک نفر صدام زد: فاطمه فاطمه فاطمه… برگشتم هیچ کس نبود… دوباره سه بار به نام صدام زد: فاطمه فاطمه فاطمه…. بعد ناگهان دیدم توی یک خیابان دو طرف درخت های بلند و سر سبز .. دوباره آن صدای غریب بهم گفت: فاطمه مگه آرزو نداشتی بری تشیع جنازه شهدای گمنام… بیا تشیع جنازه یه شهید گمنامه بیا دخترم….
نا گهان یک تا بوت دیدم، معلق وسط زمین آسمان، توی خیابان دو طرفم پر از درخت، اما هیچ کسی زیر تابوت نبود. تا بوت همینطور میرفت…! من دنبالش راه افتادم. روی تا بوت یک پارچه سبز قشنگ خیلی قشنگ، و یک پرچم سبز عقب تابوت توی باد ملایمی تکان می خورد… پرچم هم میله نداشت، هر چند قدم یک بار صدای صلوات می آمد اما هیچ کسی دیده نمی شد و تا بوت روی هوا خودش حرکت می کرد.
تا بوت یک شهید گمنام… این را آن خانم که دیده نشد بهم گفت. با هر صلوات من هم صلوات می فرستادم و دنبال تا بوت راه میرفتم. هیچ کسی غیر از خودم دنبال تا بوت نبود. هیچ دستی به تا بوت نبود. تا بوت روی هوا من به دنبالش ….
همچنان دنبال تا بوت راه میرفتم تا رسیدیم در خانه شما بعد اشاره کرد به در حیاط، پارکینگ و گفت:  در حیاط خودش چهار طاق باز شد هیچ کسی اما نبود تا بوت همانطور از پله ها پیچید رفت بلا و بلا من به دنبالش … تا رسید طبقه چهارم بعد در خانه شما باز شد هیچ کسی توی خانه نبود. بعد تا بوت خودش آرام روی زمین وسط سالن نشست،  من نمیدانم بگویم…؟
بعد تا بوت که روی زمین قرار گرفت زل زده بودم به پرچم سبز روی تا بوت که میله نداشت اما قشنگ بود …
نا گهان یه صدای دست جمعی صلوات بلند شد… بوی عطر همه فضای خانه را گرفت… تا صلوات فرستادم از خواب بیادر شدم……

خوابش را که تعریف کرد وسط سالن یک جائی رو نشان داد و بهم گفت: تا بوت اینجا نشست ……

من هیچی نگفتم…. بغض .. اشک… عکس شهید گمنام رو از کیفم در آ.وردم  و بهش گفتم آخه تازه از منزل این شهید گمنام برگشتم. عکس پسر شهیده فاطمه را فاطمه خواهرم گرفت و بوسید توی بغلش های های گریه کرد…..

من چی داشتم که بگویم…. درک این ها برای ام سنگینه ….. ما لابقش نیستیم….

برادر بزرگوارم”جناب آقای محمد احمدیان مادر شهید گمنام”فاطمه گرزین”سفارش کردند که به شما برسونم. گفتند به شما بگویم که پسرش”شهید گمنام: ابوطالب جلالی ۱۸ ساله درعملیات بدر به شهادت رسیده و مفقود الاثر(جاویدالاثر)شده من وقسم داد که بگم که پسرش رو پیدا کنید. مادر شهید بد جوری بیتابی می کند. خیلی گریه می کند. خیلی زیاد …

در بدر به دنبال شهید گمنامی بودم که با نام آن شهید والامقام برای همه شهدای گمنام یه مستندی تلویزیونی تولید و برای برای پخش درشبکه سیمای سبز گلستان، گروه بسیج تلویزونی«افلاکیان» در همین ایام اماده نمائیم. این موضوع فقط یک ایده بود. قبلش با بردار حمید حرف زده بودم که توافق کردیم شهید گمنام ما اهل یکی از روستا های حاشیه جنگل هم باشد. که بتوانیم ایده هامون رو بهتر اجرا کنیم…..

نمی دانم چه شد که همکارمون (سیده زبیده حسینی) گذرش افتاده بود جائی، یا گفت شنودی بود درین باب، خیلی جویا نشدم. بعد بهم زنگ زد و گفت: مادر شهید گمنامی در روستای قرن آباد خیلی بیتابی می کند. گفتم یعنی هنوز شهیدش باز نگشته؟ گفت: نه تازه پدر شهید پس از سال ها چشم انتظاری برای دیدن پسرش که در عملیات بدر مفقود شده از دنیا رفته اما خبری دارم که مادر شهید بد جوری بیتابی می کند بیا تا زنده هست ازش یک گزارش بگیریم. اصلا می خوای یه دیدار داشته باشیم. یا یک مستند افلاکیان ازین شهید گمنام بسازی، خیلی تعجب کردم. گفتم حالا اسم این شهید ولا مقام چی هست؟

گفت: شهید ابوطالب جلالی در عملیات بدر مفقود  و تا کنون هیچ اثری از شهید پیدا نشده ….
خدای من…؟ گفتم: من بهت گفته بودم که دنبال یک شهید گمنام هستیم…

گفت: نه چطور مگه ..؟

گفتم بهت گفته بودم: شهید مادرش زنده باشد اهل یه روستا در حاشیه جنگل هم باشد ….؟

گفت: نه هیچ کدام رو شما تا بحال بهم نگفتید ولی این شهید والا مقام گمنام  روستای قرن آباد و در حاشیه جنگل و کوهستان قرار دارد. مادر شهید هم بد جوری دلتنگ پسرش شده هر روز می رود لب جاده کوهستانی از صبح تا شام چشم از جاده بر نمیدارد….
هر کس که در خانه اش را می کوبد،
جیغ می کشد! زار می زند! های های گریه می کند..
فریاد می کشد: جان پسر بی یه موئی…

وقتی نا امید می شود، توی کوچه راه می رود راه میرود  و شروع می کند ….
گلی گم کرده ام می جویم او را …
به هر گل می رسم می بویم او را ….

گفتم خوب قرارش را تنظیم کنید. برویم یک دیاری داشته باشیم و بعد برنامه ساخت مستند را هماهنگ کنیم…. آن قدر این سیده محترمک مشتاق شهداء و اهل دل است که فوری همچی  رو براه شد ….

امروز صبح همراه یه تیم روانه شدم. چند ساعتی مهمان درد دل های مادر شهید و خانواده ش بودیم. پدر شهید یک چوپان بود و گله داشت. که از دنیا رفت( رای پدر شهید یک فاتحه بفرستید)  پای دل مادر شهید نشستم و حرف هایش را دلتنگی هایش را هم ضبط کردم. از همانجا از سردبیر نشریه امتداد استاد ارجمندم جناب رضا مصطفوی شماره همراه بردار بزگوار  جناب آقای محمد احمدیان (از اعضای گروه تفحص شهداء رو خواستم که فوری فرستادند. همانجا به مادر شهید قول دادم که بردار محمد احمدیان زنگ بزنم و مادر شهید با او حرف بزند. متاسفانه توفیق نشد چند بار زنگ زدیم انگار جناب آقای محمد احمدیان در جائی دست شون بند بود زنگ مون رو رد کردند بعد مسج دادیم که تا الان جوابش رو نگرفتم انشالله با برادر احمدیان حرف بزنیم و سفارش مادر شهید رو بهش بگیم………

بردار بزرگوارم جناب آقای محمد احمدیان مادر شهید گمنام سفارش کردند که به شما برسونم گفتند به شما بگویم که پسرش شهید گمنام: ابوطالب جلالی ۱۸ ساله در عملیات بدر به شهادت رسیده و مفقود الاثر(جاویدالاثر) شده من و قسم داد که بگم که پسرش رو پیدا کنید..

دیاررنج، قفسی تنگ به وسعت دنیا
شهید گمنام: ابوطالب جلالی

شهادت: عملیات بدر

تاکنون شهید باز نگشته است… دعا کنید مادر منتظر است…

دعا کنید …..

شهید گمنام ابوطالب جلالی

از راست: مادر شهید گمنام و سمت چپ مادر بزرگ شهید گمنام ابوطالب جلالی

همراهان …..

گروه تلویزیونی بسیج”افلاکیان” سیمای سبز گلستان

نشریه امتداد” به سر دبیری رضا مصطفوی

پایگاه دیاررنج ” ادبیات مقاومت

معاون فرهنگی و پژوهشی بنیاد شهید گرگان

گزارش و هماهنگی: سیده زبیده حسینی

دياررنج
قفسي تنگ به وسعت دنيا
حکايت شهادت همچنان باقيست …
حاجات تون روا
التماس دعا
همراز پروانه ها باشيد
نشاني تماس
diareranj@gmail.com
توجه:
براي ارسال «نظر، پيشنهاد يا دلنوشته هاي خود،
لطفا از قسمت بالاي سايت «تماس باما» استفاده نمائيد.

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید