حسین بن علی (ع) اینجاست… سربریده اینجاست… شام اینجاست… زهرای مرضیه (س) هرشب جمعه اینجاست… حسین (ع) اینجا معنی می شه… گوش کن صدای لبیک یا حسین (ع) رو… داداش من می دونی دارم چی میگم… چاه همدم حیدر اینجاست… اینجاست اون جایی که یوسف زهرا (عج) با خدای خودش درد و دل می کنه… دنبال چی می گردی اخوی… می خوای بری کربلا… می خوای امامت رو ببینی، خرابه ازین خراب تر تا به حال دیده ای…


امشب تشت رو میارن اینجا…این جا اسلام زنده می شه… با سرمای اینجا یاد شب سرد کویر بیفت، اون شبی که همه خونه ها گرم بود، جز کنج خرابه… همه جای شام روشن بود، جز کنج خرابه… یاد تاریکی بقیع بیفت… امشب همه جای شهر روشنه جز مزار شهدای گمنام… چه شباهتی! چه قرابتی!
غربت از این بالاتر… سرما…! نه سرما باعث اش نیست… این دلهای ماست که کرخت شده… اگه نه چرا رنگ بویی از محرم نداریم… دریغ از حتی یه نشونه … یه پرچم یا یه پارچه مشکی که کسی اونو به عرض تسلیت بالای مزار شهدانصب کرده باشه…
به خدا ما هم حسینی هستیم…
گوش کن اخوی این ها رو شهدا دارن به ما می گن…
رسول یه دانشجوی ترم اولی بود که اون سال برای اولین بار آمده به شهری دورتر؛ اون که یه بچه هیئتی بود از سرمای فضای مراسمات عزای حسینی توی دانشگاه شاکی می شه و از دوستان سال بالایی ترش، که چند وقتی بیش تر توی گرگان بودن می خواد تا اونو به یه هیئت پر شور وشعور توی گرگان راهنمایی کنن.
توی این میون سر و کله یکی از بچه های سال قبلی  هم پیدا می شه و دعوتش می کنه به اینکه با هم برن به هیئتی که از طرفی گرمه و از طرفی سرد، از طرفی شلوغه و پر رونق و از طرفی ساکت و خلوت.
رسول با تعجب می پرسه توی گرگان سرزمین اسرار آمیز هم مگه داریم!؟
جریان چیه؟
یکی از بچه هایی که گرگانی بود و اونجا حضور داشت، متوجه قضیه می شه و میگه: ای ناقلا می خوای ببریش تپه نورالشهدا؟
چند تایی باهم راه می افتن ولی تا برسن همه از راه باز می مونند، بجز رسول و راهنماش.
وقی رسیدن دوست رسول بهش می گه اینجا هیئت الشهداست؛ گرمه چون خون شهدا، چون عشق توش جریان داره از طرفی سرده ولی واسه کسی که عاشق نیست؛ شلوغه چون محرمه، روضه برپاست؛ مادرشون اومده، ام ابیها صاحب عزاست،
روزه خونش هم بی بی زینب کبری است
ولی خلوته چون همیشه اونی که محرم نباشه توی حرم یار نمی مونه…
حالا از اون داستان یه سال می گذره و رسول دوباره با دوستش میرن مهمونی شهدا، ولی این بار بهت بیشتری اونو تو خودش فرو می بره…
حالا هرچی می گرده شهدا رو پیدا نمی کنه!
می گه پس کجاست این خلوت می کده دانشجویی…
آره دانشجویی…
آخه شهدا هم دانشجوی دانشگاه جبهه بودن که ازمرز همه کنکورها گذشتن…
سوال اخوی، آیا خود تو امروز رزمنده جبهه دانشگاه هستی که اومدی سراغ دانشجوهای دانشگاه جبهه !؟ مگه نه اینکه امروز جبهه دانشگاهه! پس تو هم باید رزمنده باشی!
رسول دوباره میپرسه، پس اون محفل نورانی عشاق چی شد؟
گیریم ما اخراجی، شهدا که ترک میدان نمی کنن!؟
رفیقش تلخندی میزنه و با یه دست به کارگرای وسط میدون اشاره میکنه و با دست دیگش به اعماق جنگل (با انحراف کمی از قبله شهدا) اشاره می کنه و بعد یه آه از ته یه قلب سوخته می کشه…
و می گه باید رفت به دل تاریخ…
به تخت جمشید و کاخ اشراف زادگان…
به پرسپولیس باید رفت !
رسول که دیگه توی جنگل غرق شده بود میپرسه آخه چرا؟
دیدن نمی شه، مثل گذشته های نزدیک عاشق بود…
دیدن نمی شه با عقل گذشت از ساحل اروند رود…
گفتن شهدا رو ببریم به سمت ساحل کبود…
ندونستن کبودی ساحلا زغم پهلوی مادر بود…
ندونستن راز عبور از تاریخ سیاه فقط یک یا حیدر بود…
ببین رسول جان از اینجا به بعد دیگه باید عاشورا رو زیر طاق کسری پیدا کنی!
رسول که هنوز خوب نفهمیده بود جریان چیه با لکنت گفت: شهدا… عشق… بی بی… پرسپولیس… طاق کسری! یعنی اینها رو باید باهم عوض کنیم… نه… نه… هرگز… و دیگه طاقت نیاورد زد زیر گریه…
رسول می گریست و خیلی ها اون اطراف خندیدند…
اما کسی نپرسید چرا هشت عاشورا رو زیر طاق کسری پنهان می کنند.

ـ این خاطره واقعی است.

به قلم: بسیجی دیاررنجدیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید