DSC00157EDSFR250

شب ۲۱ بهمن باران شدیدی میبارید، من یک زن جوان و تنها، محمدم در جبهه بود. من خیلی تنها بودم. دو پسرم احمد و محمود « دو ساله و شش ماهه» هر دو پسرم زار زار گریه می کردند« بیقرار و بیتاب» باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، خانه ما وسط بیابان بود، یک تک خانه با سقفی نا امن، از پنجره ائی که محمد شهیدم نصفه و نیمه زده بود از شدت باران، آب خانه را  پر کرده بود، دلشوره، دلم را… نصفه های شب، بوران شد. از پنجره آب زد داخل اتاق. مگر خانه ما چند تا اتاق داشت. یک اتاق کوچک کاهگلی….

ایستگاه آسمان

حاجیه شهربانو همسر معظم شهیدمحمد علی حاجیلری می گوید: آخرای پائیز بود که محمد برای چندمین بار رفت جبهه ” روز آخری ” عصر هر دو بچه را گرفتم یکی  را به مادر شوهرم دادم، یکی توی بغلم، رفتیم…. مردم جلوی سپاه جمع شده بودند. وسط جمعیت محمد را گم کردم. زدم به پهلوم مادر محمد! گفتم: زن عمو، من محمد را گم کردم. هر چه توی جمعیت گشتم … نبود. گم شده بود. دل ام بیحساب بیتاب شده بود. همه ماشین هارو سرک کشیدم. رفتم هر کجا که اتوبوس ها بودند، ناراحت و دلگیر و دلتنگ و بی قرار…  تکیه کردم به یک اتوبوس، احمد زده بود زیر گریه آرام نمی شد، محمود هم گریه می کرد، هر دو را گرفتم، یکی روی کولم،  یکی توی بغلم. یک مرتبه پشت سرم، شیشه اتوبوس« تق تق تق» صدا داد.
نگاه کردم محمدم بود. شیشه را باز کرد. هر دو شان را دادم از پنجره داخل ماشین، اشک های محمد جاری شد. من بغض کردم. دلم ناگهان گرفت. انگار محمد فهیمید که دارد گیر می کند. بچه ها رو داد به من و دستی رو سرشان کشید و گفت: خدا نگهدارت باشه شهربانو….
اتوبوس حرکت که کرد قلبم را با خودش برد. .

تنها و آواره و بیقرار و بیتاب….

با دو بچه کوچک برگشتم وسط تنهائی ام….

شب ۲۱ بهمن باران شدیدی میبارید، من یک زن جوان و تنها، محمدم در جبهه بود. من خیلی تنها بودم. دو پسرم احمد و محمود « دو ساله و شش ماهه» هر دو پسرم زار زار گریه می کردند« بیقرار و بیتاب» باران لحظه به لحظه بیشتر می شد، خانه ما وسط بیابان بود، یک تک خانه با سقفی نا امن، از پنجره ائی که محمد شهیدم نصفه و نیمه زده بود از شدت باران، آب خانه را  پر کرده بود، دلشوره، دلم را… نصفه های شب، بوران شد. از پنجره آب زد داخل اتاق. مگر خانه ما چند تا اتاق داشت. یک اتاق کوچک کاهگلی….

سقف آب چک می کرد، از ترس اینکه بچه ها سرما نخورن، پیچیدم لای پتو، تنم، دلم. روح ام، همه را پیچیدم لای درد و تنهائی و اضطراب و بیتابی و غربت، من انگار هزار ریشتر زلزله شده بودم. تا خود صبح خوابم نبرد. ساعت ده صبح یکی از همسایه ها آمد. من پشت پنجره ایستاده بودم. دل ام مثل باران می بارید. خدایا من چرا امروز این طور شده ام. همسایه مان را گفتم عمو صادق… آمده بود خبرگیری. رادیو مارش عملیات میزد. من دلم تاب تاب میزد. بد جوری بیتاب بودم. گفتم عمو صادق این محمد نگرفت پنجره را شیشه بگذارد ما یخ زدیم. عمو صادق گفت غصه نخور خودم درست می کنم. گفتم نه محمد دیگه همین روزا میاد. سرش را پائین انداخت. چند دقیقه بعد دخترعموهام آمدند. دو تا از دختر عموهام.شوهراشون شهید شده بودند. گفتم شماها چه بی موقع. هیچ وقت این وقت روز نمی آمدید. گفتند حالا که آمدیم، دل مان برات تنگ شده… بیرون مان میکنی….بعد مادر شوهرم آمد. بعد بردار شوهرم…. بعد همه آبادی ریختند توی اتاق کوچک من… اشک از چشمام مثل آسمان می بارید.. باران بند نمی آمد. . . بعد دو تا بردار پاسدار که آمدند. بند دلم پاره شد…. محمد شهید شده بود… ۲۸ بهمن تشیع شد… تمام.

به قلم: غلامعلی نسائی□ دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

□  برای ارسال نظرات خود از منوی بالای سایت‌« تماس با ما » استفاده کنید

 

 (قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان)
*لشکر خط شکن ۲۵ کربلا*
پایگاه دیاررنج