در سوئيس لباسهايمان را آتش زدند
پس از واژههاي از خط گذشتهام، كارم سرككشيدن به دالان خصوصي بچههاي جنگ است. كولهپشتي محمدصادق را گشتم. دستنوشتههايي بود. محرمانه… ماييم ديگه… متوجه شدم صادق بيش از دويستويازده روز از سال را روزه است. بيشتر كه ورق زدم. حيرت كردم… سخت و سنگين متوجه موضوع خيلي مهمي شدم. پس از شيمياييشدن محمدصادق، برادرش محسن روشني، در شب اربعين حسيني، گلوله ميخورد درست وسط حنجرهاش. گلوله دو زمانه كه منفجر شد، پري شد براي پرواز….
ميشود. شما چي؟
□
سه برادر بوديم: علياصغر، محمدصادق، محسن. علياصغر برادر بزرگ ما و عضو رسمي سپاه در جبههها بود. محسن هم كه سه سال از من كوچكتر بود. نوروز سال ۶۰ به خاش، محل مأموريتم آمد و از من اجازه خواست به جبهه برود. رفت و ۲۷ ماه در جبههها بود و در سحرگاه بيستويكم مهرماه ۱۳۶۶ مصادف با اربعين امام حسين(ع)، يك گلولة دو زمانه به حنجرهاش خورد. گلوله در حنجره منفجر شد و محسن به شهادت رسيد.
من هم بيستم خرداد ۱۳۴۰، در روستاي يساقي گرگان به دنيا آمدم و چه زود گذشت دوران كودكي و دبستان و تحصيل و… آدم خودش هم نميفهمد كي اين مسير پر فراز و نشيب را طي ميكند. توي كوچههاي كودكي دويدن، سُرخوردن پشت نيمكت دبستان و داري «بابا آب داد» را ورق ميزني، بعد ناگهان متوجه ميشوي كه روي سجادهاي و به نماز ايستادهاي و من داستان زندگيام از اينجا آغاز ميشود.
قسم خوردم من نبودم
هفت ساله بودم از اداره برق آمده بودند روستا كه تير برق كار بگذارند. تيرها آهني بود. من هم با برادر بزرگم رفته بوديم از نزديك ببينم چه خبر است. كمي نزديكتر رفتيم. يك سرباز، سر ما داد زد كه از اينجا بريد و كمي دنبال ما دويد. اصلاً ما كاري نكرده بوديم، حرفي هم نزده بوديم. من هم ترسيدم و فرار كردم، (در آن روزگار مردم خيلي از نظاميها ميترسيدند. به اين دليل كه آنها خيلي خشك بودند و با تنگنظري با مردم برخورد ميكردند.) اين سرباز با دو نفر ديگر آمدند روستا و گفتند اينها پيچ و مهرههاي ما را دزديدند! به هيچ وجه اين خاطره و تهمت دزدي كه به من زده شد، از يادم نميرود. خدايا، حتي فكرش را هم نكردم، چه برسد به آنها دست بزنم. تازه پيچ و مهره ميخواستم چه كار، نه تراكتوري نه تيلري! ارابة پدرم كه پيچ نميخواست! پريشان بودم. رفتم يك گوشه زار زار گريه كردم. مردم توي روستا جمع شده بودند. رفتم خانة پدربزرگم و پنهان شدم. هم از ترس اينكه مورد عتاب مادرم قرار بگيرم و هم اينكه اصلاً اينكار را نكرده بودم. يادم نميرود حتي خانة خودمان هم هيچوقت بدون اجازة مادرم غذا نميخوردم.
مردم جلوي خانه پدربزرگم كه وسط محل بود، جمع شده بودند. همه فهميده بودند كه مأموران شاه دنبال صادق روشني، اين بچه دبستاني هفتساله ميگردند. از درز در نگاه ميكردم و هِق ميزدم. ناگهان مادرم وسط جمعيت جلوي سربازها با صداي بلند گفت: صادق چنين كاري نكرده و حاضرم قسم بخورم. مردم و بزرگترها هم دخالت كردند. دلم قرص شد. اشك چشمانم را پاك كردم و از در بيرون آمدم؛ دامن مادرم را چسبيدم و گفتم: مادر به اينها بگو من دزدي نكردم. اين ماجرا را هيچوقت فراموش نكردم. هميشه مواظب بودم تا مورد چنين تهمتهايي قرار نگيرم.
پدرم مقيد بود كه بايد بچهها نمازشان را در مسجد و به جماعت بخوانند. اول ابتدايي بودم كه پايم به مسجد و نمازجماعت و احكام ديني باز شد. روزها ميگذشت و بيشتر با مسجد اُنس ميگرفتم. كلاس سوم ابتدايي بودم، سال ۱۳۴۷، يكروز در مسجد كه شاگردهاي كلاس همه آمده بودند و مسجد شلوغ شده بود، معلم دستم را گرفت برد جايي كه پيشنماز مسجد، سجادهاش پهن بود و گفت: روشني اذان بگو! جاخوردم. چي آقا معلم؟ اذان بگم! حال خاصي پيدا كردم. هنوز نشده بود در مقابل جمع خوب حرف بزنم. از بزرگترها خجالت ميكشيدم. اذان گفتم؛ آن هم با صدايي خوش، بعد معلم جلو آمد، دستي روي سرم كشيد. مدتي گذشت و از طريق جلسات محرمانة برادر بزرگم، با شهيد علي پاسندي، وارد دنيايي جديدتر شدم و با نام امامخميني اُنس گرفتم. روزهاي نوجواني با بچههايي آشنا ميشدم كه بعداً خاطرات عجيبي در دفتر زندگيام ثبت شد. انقلاب پيروز شده بود و من در صف اول عاشقان حضرت امام خميني قرار گرفتم. بعد بسيج شكل گرفت و فرصت را از دست ندادم و بسيجي شدم. در همين بين يكي از برادران پاسدار بهنام اكبر پاسندي پيشنهاد داد كه به بلوچستان برويم؛ البته آنموقع هنوز جنگ شروع نشده بود. به بلوچستان رفتم. اوايل انقلاب بود و مرزها ثبات نداشت. در شرق كشور ميطلبيد كه يك خط پدافندي يا هجومي عليه ضدانقلابيون كه قرار است از آنجا تحركاتي كنند ايجاد گردد. همانجا لباس مقدس پاسداري پوشيدم.
گفته جنگ است نه مهماني
جنگ نيز آغاز شده بود. از طرفي چون تمام نيروهاي سپاهي بلوچستان غيربومي بودند، بچهها را به سختي به جبهه ميفرستادند. اولينبار كه شفاهي به فرماندهي سپاه گفتم موافقت نكردند. چندبار گفتم كه اجازه بدهيد بروم جبهه. نهايتاً بختم باز شد و راهي جنگ شدم. جنگ نه، دفاع.
چند ماه از جنگ گذشته بود. شب عيد سال ۶۰ را در جبهه ماندم، برنگشتم. از طرفي چون عضو شوراي سپاه بلوچستان بودم، مدام پيغام ميفرستادند كه برگردم. مجبور شدم چند روزي را بروم بلوچستان تا تكليف خودم را روشن كنم و يك نفر را جايگزين خود بگذارم و برگردم. دوباره با يك گروه شانزدهنفره پس از تجهيز با قطار بهسمت جنوب حركت كرديم. اولين مقصدمان پادگان منتظران قائم بود. پس از استقرار لباس سپاه را عوض كرديم و لباس بسيجي پوشيديم. صبح اولينروز به خط شديم براي سازماندهي و آنگاه دويدن براي آمادگي جسماني شروع شد. هفده كيلومتر دويديم. روز اول ما هم بود، گفتم، چه حكايتي بود، چه پذيرايياي گذاشتند، لااقل نگذاشتند يكي ـ دو شب مهمان باشيم. گفتند جنگ است اينجا، نه مهماني، پس بايد هر لحظه آمادگي براي هر نوع عملي و سختي را داشته باشيد. گرسنگي، تشنگي و شرايط بد آب و هوايي، بايد از هر لحاظ آمادگي داشته باشيد.
دبيرخانه هم بوي شهيد ميداد
اولين آزمون را پشت سر گذاشتيم. بعد جايي كه نميدانستيم كجاست صبحانه را خورديم. ناهار بود و صبحانه، ظهر هم گذشته بود. با فرماندهان، موقعيت مكاني كه در آن مستقر شده بوديم و وضع دشمن آشنا شديم. روز بعد ما را حركت دادند به طرف سوسنگرد، پانزده روز بيشتر خطها و محورها را گشت زديم. بعد از پانزده روز برگشتيم به سپاه زاهدان، خيلي ناراحت بودم از اين طرز جبهه رفتن. خوب اين چه كاري بود! رفتيم محورها را ديديم و برگشتيم، اين حالا يعني چه؟ اعتراض كردم و فرماندهي ستاد گفت: روشني، غصه نخور برات مأموريت دارم.
عازم شدم و يكراست رفتم به فرماندهي لشكر ثارالله، حاجقاسم را ديدم. گفت: بايد در دبيرخانه بماني. يادت باشد، به سرت نزند كه شب عمليات دبيرخانه را رها كني. متوجه شدم كه چرا ميگويند «دبيرخانة شهيد حجت». اين برادر حجت كه مسئول دبيرخانه بود، شب عمليات دبيرخانه را رها ميكند و قاطي بچههاي گردان خطشكن به خط ميزند و شهيد ميشود. براي همين دكتر سبحاني و حاجقاسم تأكيد كردند كه شب عمليات، دبيرخانه را رها نكنم. فرداي آنروز موتوري دادند و نامههاي محرمانهاي كه بايد ميبردم به فرماندهان گردانها در خط اول جبهه تحويل ميدادم. فقط ميدانستم مناطقي كه بچههاي لشكر ثارالله(ع) مستقرند، در محدودة پاسگاه زيد هست. اصلاً نگفتم نميتوانم و بلد نيستم. از كجا بروم؟ پيش كي بروم؟ نگفتم نميدانم، نميتوانم. مسيرها را هم بلد نبودم. نميشناختم. همهجا زير آتش دشمن بود و اين منطقة وسيع را بايد از يك نقطه شروع ميكردم.
با توكل به خدا حركت كردم رفتم توي يكي از خطها، زير آتش سنگين دشمن گم شدم. واقعاً هم گم شده بودم. هوا تاريك بود. ايستادم كنار يك تانكر كه از خاك بيرون آوردند، وضو گرفتم. نماز كه خواندم به دلم افتاد همين مسير قبله را بگيرم و بروم. حالا هرچه بادا باد. آخرش ميروم توي دل عراقيها. از اين بيشتر كه نيست. بلند شدم، حركت كردم. چشم دوختم به اولين خاكريز و مستقيم رفتم توي محور. اصلاً هم به دلم راه ندادم كه شايد عراقيها باشند. يك بسيجي جلويم ايستاد. شب بود و خيلي راه رفته بودم. خسته و تشنه نگاهش كردم و گفتم: برادر، سنگر فرماندهي؟ او سلام كرد و گفت: خسته نباشيد. توي دلم گفتم: عجب سوتي دادم! بعد گفتم: مخلصيم برادر و به طرف سنگر فرماندهي رفتم. مأموريت انجام شد و پيش خودم گفتم حالا چطوري برگردم. بعد ادامه دادم: پسر اينكه چطور نداره، همانطور كه آمدي برگرد. پريدم روي موتور و بسمالله… سهماهي دبيرخانه را تجربه كردم. امر كردند برويد قرارگاه نجف كه پيك قرارگاه باشم. نميرم و نميتونم و براي چي برم نداشتيم. اطاعت از فرماندهي اصل اول بود. از قرارگاه ثارالله(ع) زدم بيرون و رفتم طرف قرارگاه نجف. وسطهاي راه نرسيده به يك پاسگاه نظامي ارتش، موتور قفل كرد. هِنهِنكنان كشيدمش تا دم پاسگاه. استراحت كوتاهي كردم و عقب يكي از ماشينها سوار شدم و به طرف قرارگاه نجف حركت كردم. سهماهي نيز آنجا بودم، برگشتم بلوچستان، چند روزي گذشت. گفتند: يك گروهان نيروي رزمنده را ببرم به قرارگاه ثارالله(ع)و بردم. بعد گفتند كه بروم به پادگان شهيد عبادت در كردستان و مريوان، كه بچههاي اطلاعات و شناسايي مستقر بودند و بايد به آنها ميپيوستم. برگة مأموريتم را مهر كردند و آنها نيز هدايتم كردند بهسمت مقر اصلي بچههاي اطلاعات شناسايي. زير تپههاي قوچ سلطان، حدود پنجاه نفري بودند از بچههاي بندرعباس و كرمان و بلوچستان و من مازندراني. خيلي زود با هم اُنس گرفتيم. شهيد يوسف الهي بود كه خيلي به دلم نشست، هم آشپزي ميكرد، واكس ميزد، آرايشگاه صلواتي و كلاس اخلاق. علاوه بر آن، فرمانده و مسئول اطلاعات شناسايي بود. دو ـ سه روزي گذشت. در يك نيمهشب براي شناسايي حركت كرديم و بنا شد نماز صبح را توي يكي از محورهاي ارتش بخوانيم و بعد برويم شناسايي.
پوشيدن كتاني براي فرار
قبل از رفتن، يوسف الهي گفت: «به جاي پوتين، كتاني بپوشيد». برايم سؤالي پيش آمد. خُب چرا كتاني؟! توي اين هواي سرد، پوتين بيشتر پا را در مقابل سرما محافظت ميكرد. رفتيم، توي مسير پرسيدم: حكايت كفش كتاني چيه؟ گفت: الان تازه آفتابزده، وقتش كه شد ميگم. انشاءالله كه كار به آنجا نميكشه. البته بهموقع خودت متوجه ميشي. پيش خودم گفتم شناسايي نبايد توي روز روشن باشه! عراقيها را بهخوبي با چشم ميديديم كه توي محور خودشان راه ميروند، جابهجا ميشوند. اصلاً اسلحهاي كه دستشان بود قابل تشخيص بود؛ يعني اينقدر نزديك شده بوديم! رفتيم توي مسير شناسايي و تا نزديك شهر سومار را شناسايي كرديم و نشستيم نقشه و طرح جادهها و محورها، استعداد دشمن، تانكها و قدرت دفاعي دشمن را شناسايي كرديم. اين مدت توي حاشية محور استقرار عراق ميرفتيم. پيش خودم گفتم: «همين الان اگر اين عراقي اسلحهاش را بيندازد و ما را دنبال كند، ظرف سه سوت ما را ميگيرد». مانده بودم كه بچههاي شناسايي واقعاً تا دل دشمن تا عمق استقرار دشمن ميروند؟ «وجعلنا» را مرتب ميخواند و ما هم از ته قلب تكرار ميكرديم. خيلي به ما توجه داشت كه توي مسير شناسايي به جزئيات بيشتر از كليات توجه كنيم. به جادههاي باريك يا مالروها؛ حواس پنجگانهاش به همه چيز بود. ميگفت: «بايد مثل دوربين فيلمبرداري همه چيز را ضبط كنيد». يعني ذهن شما بايد همة جزئيات را در خودش جذب كند. خودش يك آموزش بود براي مراحل بعدي شناسايي. نزديك ظهر بود؛ تشنه بوديم. توي يك گودال، محورهاي شناسايي شده از قبيل مواضع، موانع، سيمخاردارها و سنگرها را روي نقشه آورد و گفت: «يا علي، از اينجا رفتيم بيرون توقف نكنيد! بچهها ديگه پشت سرمون را نگاه نميكنيم. متوجه شديد؟!» من تازه متوجه شدم كه حكايت كفش كتاني در وقت اضافي چي هست! گفتم: يوسف الهي، وقت اضافي يعني همين دويدن؟! خنديد و گفت: «يا مهدي ادركني» از گودال بيرون آمديم. پشت به دشمن و رو به سنگرهاي خودي. حالا بدو، كي بدو. توي دويدن آن هم با سرعت بالا گفتم: يوسف الهي! همينه! از ته دل خنديد و گفت: «فاصلههاتون را حفظ كنيد. تو يك مسير ندويد و مسيرها رو منحني كنيد، چون تو تيررس دشمن هستيم». وقتي گفت توي تيررس دشمن هستيم، انگار اين وقت اضافي را داشت ميشمرد. خُب از سر تجربه هم بود.
آتش دشمن هم شروع شد. درهم ميزدند. آرپيچي، خمپارهشصت، تيربار؛ چون نزديكشان بوديم. ديگر مانده بود يك هواپيما بفرستند دنبال ما! تا جان داشتيم دويديم. رسيديم توي فرو رفتگي. نفسهايمان بنده آمده بود. روي زمين دراز كشيديم، بلند شديم و دوباره دويديم تا جايي كه ارتشيها بودند. كمي استراحت كرديم. چاي داغ توي اون سرما خيلي چسبيد. فرمانده پايگاه ارتش، خودش چاي آورده بود. يكي از نعمات دفاعمقدس همين بود كه فاصلهها از بين رفته بود، يعني آشپز فرمانده بود، فرمانده آبدارچي بود، آبدارچي شهردار بود، شهردار آرپيچيزن بود. همه چيز بوي اخلاص و يكرنگي داشت. برادري حرف اول بود. همه با هم برادر بودند. فرمانده ارتش گفت: «شما كه الان ميرويد. ولي جاي پاي شما را اين بعثيها اين قدر خمپاره ميزنند و ما را حسابي به مهماني خودشان دعوت ميكنند.»
حاجآقا پتو را برداشته بود
كار شروع شده بود و بايد هر شب ميرفتيم شناسايي. دو ـ سه شب ميخواستيم برويم شناسايي. يك روحاني كه تازهوارد هم بود خيلي اصرار داشت كه با ما بيايد شناسايي. يوسف الهي گفت: حاجآقا شناسايي با زدن به خط كلي فرق داره. توي مسير به هيچ چيز دست نميزني. حاجآقا قبول كرد و راه افتاديم. شب بود كه رسيديم پشت سيمهاي خاردار. يك پتو روي سيمخاردار پهن بود. از كنارش كه رد شديم اين روحاني پتو را به خيال اينكه شايد در هواي سرد لازم شود برداشت و انداخت روي دوشش و چون ته ستون بود، ما متوجه برداشتن پتو نشديم. يك كيلومتر كه راه رفتيم، يوسف الهي كه فرمانده گروه بود، پتو را روي دوش او ديد. پرسيد: «حاجآقا پتو را از كجا برداشتي؟» ـ پتو را قبلاً ديده بود و كاملاً جزئيات مسيرها را ميشناخت ـ امر كرد كه حتماً به لحاظ امنيتي بايد پتو را برگرداني به جايي كه برداشتي و همانطوري كه بوده عين خودش پهن كني. اين دستوره! شما با اين كار موقعيتمان را لو ميديد. ما همانجا مانديم. اين روحاني هم پتو را به تنهايي برد و سر جايش گذاشت. وقتي رسيد سرخ شده بود از بس دويده بود. ميخنديد و ميگفت: «عجب حكايتي داشت اين پتو! فكر نكنم خاطرة اين پتو هيچ وقت از ذهنم پاك بشه».
گفتم: خداجون نوكرتم
مدتي گذشت و رفتيم اهواز، پادگان كوتعبدالله. يك ماه آموزش فشرده تكميلي كالك و نقشهخواني و تخريب و انفجار را با توجيهات در حواشي اين امر آموختيم. حاجقاسم سليماني به بنده دستور داد همراه يكي از بچههاي رفسنجان بريم شناسايي.
هوا تاريك شده بود. نماز مغرب و عشا را خوانديم. فرمانده گفت: «حتماً بايد با چراغ خاموش بري». هوا ظلماني و تاريك بود. توكل كرديم به خداي سبحان و راه افتاديم. از طرفي چون منطقه زياد تردد شده بود؛ خاك زيادي جاده را پوشانده بود. ميدانستم كجا قرار است برويم. توي تاريكي مگر ميشد بدون چراغ موتورسواري كرد. ذهنم به سوي مضمون آيهاي از قرآن پرواز كرد. آنجا كه خداوند در قرآن به پيامبر(ص) ميفرمايند: «اين تو نيستي كه كارها را انجام ميدهي، بلكه من هستم». سر پيچها چند بار زمين خورديم. رو كردم به آسمان و گفتم: «خداجون! نوكرتم يك كمي مراعات حال ما را بكن. ميدونيم خداجون اين تويي! پس خودت هواي ما را داشته باش». رفتيم تا محوري كه بچههاي ما بودند كار شناسايي را انجام داديم. فرمانده محور را پيدا كرديم، سفارش و نامه را تحويل داديم. ساعت دو و نيم شب بود كه برگشتيم مقر. از بس سر و صورتمان خاكي شده بود، كسي ما را نميشناخت. لباسها را عوض كرديم و سر و صورتمان را آبي زديم و خوابيديم.
هواپيماها پيدايمان كردند
عمليات هنوز آغاز نشده بود و ما وظيفه داشتيم در مدتي كوتاه، منطقه عملياتي را شناسايي كنيم. كار كه تمام شد در مقر ماندگارشديم. صبح هفتم اسفند ۶۲ بود. حاجقاسم با عليرضا رزم حسيني، آمدند چادر ما. در قرارگاه تاكتيكي لشكر۴۱ ثارالله(ع) در منطقه جنوب، دقيقاً پشت طلائيه مستقر بوديم. به حاجقاسم تعارف كرديم، نشست و برايشان چاي ريختيم، خيلي متواضع بود و هيچ فرقي با يك بسيجي ساده نداشت. جزئيات نقشه را برايشان تشريح كرديم؛ عليرضا رزم حسيني با حاجقاسم، هم نيمساعتي محرمانه گوشهاي نشستند و روي نقشهها بحث كردند. ما هم سعي نكرديم چيزي از گفتههايشان بشنويم. من و حسن مرادي ـ از بچههاي بندرعباس ـ را براي تهية يك كالك به اندازة كف دست خواسته بود. كالك را سريع آماده كرديم و حاجي كالك را گرفت و با ما خداحافظي كرد. چند ثانيه گذشت. حاجقاسم بيستمتري دور شده بود كه ناگهان صداي هواپيما ما را به خودش آورد. همينطور كه هواپيما داشت نزديك ميشد، به همين فاصله هم حاجقاسم از ما دور ميشد. كنار خاكريز دراز كشيدم، هواپيما همينطور آمد پايين روي سر ما. هواپيما با آن اندام وحشتانگيز و غولپيكرش بالاي سر ما بود و ما هم منتظر انفجار بوديم. هنوز صبحانه نخورده بوديم. بچهها داشتند توي همان لحظات كوتاه شوخي ميكردند كه عراقيها دلشان براي ما سوخته بود و برايمان صبحانه فرستادند.
اول نَفَسهامون گرفت
هواپيماي عراقي درست روي سرمان پايين و پايينتر آمد. همه چسبيديم به زمين و منتظر انفجار شديم. خيلي پايين آمده بود. فاصلهاش سي ـ چهل متر بيشتر نبود. غافلگير شده بوديم. اسلحه هم نداشتيم. پدافند هيچ گلولهاي شليك نكرد. اول گمان كرديم هول كرده، بعد متوجه شديم گير داشته و قرار بوده تداركات بيايد تعميرش كند! هواپيما روي هوا معلق بود. من هم زيرش را كاملاً ميديدم. زير هواپيما باز شد! داشتم ميشمردم «يا زهرا»، «يا علي»، «يا مهدي ادركني»، «يا حسين» اين را داد زدم. بچهها حال خاصي داشتند. همه ذكر ميگفتيم. هيچ كاري از دستمان ساخته نبود. منتظر انفجار بوديم. زير هواپيما باز شد و دو كپسول بزرگ از ته هواپيما جدا شد. عين كپسولهاي اكسيژن بلند؛ حدود يكونيم متر بود. حدود ده متر كه از هواپيما دور شد، بين ما و هواپيما منفجر شد. ناگهان منطقه را دودي با رنگهاي خاص فرا گرفت. هنوز در تعجب بودم كه اين چيه؟ بمب كه نبود! خوشهاي هم نبود! راكت هم نبود! تا آنموقع هنوز شيميايي نزده بودند و ما هم نديده بوديم. اوركتي را كه روي دوشم بود كشيدم روي سرم. ناگهان يك حالت خفگي به من دست داد. ريههايم داشت از فشار ميتركيد. قبلاً توي آموزش يك چيزهايي دربارة اين عامل ناشناخته شنيده بودم. گفتم: «بچهها شيميايي زدن»! اما اونموقع نه ماسك بود و نه آمپول. ما هم بيتجربه بوديم. حدود پانزده نفري ميشديم. همه از بچههاي كادر لشكر و اطلاعات شناسايي.
گاز شيميايي توي فضا پخش شد. اول نفسهايمان گرفت. كمكم بچهها همه بيحس شدند. تنگي نفس، سرفه و سرگيجه. دويدم با همان حال خراب توي چادر، حوله، چفيه هرچه دم دست بود، برداشتم. يك تكه حوله بود، خيس كردم و دادم بچهها. گفتم: «روي صورت و دهانتان و بينيتان را ببنديد. خودم هم همين كار را كردم. ناگهان تشنگي شديدي به ما دست داد. مثل ماه رمضان كه شما يك ماه روزه يكسره گرفته باشي چنين تشنگي آمد سراغمان. هيچ وسيلهاي هم نبود كه بخواهيم خودمان را به جايي برسانيم. ساعاتي بعد، حال بچهها هم وخيم شد. توان راه رفتن نداشتيم. سرفه، سرگيجه و تشنگي شديد. هوار شده بود روي سرمان. شهيد مرادي مسئول اطلاعات لشكر۴۱ ثارالله(ع) هم وضعي بهتر از ما نداشت. هيچ وسيلهاي هم نبود كه ما پانزده نفر را ببرند به مركز درماني. توان بچهها از دست رفته بود. مرادي به سختي خودش را حركت ميداد. اوضاع عجيبي بود، هر يك از بچهها يك گوشه افتاده بود و ذكر ميگفت و دعا و زيارت عاشورا ميخواند. همينطوري روي شيب خاكريز افتاده بوديم. منطقه كاملاً آلوده بود و هيچ اطلاع درستي از درمان اين مهمان شوم و تازهوارد نداشتيم. تشنگي، سرفه، بيحالي، تب و لرز، لرزش بدن، حالت تهوع، بعد كمكم بدنهايمان تاول زد. نيم ساعت بعد شهيد مرادي آمد. عجيب بود كه از كجا در آن شرايط ماشين تهيه كرده بود! كي رفته بود و كي ماشين را آورده بود؟! سوار شديم رفتيم بهداري لشكر۴۱ ثارالله(ع)، بچههاي بهداري مات و حيران بودند. پانزده نفر با آن سر و وضع بههم ريخته و صورتهاي سرخ و تاولزده! همةبچههاي بهداري دورمان جمع شده بودند. مسئول بهداري گفت: «چيز خاصي خوردين؟» شهيد مرادي گفت: «آره! رفته بوديم هواخوري!» توي همان شرايط ميخنديد. نميدانستند با ما چه بكنند، هيچ درمان خاصي بلد نبودند. هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد. چون اطلاعي از درمان شيميايي نداشتند، نميدانستند از چه دارويي بايد استفاده كنند. گفتند برويد به سر و صورتتون آب بزنيد. رفتيم صورت و سرمان را آب زديم.
پزشك اطفال ويزيتمان كرد
شستن سروصورت هيچ تأثيري نداشت. توي همين وضع آشفته، غلامعلي نوروزپور كه تازه از زاهدان اعزام شده بود، وارد بهداري شد. از دوستان صميميام بود. سرما خورده بود و آمده بود بهداري داروي سرماخوردگي بگيرد. رسيد به من و با هم روبوسي كرديم و دست داديم. صورتم هنوز قدري خيس بود. گفت: «چه خبره؟ چرا اينطور همهتون با هم مريض شديد؟» داستان را برايش گفتم. نيم ساعت گذشت. اين بنده خدا هم حالش بد شد و شروع به لرزيدن كرد. غلامعلي شروع به لرزيدن كرد. مسئول بهداري ترس برش داشت. همه مانده بوديم. دقايقي بعد صورتش سرخ شد، چون سرماخوردگي شديد داشت، احتمالاً قدرت دفاعي بدنش خيلي پايين بود. كمكم شروع به سرفه كرد و حالش بد شد. يك نفر ديگر به جمع ما اضافه شد.
تا نزديك ظهر در بهداري لشكر ثارالله(ع) بوديم. خيلي از بچهها ميآمدند بهداري. كنجكاو شده بودند كه مجروحان جديد جنگ را ببينند و تجربهاي براي آينده خودشان بشود. مسئول بهداري ترسيده بود و نميگذاشت بچهها پا به بهداري بگذارند. روي يك مقوا نوشت: ملاقات شديداً ممنوع.
ما را منتقلكردند بهداري قرارگاه خاتم(ع). توي قرارگاه خاتم كه رفتيم، تمام لباسهاي ما را عوض كردند و آتشزدند. كاملاً قرنطينه شديم. يك يونيفرم بيمارستان به ما دادند و سرفهها كه همچنان باقي بود. لباسهايمان را عوض كرديم. كمكم تنمان شروع كرد به تاول زدن. يك اتوبوس بدون صندلي گذاشته بودند. كف اتوبوس موكت پهن بود و يكسري ابر، مثل تخت گذاشته بودند. ما روي ابرها دراز كشيديم و رفتيم به نقاهتگاه اهواز. در نقاهتگاه اهواز به صف ايستاديم تا يك دكتر ما را ببيند. آن هم چه دكتري، دكتر عمومي اطفال! بچهها سرفه ميكردند، ميخنديدند و ولو ميشدن روي زمين!
گفتم كجايي؛ گفت زير پات برادر
با آن حال وخيم، تنمان پر از تاول شده بود. يك مرتبه احساس نابينايي به من دست داد. تا برسم به پزشك، افتادم و ديگر چشمهايم نور نداشت. بينايياش را از دست داده بود. ۴۸ ساعت در نقاهتگاه اهواز نگهمان داشتند. مجموعة نقاهتگاه وضع خيلي بدي داشت. اصلاً اگر در همان چادر قرارگاه ميافتاديم، خيلي راحتتر بوديم. هيچ دارويي كه به ما نميدانند، چيزي هم متوجه نبودند. آمدم روي تخت جابهجا شوم، متوجه بغل دستيام نشدم. چشمهايم نميديد، او هم وضع من را داشت. خودم را روي تخت كه انداختم يكمرتبه جيغ كشيد و صداي آخ و آخش بلند شد. گفتم: «كجايي تو بنده خدا؟» با ناله گفت: «همين زير پاي شما، برادر.» خنديد و من خيلي ناراحت شدم. از او عذرخواهي كردم و گفتم برادر، اصلاً نميبينم. شرمنده رفيق، پس تختم كجاست؟ گفت: من هم شايد تختم را گم كرده باشم. اصلاً بيخيال، هر جا گير آوردي ولو شو…
تمام دست، صورت و بدنم پر از تاول بود. چشمم هم كه اصلاً نميديد. توي همين نقاهتگاه با يكي از پرستارها كه بچة مازندران بود آشنا شدم. چون اسم و فاميلي او تو محدودة روستاي ما بود، به زبان محلي صدايش كردم. سريع آمد. ازش خواستم: تو رو خدا بگيد از اينجا پرتمون كنند بيرون. مرديم توي اين قفس.
فرداي همان روز، نماز ظهر خوانديم و صدايمان كردند و گفتند: هواپيما آمده، منتظرند شما را ببرند. رفتيم سوار هواپيما شديم. از صدايش ميفهميديم كه هواپيماست؛ ولي چشممان كه نميديد. يكي از بچهها گفت: «نكند ما را دوباره ميبرن خط!» خنديدم و گفتم: «بهتر». گفت: «اين تانكه يا هواپيما؟» گفتم: «با سر بزن به تنش معلوم ميشه». تو همان وضع، بچهها روحيهشان بالا بود. البته وقتي به نقاهتگاه آمديم، ديگر مجروحان هم به ما اضافه شده بودند و جمع ما حسابي جمع شده بود. تهران پياده شديم و گفتند اينجا تهران است؛ پايتخت ايران.
□
هر دو ـ سه نفر را سوار آمبولانس ميكردند و به بيمارستان ميبردند. من دقيقاً يادم هست نميديدم، اما صدايشان را ميشنيدم. قدري كه گذشت ديدم كسي سراغم را نگرفت. صدا زدم: «آهاي برادرا منو فراموش كردين، من اينجا ته هواپيما هستم». بعد محبت كرد و يك تشر محكم زد كه چرا تا حالا نيومدي جلو؟ گفتم: آخه اخوي، من اصلاً نميبينم و نميدانم اين جلو كدام طرفي هست! آمد جلو و دست من را گرفت و گفت: «از اين طرف. تو كه پسر خوبي بودي چطور جاموندي؟ برادر عزيز! آخه همة بچهها اعزام شدن، تو جا موندي». گفتم: «از اصل ما جامونديم، ديگه حالا اينجا هم روش». من را سوار آمبولانس كرد و گفت: «شما سهمية بيمارستان لبافينژاد هستيد».
حدود ساعت يازده شب بود كه به بيمارستان رسيديم. بلافاصله لباسهايمان را دوباره بيرون آوردند و گفتند: «آلوده است، بايد بسوزانيم». فكر كردم سوختن چقدر خوب است. گفتيم: «چقدر لباسها را آتش ميزنند؟» خنديدند و لباس بيمارستاني دادند. فكر كردم اين حكماً لباس دامادي است. ما را بردند حمام، با آب ولرم و گرم شستوشومان دادند. توي حمام اتفاقي افتاد كه يادم نرفته است. پرستاري آمد و گفت: «بايد موهايت را تيغ بزنيم». گفتم: «هرگز، اگه بذارم تيغ به سر و صورتم بكشي». گفت: «آخه بايد بتراشيم». متقاعد شدم، ولي يك درد جانانهاي نوشجان كردم. چون تمام سرم تاول زده بود و او انگار داشت وسط سرم را با پوتين لگد ميزد. بعد از استحمام و كلي جيغكشيدن و دادنزدن، ما را انتقال دادند به يكي از بخشها، وضع خيلي بدي داشتيم. نيمهشب بود و شروع كردم روي تخت نماز خواندن.
اين آخرِ نامردي بود
شب هشتم بود، در بيمارستان لبافينژاد، روي تخت دراز كشيده بوديم كه متوجه شديم يك سري خبرنگار و عكاس وارد اتاق شدند. فقط نور فلاش دوربين، وقتي ميزد توي چشم، نور خيلي خفيفي را حس ميكردم، ولي آدمها را نميديدم. گفتم: «اين عكسها را با اين سر و كله تاولزده براي چي ميخوان؟» يكي از عكاسها از دهنش پريد و گفت: «براي پاسپورت شما». گفتم: «پاسپورت ديگه چيه؟ براي چي پاسپورت؟! چي هست؟ اونم يك پرونده بيمارستانيه؟» گفت: «نه، اونم يك بمب شيمياييه». بعد من خدا را شكر كردم و خبرنگار خنديد. بقيه حضار هم خنديدند و باز من فرو رفتم توي خيال خودم كه پاسپورت چي هست؟! واقعاً تا آن روز اسمش را هم نشنيده بودم. اصلاً نميدانستم پاسپورت چه خاصيتي داره؟ با صداي بلند گفتم: «اخوي خبرنگار، راستي شما بلد هستيد، اينكه ما نوش جان كرديم چي هست؟» خبرنگار گفت: «چيچي هست؟» گفتم: «همين تاولها، همين كه الان من نميبينم. همين كه الان شما بهخاطرش آمدي اينجا از ما عكس بندازي؟» خبرنگار انگار يك چرخي توي اتاق زد. اين را من از صداي كفشهايش كه روي زمين كشيده ميشد، فهميدم. حكماً كفشهايش هم كفشهاي كهنة كتاني بود. آخر به خبرنگار نميآيد كه كفشهاي جنتلمن به پايش كند و بخواهد راه برود و تقوتق صدا بدهد. بوي لنز دوربين خورد به دماغم. فهميدم كه فاصله زيادي با دوربين ندارم. يك جوري بوي شيشه و فلز ميداد. ما عادت داريم بوهاي سخت را زودتر از بوهاي نرم درك ميكنيم. خبرنگار گفت: «شيميايي برادر، يعني آخر نامردي». عكاسها كه رفتند پرستارها آمدند. گفتم: «شما بيشتر از اين عكاسها سابقه داريد بگيد شيميايي چي هست؟ شما تجربه داشتين؟» پرستار گفت: «ما تو شهر همچنين سابقهاي نداريم. من هم شيميايي نشدم». گفتم: «يعني تا به حال آدمهايي مثل ما رو آوردن؟» گفت: «نه، شكر خدا شيميايي نه! شما اولينهاش هستين». خدا را شكر كردم. بعد گفتم: «آخرش، آخر خط چي؟» پرستار گفت: «آخر خطي در كار نيست! اول و آخرش همينجاست. شروع شده! تازه آخرش هم يعني نقطه سرخط». بعد گفت: «اينها حساسيت فصليه برادر! زياد جدي نگير. هميشه همينه، سر هر فصل از اين اتفاقات زياده! خودش محو ميشه».
پرستار كه رفت دكترها آمدند. چند پرستار هم با آنها بود. من تخت اول بودم، نزديك در اتاق. بقيه هم رديف به رديف خوابيده بودند. دكترها كه ما را ويزيت كردند و برگشتند جلوي در، با هم داشتند حرف ميزدند. انگار از من ميگفتند. يك مرد كه معلوم نبود دكتر است يا وردستش، گفت: «اين تخت اولي خيلي حالش وخيمه». من گوشم تيز شد به هم اتاقيهايم و رفقايم. گفتم: «هيس! ساكت! دارن راجع به من حرف ميزنن.» يكي از همبنديهام گفت: «حالا چي ميگن؟ نكنه رفتني هستي؟» گفتم: «دلت بخواد! دارن ميگن اين تخت اولي وخيمه».
دستپخت صدام ديدني بود
هر روز گروههاي خاصي به ديدن ما ميآمدند. روزنامهنگارها كه ميآمدند، عكاسها ميرفتند، دانشجوها كه ميرفتند، بعضيها هم خانوادگي، از معلم و دانشآموز گرفته تا استاد دانشگاه و كارمند و كسبه و بقال تا سفراي كشورهاي خارجي ميآمدند و ميرفتند تا دستآوردهاي غرب، مدعيان آزادي، دستپخت اربابهاي صدام را ببينند. اينها كه مجسمة آزادي را بر فراز بام جهان خيالي خودشان بنا كردهاند، ميآمدند تا عامل ناشناختهاي را كه وحشيترين حيوانات در تاريخ به آن دستدرازي نكردهاند ببينند. جا دارد فريبخوردههاي امروز كمي به خودشان بيايند و به آن زمان برگردند. كاش مدعيان روشنفكرنماي امروزي كه عامل دست همين اربابهاي صدام شدند، از صدام درس بگيرند كه صدام را همين اربابها بلند كردند و به خِفّتَش انداختند و به وضع اسفباري كشتند و امروز اينها كه دم از تحول نوين ميزنند و براي خودشان كلاه و شال رنگي بافتند، يادشان باشد روزي نه چندان دور به سرنوشت صدام دچار ميشوند.
صبح پرستارها آمدند ملافهها را عوض كنند و بعد تختها. گفتم: تخت ديگر براي چي؟ گفتند: سفراي خارجي ميخواهند بيايند. از بچهها خواستم كه به آنها اجازه ندهيم كه چنين كاري را بكنند مگر تا به حال اين تشكها و تختها و ملافهها چه اشكالي داشتند كه حالا قرار است چند تا سفير كه خودشان به نوعي حامي اين جنايت هستند، بيايند، ميخواهيد عوض كنيد. ما نگذاشتيم. نمايندة بنياد شهيد آمد و گفت: روشني، چرا نميذاري پرستارا كارشون رو بكنند. گفتم آقاي نمايندة بنياد شهيد، چرا تا به حال به فكرش نبوديد؟ الان كه شما ميخواهيد جلوي چند تا سفير وابسته به غرب خودشيريني كنيد، ما نميگذاريم. ما روي همين تختها راحتيم. تازه الان بچههاي ما توي منطقه، روي خاكها سِرُم به دستهايشان وصل ميكنند. نه اخوي، ما راضي نيستيم. بعد از كلي بحث، نماينده بنياد شهيد با ناراحتي و اخم رفت. ساعتي بعد چند سفير با جمعي از خبرنگارها وارد اتاق شدند. لحظاتي مات و متحير زُل زده بودند به ما و به تاولها. انگار ايست قلبي گرفته بودند. از رفقاي همبندي خواستم كه از طرفشان دو دقيقه با سفرا حرف بزنم. بچهها هم اجازه دادند. كمي بهبود پيدا كرده بودم و ميتوانستم كمسويي هم ببينم.
گفتم: خُب آمديد ببينيد كه ما چگونه مجروح شديم و صدام چه شاهكاري كرده، بعد اين سلاح جديدتان چه تأثيري روي رزمندگان اسلام داره؟! آقاي سفير، ميخواهيد نمونة كارتون را مشاهده كنيد؟ خوبه، آزمايشهاي شيمياييتون حرف نداره.
يكمرتبه سفير شوروي يك چيزي روسي گفت و با ناراحتي از اتاق بيرون رفت. سفراي ديگر هم بدون خداحافظي از اتاق رفتند، انگار پريده باشند روي مين والمري و پرت شده باشند وسط آتش.
□
هنوز خانوادة ما مطلع نبودند، اما برادرم كه توي جبهه بود، متوجه شد كه بچههاي لشكر ثاراالله شيميايي شدند. ميرود و خانواده را از روستا ميآورد. كلي جمع شده بودند. بيمارستان راهشان نميداد. مادرم جلوي يك آمبولانس كه ميخواسته از بيمارستان بيرون برود، مينشيند و مجبورشان ميكند كه راهشان را باز كنند و بيايند داخل.
آتشبازي شروع شد
چند روزي گذشت. هيجدهم اسفند سال۶۲ گفتند براي اعزام به خارج از كشور آماده شويد. ما را به چند گروه تقسيم كردند. به من و شهيد يوسف الهي و يك بسيجي شيميايي از شاهرود و چند نفر ديگه از بچهها، لباسهاي جديدي دادند و به سمت فرودگاه حركت كرديم. ساعتي بعد روي آسمان ژنو، گفتند متأسفانه اجازة فرود نميدهند و بايد در پايتخت سوئيس فرود داشته باشيم. چرايياش بهخاطر بيشتر مخفي ماندن نوع جنايتهاي صدام بود. به محل قرنطينه فرودگاه رفتيم و باز لباسهايمان را آتش زدند و حمام كرديم و لباسي، نه چندان لباس كه ملحفهاي، به دورمان پيچيدند!
بعد همراه چند پرستار، سوار آمبولانس شديم و به طرف بيمارستاني در لوزانِ سوئيس حركت كرديم.
پس از بستري در بيمارستان، هر روزه بايد حمام ميكرديم و پرستاري با قيچي به جان تاولها ميافتاد. درد و رنجي بيپايان توي دلم بود، اما بروز نميدادم كه در برابرشان كم بياورم. سخت بود، خيلي سخت. ذكر «يامهدي» بود و «ياعلي». ذكر بود و صلوات و نماز كه ما را به آرامش ميرساند.
توي دلم ميگفتم ما سرباز حضرت امام خميني هستيم. نبايد سرباز امام در اين شرايط سخت، روحيهاش را از دست بدهد. كمكم پرستارها بهواسطة شرايط رفتاري ما و تحمل دردها و نماز، به ما نزديك شدند.
براي دختر اروپايي از شهادت نوشتم
پرستاري بود كه بعد از تمام شدن شيفت كارياش لباسش را عوض ميكرد و با لحاظ كردن وضع بهداشتي و رعايت حجاب، با ما حرف ميزد.
ميگفت: از جنگ بگوييد. خيلي كم فارسي ميفهميد. رزمنده يعني چي؟ شهادت، امام خميني و بمب شيميايي يعني چي؟ بر ما تكليفي بود به رساندن مظلوميت رزمندگان به خارج از مرزها. كمي كه بهتر شديم ميرفتيم داخل شهر و مردم دور ما جمع ميشدند كه تاولها چيست. و خيلي زود نيروهاي امنيتي خارجشدن از بيمارستان را ممنوع كردند.
روز اول فروردين آنجا بوديم كه يكي از پرستارها از منزلش براي ما شيريني خانگي درست كرده بود و يكبار هم دختري جوان دفترچهاي را آورد و گفت: چند كلمهاي يادگاري بنويسم و من از شهادت برايش نوشتم.
روز آخري، سفير و بچههاي سفارت و هلالاحمر هم آمده بودند و بچههاي بنياد شهيد همراه خبرنگاران و عكاسها به جمع ما پيوستند. از ما خواستند كه مصاحبه كنيم. درخواست يك مصاحبة راديويي بود. پس از تهية گزارش و عكس و فيلم به استوديو راديو رفتيم. گزارش نيز بهطور زنده بود. بيشتر دغدغة خبرنگار، در كاربرد سلاح شيميايي بود. يك سؤال ديگر اين بود كه چرا رزمندگان ميگويند «راه كربلا از قدس ميگذرد». من گفتم اسرائيل متجاوز است. هر جا ظلم باشد، براي ما همانجا كربلاست. نگذاشتند ادامه بدهم. بيشتر هدفشان روش درماني بود كه ما را راضي جلوه بدهند و ما از مصاحبه امتناع كرديم.
به فرودگاه رفتيم و آنجا نيز خبرنگارها منتظر بودند، اما سفير به دليل وارونه جلوهدادن خبر، نگذاشت مصاحبهاي انجام شود. به سرعت سوار هواپيما شديم. ساعاتي بعد در فرودگاه تهران بوديم و يك راست به بيمارستان لبافينژاد رفتيم.
□
همچنان حكايت سرفهها و تاولها باقيست. تا كي سايه در رسد و آفتاب رخ نهان كند. و باز در عالمي ديگر با همرزمان گردهم آييم. منتظريم.
منبع: نشریه امتداد
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ باغهای پاییزی از پویا بیاتی
متن آهنگ برگرد از پازل باند
متن آهنگ عاشقونه شهاب بخارایی
متن آهنگ ایران کاوه آفاق
متن آهنگ هوس باز مسعود صادقلو
متن آهنگ دوست دارم محمد حسام
متن آهنگ چند سال از امشب بگذره سعید شهروز
متن آهنگ یه خونه از بنیامین بهادری
متن آهنگ نگو نه محمد رضا گلزار
متن آهنگ خوشحالم شهاب بخارایی
متن آهنگ عاشق ترین نیما مسیحا
متن آهنگ دوسم داری ایمان ابراهیمی