k-142

فاصلة پنج‌كيلومتري روستاي‌مان تا مدرسه را هر روز بايد مي‌رفتيم و برمي‌گشتيم. تنها نبودم. با هم‌سن‌و‌سال‌هايم كه اهل درس و مدرسه بودند، با هم مي‌رفتيم؛ نه با ماشين، نه با دوچرخه كه با پاي پياده. اين، ما را در سن كم و نوجواني، آبديده و پرتحمل كرده بود؛ ميان برف و باران، هواي گرم و سوزان، جاده‌هاي سنگلاخ و گِلي، برهنه‌پا در كوچه‌هاي روستا، بيابان و صحرا. روز‌هاي كشدارِ آخرين تابستان گذشت. پاييز از راه رسيده و جنگ تازه آغاز شده بود. همراه پاييز، دفتر زندگي‌مان ورق مي‌خورد. زمستان سال شصت، هر روز مدرسه خلوت‌تر و نيمكت‌هاي كلاس بي‌صاحب‌تر مي‌شد.

بي‌صاحب‌تر مي‌شد. من نيز بايد نيمكت و كلاس دوم راهنما‌يي را رها مي‌كردم. نه پدر و نه مادر، هيچ‌يك دست و پاگير نبودند. وقتي بايد مي‌رفتي، هيچ كس جلودار تو نبود. من نيز اين‌چنين مسير زندگي‌ام را در همان نوجواني تغيير دادم.

ادامه …. در هشت قسمت دیگر بخوانید” منبع”  نشریه امتداد

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید