شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” سیل
محرم كه رسيد، حال و هواي بچهها هم عوض شد. توي تپه ـ ماهورهاي موسيان ميان عقرب و رُتيلها منتظر شب عمليات بوديم. نوحهسرايي و سوگواري ميكرديم. دعاي توسل، جلسات توجيهي فرماندهان، نالهها و گريههاي پنهاني بچهها كه مثل پيرمردهاي صد ساله به درگاه خداوند ميناليند و استغفار ميكردند.
بهراستي مگر اين جوان نورسته كه هنوز به بلوغ جنسي هم نرسيده، چه گناهي مرتكب شده بود كه اينگونه به درگاه خدا ميناليد؟! من فكر ميكنم يك لحظه نماز و مناجات آن روز، برابر با هفتاد سال عبادت در اين روزگار است. آنجا نماز نميخواندند، دعا نميكردند، گريه نميكردند كه زنده بمانند، در پي عافيت و تندرستي و سلامت جسم و مال و دارايي نبودند. هر چه بود، اخلاص بود و بيرنگي. نه حسرتي بر دلها بود، نه حسادتي در چشمها. تنها عشق به شهادت و دفاع از اسلام بود.
انتظار به پايان رسيد و بچهها به تكاپو افتادند. يكي غسل ميكرد، يكي وضو ميگرفت و نماز شبِ آخر را ميخواند. بچهها با هم وداع ميكردند. پلاكها نماد نامي بود براي وقتي كه تو نيستي، پوتينها برق افتاده بود، بعضيها هم آينة كوچكي داشتند و به هم قرض ميداند. شانهها بر زلفها ميچرخيد. انگار ميخواستند بروند خواستگاري، لبخند بر لبها و شوقي در چشمها، سر حال و قبراق، كي خسته است؟ دشمن!
اصغر كه فرمانده ما بود، سفارشهاي لازم را كرد و گفت: مراقب كوچكترها باشيد. سربندهاي عاشورايي بر پيشانيها بسته شد؛ پرچمهاي «يا حسين(ع)» و «يا قمر بنيهاشم(ع)». نماز مغرب كه ادا شد، دعاي توسلي خوانديم و آماده رفتن شديم. قبل از رفتن، بچهها بهخط شدند. تا فرماندههان آخرين حرفها را بگويند. اصغر فرمانده گروهان شده بود و اين براي ما خيلي خوشحال كننده بود. باز ما بچههاي سلطانآباد، در يك ستون قرار گرفتيم. همه منتظر شنيدن حرفهاي اصغر بوديم كه گفت: ميخواهم حرفي بزنم، فقط آرام باشيد و گوش كنيد، شلوغ هم نكنيد، عجله هم نكنيد. همه منتظر شدند، چه خواهد شد؟ گفت: در انتهاي معبر، به دليل پيچيدگي خاص ميدان مين، متاسفانه تخريبچيها نتوانستند چند متري از معبر را كه نزديك ديد عراقيها بود، باز كنند و به همين دليل از هر گروهان دوازده نفر افتخاري براي عمليات اشتشهادي ميخواهيم. اينها بايد روي مينها بغلتند تا معبر باز شود. يكسري از جا پريدند: ما آمادهايم. آمادة چي هستيد؟ لطفا برادرا بنشنيد من حرفهايم تمام نشده. داشتم ميگفتم دوازده نفر ميخواهم بروند روي مين… باز ناگهان پنجاه نفر از جا پريدند. اصغر از جلوي ستون كنار رفت و گفت: خوب برويد. لبخندي زد و گفت: نميگذاريد حرفهايم تمام بشود. چقدر هولو ولا داريد شما؟! ديگر كسي از جايش بلند نشود. فقط دوازده نفر براي رفتن روي مين، سهمية هر گروهان است. حالا كه عرضه و تقاضا با هم برابر نيست (بچهها همه زدن زير خنده و… صلوات) مجبوريم قرعهكشي كنيم. برگهاي بيرون آورد، داد به علي محمدي تا اسم بچهها را بنويسد. حدود هفتاد نفر از بچههاي گروهان اسم نوشتند. من هيچ نگفتم. اسم ننوشتم. سست شدم. ترسيدم از رفتن روي مين. اينجا بود كه متوجه خودم شدم. من هنوز به درجة متعالي نرسيدهام. نميدانم چرا؟ انگار مشكوك به نظر ميرسيدم. ترسيدم. شايد هم مثل اون بچهها هنوز نور بالا نميزدم. نميدانم چرا؟ چرا بعد از گذشت دو سال از جنگ، دستودلم لرزيد؟ نه اينكه از كشته شدن بترسم، از اينكه پاهايم قطع شود، از زخمي شدن ميترسيدم. واقعا ترسيدم، ولي حسن محمدعليخاني و عدهاي از بچههاي روستاي ما، آن شب، عاشقانه براي رفتن روي مين گريه كردند و اشك ريختند و التماس كردند.
آن شب كسي به آنها وعدة مال دنيا نداده بود كه روي مينها بغلتند.
اسمها را نوشتند و منتظر حركت شديم. فرمانده گفت: وقتش كه شد اسامي برگزيدگان را اعلام ميكنم. نيروها حركت كردند. به رودخانه كه رسيديم متوجه شديم چند نفر از بچههاي تداركات منتظر ورود ما هستند و مقداري پتو را تكهتكه كردهاند. فرمانده كه جلوي ستون بود، اعلام كرد همة بچهها كف پوتينهاي خود را با پتو محكم ببندند تا هنگام راه رفتن روي سنگلاخها و داخل رودخانه كه مسير ما بود، صدا ندهد. نيم ساعتي گذشت. ما سرگرم بستن پتوها به كف پوتين بوديم. مانده بوديم چگونه با اين وضع راه برويم. همينكه دستور دادن ستون حركت كند، آسمان صاف و مهتابي، ناگهان سياه شد و به هم پيچيد! چند دقيقهاي نكشيد كه طوفاني بلند شد. گردباد حلقه ميزد و داخل رودخانه به طرف خط دشمن پيش ميرفت. ما تا آن روز هرگز چنين گردبادي را نديده بوديم. برخلاف گردبادهاي معمول كه تا آسمان ميپيچد، اين برعكس به طرف خط دشمن ميرفت. همينكه گردباد ناپديد شد، باران شروع شد؛ باران رگباري، سيلآسا. دستور دادند پتوها را باز كنيد. امداد الهي بود كه دشمن متوجه تحرك ما نشود. در ميان باران حركت كرديم. باران به حدي شديد بود كه كف رودخانه را آب گرفته بود. ما غرق آب بوديم. آب از سرمان شره ميكرد و همة تنمان خيس آب بود. تيربار و فشنگ و سنگيني لباسهاي خيس. خداي من! بچهها به حركت خود توي باران ادامه ميدادند. تازهنفس و سرحال در شوقي بيپايان خودشان را پيش ميكشيدند. كمكم به انتهاي رودخانه و معبري كه بايد از آن عبور ميكرديم، رسيديم.
دو طرف با روباني سفيد و به عرض يكونيم متر، شايد هم كمتر، مشخص شده بود. دو ستون، كنار هم به آساني توي معبر ميتوانست حركت كند. دو طرف ميدان مين، پر بود از شاخكهايي مثل شاخ بز وحشي، والمر، تلههاي انفجاري و مينهاي ديگر. تا چشم كار ميكرد، دو طرفمان مين بود و سيمخارداري كه به هم پيچيده بود. زمان را از دست داده بوديم و نميدانستيم چند وقت است كه داخل معبريم. نفر جلوي ستون، به پشت سري ميگفت: «تنها به خدا توكل كنيد». اين حرف، سينهبهسينه ميگشت تا ته ستون و بچهها روحيه ميگرفتند و از دلهرة عمليات رها ميشدند.
باران بند آمده بود و هوا باز مهتابي و صاف شده بود. انگار به آسمان نزديكتر شده بوديم. حجم زياد ستارههايي كه روي سرمان به هم چسبيده بودند، به وضوع مشاهده ميشد. شب عاشورا بود و ماهِ هلاليشكل نمايان شده بود. ما كه تقريبا جلوي ستون بوديم، دستور دادند كه توقف كنيم و آرام و بيصدا سر جايمان بنشينيم. بدون هيچ سروصدايي نشستيم. نميدانم چه شد كه خيس و خسته خوابم برد. در خوابي عميق فرو رفته بودم؛ انگار توي رختخواب، بدون هيچ ترس و دلهرهاي. دستي روي شانههايم خورد و تكانم داد. صدايي، آرام در گوشم گفت: برادر جان، بلند شو، چي گرفتي خوابيدي، وقتشه! تكاني خوردم و چشمهايم را ماليدم. نگاه كردم. ها، چي ميخواي؟ سرش را پايين آورد. شهيد عليمحمدي بود. خيلي هم با هم دوست بوديم. وقت چي رسيده؟ گفت: مگه نميخواي بري روي مين؟ انگار برق گرفته باشدم، گفتم: چي؟ برم رو مين؟ كي گفته؟
ماندم. زانوهايم سست شد. تمام ذوقي كه براي عمليات داشتم، بريد. تكهتكه شدن روي مين، تير خوردن، خلاص شدن، رفتن روي مين، نه، كار من نيست. عليمحمدي كه جلوي من بود، ايستاد و در گوشم گفت: من اسمتون رو نوشتم. خودش از طرف من نوشته بود. خدا خدا ميكردم كه اتفاقي پيش بيايد كه مجبور نشوم به آنها بگويم من ميترسم.
داشت جلوي من ميرفت و من پشت سرش بودم. بچههاي توي معبر، به زمين چسبيده بودند. نفسهايشان را در سينه حبس كرده بودند. همهجا سكوت محض بود. دمي بعد رسيديم به جلوي ستون. از مرگ هراسي نداشتم، ولي رفتن روي مين برايم سخت بود. فرمانده گروهان و بيسيمچي روي زمين زانو زده بودند و چند نفري ديگر كنارشان بودند. هنوز بحث براي رفتن روي مين باز نشده بود كه يك گلولة آرپيچي از بين ما چند نفر گذشت و رفت وسط ستون و درست خورد توي صورت يكي از بچهها و منفجر شد. معبر قوس داشت. ناگهان ستون بههم ريخت و صداي الله اكبر از ته ستون بلند شد و همزمان بود كه بيسيم، رمز عمليات را اعلام كرد. از سنگر روبهروي ما، تيربار عراقي شروع به رگبار كرد. معلوم نبود ما را ميبيند يا نه. اوضاع حسابي بههم ريخته بود و نيروها انسجام خود را از دست داده بودند. هنوز من جلوي ستون و جايي كه بايد معبر باز ميشد خيز رفته بودم. همه ميگفتن برادر برو، من هم داد ميزدم برادر برو! ولي من سمت ديگري دويدم و ناگهان ابراهيم دستش را گذاشت روي سينهام و گفت: تكان نخور! زير پات مين است! هُول كردم؛ زانوهايم لرزيد. توي دلم گفتم: هي فرار كن از مين، حالا ببين خودش آمد زير پايت! توي آن سرما خيس عرق شدم. داغِ داغ شده بودم. ميلرزيدم. گفت: شانس آوردي مين منوره. فقط مراقب باش! سيم به پوتين گير كرده. آرام خودت را بكش عقب و فرار كنيم. كشيدم و دويديم. پشت سرم، منطقه مثل روز روشن شد. خودم هم نميدانستم بايد چهكار كنم. با كمي تامل دريافتم كه بايد بجنگم و حالا در پشت خاكريز، جنگ تنبهتن. دورتر از ما لشكرهاي ديگر درگير بودند. هوا صاف و سرد شده بود. خيلي دلم به حال خودم سوخت. چرا ترسيدم؟ سرم را به طرف آسمان بلند كردم. گلوله از پس گلوله، ستارهها را پوشانده بود. نميدانم چرا گيج و گنگ بودم؟ اصغر صدايم زد و گفت: اينجا چه ميكني؟ دنبالم بيا. رفتم سينهكش خاكريز و تيربار را گذاشتم و شروع به رگبار كردم. كمكهايم را از دست داده بودم. نميدانم كجا بودند. درگيري شديد بود و فاصلة چنداني با عراقيها نداشتيم. از جناحهاي ديگر، گروهانها و گردانهاي ديگر، از صداي رساي الله اكبرشان پيدا بود كه از خاكريزها گذشتهاند و به مواضع دشمن رسيدهاند. ما نيز با فشاري كه به دشمن گذاشتيم، عقب نشست و به حريمشان پا گذاشتيم.
نویسنده ” غلامعلی نسائی
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ سردم شده حسین توکلی
متن آهنگ باور کن از حامد شمس
متن آهنگ جهاد حامد زمانی
متن آهنگ دارم برمیگردم معین طیبی
متن آهنگ خوشبختی از مازیار فلاحی
متن آهنگ با تو علی پوریان
متن آهنگ فقط شبیه خودتی از بنیامین بهادری
متن آهنگ امنیت مرتضی بخشی زاده
متن آهنگ نیمکت سعید عرب
متن آهنگ آدمای بعد تو فرزاد فرزین
متن آهنگ تو تو وحید بابایی
متن آهنگ وقتی تو نیستی رضا یزدانی