k-141

دلم براي خودم مي‌‌سوخت. چرا كه نتوانستم به رؤياي شيرين شهادت دست پيدا كنم؟! هميشه گمان مي‌كردم شهادت پايان دنياست و من در آغاز آنم. بقية حضورم در جبهه‌ها نيز اين اتفاق نيفتاد. هنگام خدمت سربازي نيز متوجه شدم خيلي از بچه‌هاي همرزم من شهيد شده‌اند: حبيب عبدالحسيني و پسر عمويش فرمانده ما، اصغر عبدالحسيني، نصرت محمدعليخاني، محمد حاجيلري و خيلي‌هاي ديگر.

زندگي با شهدا برايم تحقق نيافت و حالا جنگ تمام شده و ماندن در دنيا را شرمگينانه بايد تحمل مي‌كردم. سال‌ها از آن واقعة عظيم گذشته است. اكنون متوجه مي‌‌شوم كه چه چيز مهمي را از دست داده‌ام. برايم مشهود بود كه لايق شهادت نبودم. جنگ كه پايان گرفت، دنيا‌زدگي آغاز شد و رفته‌رفته تمام آن سرخوشي‌ها نيز جاي خود را به غم و غصة زندگي داد و شهدا نيز در دنيازدگي گُم شدند و ما بازماندگان نيز در شهر استحاله شديم و دنيا از ما آدم ديگري ساخت؛ هر روز شيوه‌‌اي جديدتر. زندگي مدرن‌تر، ما را دگرگون ساخت، ولي نمي‌دانم چرا هنوز دلم براي لحظه‌اي زيستن در آن دخمه‌هاي تنگ و تاريك پر مي‌كشد و هنوز دل‌تنگ شب‌هاي جبهه و رفيقان شهيدم هستم. حالا شما بگوييد: چرا؟

نویسنده ” غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید